حضرتزهرا به امیرالمومنین
مدام میفرمود: روحی لروحک الفداء
ابن عبارت پر از معناست...
یعنی من نه با اموالم،
نه با جسمم، بلکه با روحم
سپربلای تو هستم...
@mobtalaaa
«از ماجـرای کـوچہ کہ آرام بگذریـم
زینب مدام خیره بہ دَر گـریہ میکند..
#یا_زهرا_علیهاالسلام
@mobtalaaa
صِلهیِ نوکری و اَجرِ عَزا میخواهَم
بَعد اَز این فاطمیه ، کربوبَلا میخواهَم
#یا_زهرا_علیهاالسلام
@mobtalaaa
مداحی آنلاین - اخه دلت میاد - سیدرضا نریمانی.mp3
4.24M
آخه دلت میاد
تنهام بزاری؟
#سید_رضا_نریمانی
@mobtalaaa
ما مبتلای کرببــــــلاییم و اهل درد
ما را به تربت شه بی سر دوا کنید ...
#صمد_علیزاده
@mobtalaaa
مبتلا...
به وقت سرمایِزمستان که خونِ رگهایم را خُشکانده برایت روایت میکنم ؛ در این لحظه میخواهم درگاهِ ق
-لحظهی انتظار✨
عصر بود، عصری سرد که خورشید با آن شال و کلاه بافتنیای که در سر داشت؛ زیباتر شدهبود...
سوار تاکسی شدم چیزی به ساعت پنج نماندهبود، تا لحظهی دیدار تَداعی شود.
در میانهی راه به آسمان نگاهی انداختم، پرندگان نیز همانند من در تَبوتاب بودند و انتظار مردی را میکشیدند؛ که سالهاست او را ندیدهاند...
به مقصد میرسم، و قدم در راهروی ایستگاه میگذارم؛ زمزمهی صلوات و دعا را میتوان شنید. مادری پیر با قرآنی در بغل، شکلاتی در دستم میگذارد و میگوید:«تَبرکاست مادر، بخور!»
کودکی چادرم را از روی شیطنت میکِشد؛ و با جعبهای از شیرینی در دستش مرا در شادی خود شریک میکند...
آنطرفتر، پیرمردی با یارِ خود بر سر چهرهی فرزندشان بعد از این همه سال بحث میکنند؛ و چه عاشقانه و آسوده این بار از تهِ دل میخندند...
صدای سوتِ قطار از دور به گوش میرسد، استرس به جانِ سالن میافتد؛ انگار دیگر کسی حواسش به اطراف نیست و همه به دنبال گمشدهی خویش ردیف در ایستگاه شدهاند...
قطار در ریل خود میایستد، و همه به شکرانهی پیداکردنِ گمشدهی خود صلواتی بلند میفرستند و خوشحالیِ خود را بیپروا ابراز میکنند...
و فقط من بودم که در آن زمان با پایی سست که توان ایستادن نداشت، نظارهگر محبوب خویش بودم؛
که نسیم با آستین خالیِ پیراهنش بازی میکرد و از روی شیطنت اشکِ روی گونهی مرا خشک میکرد...
#تقدیمبهتمامآزادگانِوطنم💌
#زینب_محمدی
عضو محترم مبتلا
@mobtalaaa
مبتلا...
به وقت سرمایِزمستان که خونِ رگهایم را خُشکانده برایت روایت میکنم ؛ در این لحظه میخواهم درگاهِ ق
-لحظهی انتظار✨
عصر بود، عصری سرد که خورشید با آن شال و کلاه بافتنیای که در سر داشت؛ زیباتر شدهبود...
سوار تاکسی شدم چیزی به ساعت پنج نماندهبود، تا لحظهی دیدار تَداعی شود.
در میانهی راه به آسمان نگاهی انداختم، پرندگان نیز همانند من در تَبوتاب بودند و انتظار مردی را میکشیدند؛ که سالهاست او را ندیدهاند...
به مقصد میرسم، و قدم در راهروی ایستگاه میگذارم؛ زمزمهی صلوات و دعا را میتوان شنید. مادری پیر با قرآنی در بغل، شکلاتی در دستم میگذارد و میگوید:«تَبرکاست مادر، بخور!»
کودکی چادرم را از روی شیطنت میکِشد؛ و با جعبهای از شیرینی در دستش مرا در شادی خود شریک میکند...
آنطرفتر، پیرمردی با یارِ خود بر سر چهرهی فرزندشان بعد از این همه سال بحث میکنند؛ و چه عاشقانه و آسوده این بار از تهِ دل میخندند...
صدای سوتِ قطار از دور به گوش میرسد، استرس به جانِ سالن میافتد؛ انگار دیگر کسی حواسش به اطراف نیست و همه به دنبال گمشدهی خویش ردیف در ایستگاه شدهاند...
قطار در ریل خود میایستد، و همه به شکرانهی پیداکردنِ گمشدهی خود صلواتی بلند میفرستند و خوشحالیِ خود را بیپروا ابراز میکنند...
و فقط من بودم که در آن زمان با پایی سست که توان ایستادن نداشت، نظارهگر محبوب خویش بودم؛
که نسیم با آستین خالیِ پیراهنش بازی میکرد و از روی شیطنت اشکِ روی گونهی مرا خشک میکرد...
#تقدیمبهتمامآزادگانِوطنم💌
#زینب_محمدی
از اعضای محترم مبتلا
@mobtalaaa
به یاد خدا باش؛
تا خداوند نیز به یادت باشد...!
#علامه_طباطبایی(ره)
@mobtalaaa
نگو به تلخى اين اتفاق عادت كن؛
كه عشق حادثه اى مبتلا به عادت نيست
#سید_تقی_سیدی
@mobtalaaa
با من نمانده جز غمِ یک مُشت خاطره
همراهِ خود تمامِ مرا برد با خودش
#نویدنیّرۍ
@mobtalaaa
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان
تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضمیر
#سعدی
@mobtalaaa