-میگفت..
با امامزمان(عج) حرف بزنیم...
آقا رفیق هستن،انیس هستن
نورِ عالم هستن...🤍🌎
#امام_زمان
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
دل به دریا داده را ز آسیبِ طوفان باک نیست . .✨🦢
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
اولین نفری که عذرخواهی میکنه شجاع ترینه
اولین نفری که میبخشه قویترینه
و اولین نفری که فراموش میکنه شادترینه!🌱🤍
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
هیچتکیهگاهی،
محکمترازشونههایخودتنیست!🪴
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
مُــبـهَـــم | MOBHAM
-يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا
+جانم؟!
-وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّكُم مُّلَاقُوهُ
یجوری زندگی کن که متوجه حضور من
تو لحظه لحظهٔ زندگیت باشی و بدون
یه روزی باهام ملاقات میکنی ...🤍🌱
-سوره بقره / آیه۲۲۳-
#آیه_گرافی
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
مُــبـهَـــم | MOBHAM
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊 🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊 ✨🕊✨✨🕊✨🕊✨🕊✨ 🕊✨🕊✨🕊✨🕊 ✨🕊✨🕊✨ 🕊✨🕊 #پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒 #قســمت_96 ترسیده بو
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
✨🕊✨✨🕊✨
🕊✨🕊✨
✨🕊
#پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒
#قســمت_97
معذرت خواهی کردم و از مغازه بیرون زدم.
علی بود نفس عمیقی کشیدم و با لبخند جواب دادم
_ سلام بله..
به آرامی خندید.
_ میبینم که شور و شوق از صدات میباره خیره؟
دستی به موهای بیرون ریخته از کلاهم کشیدم
_ مشکلی هست که واسش غصه بخورم؟!
اندکی شوکه شد و مکث کوتاهی کرد
_ الان نه اگه جناب سروستانی خودشو نشون نده بلایی به سرت میاد که مرغای آسمون به حالت گریه کنند باید برم علی بهتره روزمو با حرفای چرت و پرت شروع نکنم.. بابای..
تماس را پایان دادم و این بار از مرکز خرید بیرون آمدم تا سری به مریلا و عیسی بزنم خرید کمی حالم را خوب کرده بود و برای چند ساعت دیگر وقت آرایشگاه هم گرفته بودم همان ترانه گذشته باشم بهتر است باید دوباره خوشگذرانی و رسیدگی به خودم اولویت زندگیم شود
افسردگی و بیحوصلگی گویا در جانم نشسته بود که مثل گذشته برای موهایم و اصلاح صورتم خوش حال نبودم..
تغییر کرده بودم به شدت این اصلاح صورتم را روشنتر و تمیزتر کرده بود.
آه کشیدم و از آینه دل کندم چند ساعتی میشد که خانه آمده بودم و حالا هوا تاریک شده بود حاج بابا قرار عقد را برای فردا گذاشته بود حاج خانم از سر شب گریه میکرد شاید خودم را به خاطر این حال بد مقصر بدانم اما چه کار از دستم برمیآید حالا کمی دیر به قضیه پی برده بودم..
صدای توقف ماشین امیر پاهایم را به سوی پنجره کشاند قطره اشکی که روی گونههایم ریخته را پاک کردم و بعد از اینکه نفسی گرفتم از پنجره دل کندم آرام و قرار نداشتم و انگار در دلم رخت مینشستند.
مطمئن بودم اتفاقات خوبی در انتظارمان نبود چند دقیقه بعد صدای باز شدن در اتاقم بلند شد..
امیرعلی بود که با لبخندی سلام داد.
نگاهش روی موهایم چرخ خورد.
_خوشگل شدی..
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
✨🕊✨✨🕊✨
🕊✨🕊✨
✨🕊
#پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒
#قســمت_98
_سلام. ممنونم
در اتاق را بست و نزدیکتر آمد
_ چرا ناراحتی میخوای برگردی آلمان واقعاً؟؟؟
شانه بالا انداختم.
_تو وضعیت الانم نه؟
مشکل دیگهای هست
_ میتونی بهم بگی؟
به صورت جدیاش خیره ماندم
_ قضیه این عقد و اینا تموم بشه میگم بهتره یکم ذهنمو آروم کنم بعدش با کس دیگهای در میون بزارم.
چشم تنگ کرد
_ نکنه باز به اون مردک مربوط میشه.
پوزخند زدم.
_مار هر کجا کج بره توی لونه خودش راست میره علی عادت داره تا جایی که میتونه بر زندگی آدما بتازه..
نفسی گرفت و کنارم نشست
_ میشه بگی چی شده
سر تکان دادم
_ بهم فرصت بده فقط باید یه مدتی برم شرکت پدربزرگم حقیقتاً از فردا پس فردا باید برم کسی رو با خودم میبرم که چند ماه اول کار یادم بده بعدش اون شاید از اینجا بره این کاروبارش جای دیگه داره رونق میگیره..
از جایش بلند شد.
_مشکلی چیزی بود بهم بگو باید برم سری به آسیه بزنم میام.
متعجب شدم با اینکه میخواست با من عقد کنه باز هم دلش پیش آسیه بود
حرفی نزدم و منتظر ماندم که برود همان لحظه پیامی به گوشیم ارسال شد.
سیاوش: میخواستم بهت یه خبری بدم..
ترسیده جواب داده بودم
مُــبـهَـــم | MOBHAM
قسمبهخاکشلمچهکه
بویشهدارامیدهد❤️🩹!'
این را من به جوانها میگویم ؛
دنبال ِتعلقات پَست نباشیم ،
همه ما ، راهی به یک سمت هستیم !🌱
[#حاج_قاسم_سلیمانی 🎙]
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداهیچبندهایرو
انقدرکوچیکنکنهکه
نهایتافتخارشمارکگوشیشباشه . . ☁️🌎
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」