eitaa logo
مبتلا...
2.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
224 ویدیو
11 فایل
نوشتن از شما خوندن و جواب دادن از من 👇 https://daigo.ir/secret/1904749852 رفقاتم بیار مبتلا 💌
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت‌زهرا به امیرالمومنین مدام میفرمود: روحی لروحک الفداء ابن عبارت پر از معناست... یعنی من نه با اموالم، نه با جسمم، بلکه با روحم سپربلای تو هستم... @mobtalaaa
«‌‏از ماجـرای کـوچہ کہ آرام بگذریـم زینب مدام خیره بہ دَر گـریہ میکند.. @mobtalaaa
صِله‌یِ نوکری و اَجرِ عَزا می‌خواهَم بَعد اَز این فاطمیه ، کرب‌وبَلا می‌خواهَم @mobtalaaa
صدا ۰۰۴_sd.m4a
3.05M
تقدیم به حضرت مادر @mobtalaaa
ما مبتلای کرببــــــلاییم و اهل درد  ما را به تربت شه بی سر دوا کنید ...   @mobtalaaa
مبتلا...
به وقت سرمای‌ِزمستان که خونِ‌ رگ‌هایم را خُشکانده برایت روایت می‌کنم ؛ در این لحظه می‌خواهم درگاهِ ق
-لحظه‌ی انتظار✨ عصر بود، عصری سرد که خورشید با آن شال و کلاه بافتنی‌ای که در سر داشت؛ زیبا‌تر شده‌بود... سوار تاکسی شدم چیزی به ساعت پنج نمانده‌بود، تا لحظه‌ی دیدار تَداعی شود. در میانه‌ی راه به آسمان نگاهی انداختم، پرندگان نیز همانند من در تَب‌و‌تاب بودند و انتظار مردی را می‌کشیدند؛ که سال‌هاست او را ندیده‌اند... به مقصد می‌رسم، و قدم در راهروی ایستگاه می‌گذارم؛ زمزمه‌ی‌ صلوات و دعا را می‌توان شنید. مادری پیر با قرآنی در بغل، شکلاتی در دستم می‌گذارد و می‌گوید:«تَبرک‌است‌ مادر، بخور!» کودکی چادرم را از روی شیطنت می‌کِشد؛ و با جعبه‌ای از شیرینی در دستش مرا در شادی خود شریک می‌کند... آن‌طرفتر، پیرمردی با یارِ خود بر سر چهره‌ی فرزندشان بعد از این همه سال بحث می‌کنند؛ و چه عاشقانه و آسوده این بار از تهِ دل می‌خندند... صدای سوتِ قطار از دور به گوش می‌رسد، استرس به جانِ سالن می‌افتد؛ انگار دیگر کسی حواسش به اطراف نیست و همه به دنبال گمشده‌ی خویش ردیف در ایستگاه شده‌اند... قطار در ریل خود می‌ایستد، و همه به شکرانه‌ی پیداکردنِ گمشده‌ی خود صلواتی بلند‌ می‌فرستند و خوشحالیِ خود را بی‌پروا ابراز می‌کنند... و فقط من بودم که در آن زمان با پایی سست که توان‌ ایستادن نداشت، نظاره‌گر محبوب خویش بودم؛ که نسیم با آستین خالیِ پیراهنش بازی می‌کرد و از روی شیطنت اشکِ روی گونه‌ی مرا خشک می‌کرد... 💌 عضو محترم مبتلا @mobtalaaa
مبتلا...
به وقت سرمای‌ِزمستان که خونِ‌ رگ‌هایم را خُشکانده برایت روایت می‌کنم ؛ در این لحظه می‌خواهم درگاهِ ق
-لحظه‌ی انتظار✨ عصر بود، عصری سرد که خورشید با آن شال و کلاه بافتنی‌ای که در سر داشت؛ زیبا‌تر شده‌بود... سوار تاکسی شدم چیزی به ساعت پنج نمانده‌بود، تا لحظه‌ی دیدار تَداعی شود. در میانه‌ی راه به آسمان نگاهی انداختم، پرندگان نیز همانند من در تَب‌و‌تاب بودند و انتظار مردی را می‌کشیدند؛ که سال‌هاست او را ندیده‌اند... به مقصد می‌رسم، و قدم در راهروی ایستگاه می‌گذارم؛ زمزمه‌ی‌ صلوات و دعا را می‌توان شنید. مادری پیر با قرآنی در بغل، شکلاتی در دستم می‌گذارد و می‌گوید:«تَبرک‌است‌ مادر، بخور!» کودکی چادرم را از روی شیطنت می‌کِشد؛ و با جعبه‌ای از شیرینی در دستش مرا در شادی خود شریک می‌کند... آن‌طرفتر، پیرمردی با یارِ خود بر سر چهره‌ی فرزندشان بعد از این همه سال بحث می‌کنند؛ و چه عاشقانه و آسوده این بار از تهِ دل می‌خندند... صدای سوتِ قطار از دور به گوش می‌رسد، استرس به جانِ سالن می‌افتد؛ انگار دیگر کسی حواسش به اطراف نیست و همه به دنبال گمشده‌ی خویش ردیف در ایستگاه شده‌اند... قطار در ریل خود می‌ایستد، و همه به شکرانه‌ی پیداکردنِ گمشده‌ی خود صلواتی بلند‌ می‌فرستند و خوشحالیِ خود را بی‌پروا ابراز می‌کنند... و فقط من بودم که در آن زمان با پایی سست که توان‌ ایستادن نداشت، نظاره‌گر محبوب خویش بودم؛ که نسیم با آستین خالیِ پیراهنش بازی می‌کرد و از روی شیطنت اشکِ روی گونه‌ی مرا خشک می‌کرد... 💌 از اعضای محترم مبتلا @mobtalaaa
به یاد خدا باش؛ تا خداوند نیز به یادت باشد...! (ره) @mobtalaaa
نگو به تلخى اين اتفاق عادت كن؛ كه عشق حادثه اى مبتلا به عادت نيست @mobtalaaa
با من نمانده جز غمِ یک مُشت خاطره همراهِ خود تمامِ مرا برد با خودش @mobtalaaa
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضمیر @mobtalaaa