eitaa logo
مُـبـتَــلا
522 دنبال‌کننده
306 عکس
147 ویدیو
0 فایل
✅ شاید برخی ابتلائات ، مقدمه ی بعضی اِفاضات باشد!  📨 معمولا دوست دارم وقایع و اتفاقات رو ثبت کنم ❣️وقتی دلم میگیره دست به قلم میشم! یه جورایی نوشتن آرومم میکنه! 🖋دست نوشته های یک لباس شخصی آی دی من: @sh_amirhossein
مشاهده در ایتا
دانلود
دعاگوتونم...
یکی توی موکب گفت "مای اخی شای می‌خواد"، و صاحب‌موکب فهمید این داره چی می‌گه. امت واحده چیه، داریم یه زبان واحده می‌سازیم....
نجف به رقص درآرد مرا به رغم کسالت...
ابن سیرین كسی را گفت: چگونه‏ ای؟! گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیال وار است و هیچ چیز ندارد؟ ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و لعنت بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم! گفتند: مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی. گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ‏ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی... کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی @mobtalai
وقتی رسیدیم ورودی شهر کربلا با انبوه جمعیت مواجه شدیم... تا چشم کار میکرد زائر بود که طرف حرم سرازیر بودن... مثل جمعیتی خسته و بریده که لاجرم جسم خودشون میکشونن به طرف منبع انرژی و آرامش... منم مثل بقیه جسم خسته ام رو به سوی همه ی خوبی ها میکشوندم... تو حال خودم بودم و از کوله بار گناه و خستگی و دلشکستگی کمرم خم شده بود... بغضم راه نفسم رو بسته بود... منتظر یه جرقه بودم که خودمو خالی کنم... یهو نوید برگشت آروم در گوشم گفت خب رسیدیم کربلا! برای خیلیا نوشتن آخرین کربلاشون رو هم اومدن...تیک خورد جلو اسم شون... این حرفش مثل یه باد خزان پائیزی پیچید توی گوشم... نگاه کردم... انگار حرفش رفت سمت آدم ها! به خیلی ها اصابت کرد و از کنار خیلی ها گذشت... تمام بدنم به لرزه افتاد... بغضم ترکید... کاش اگر این اخرین زیارتمه همینجا بمیرم... حرفش رفت رفت رفت بین جمعیت همان خیلی هایی که آخرین سفرشان بود را پیدا کرد... نکند به ماهم خورد و خودمان نفهمیدیم... نمیدانم... @mobtalai
لبخندش ناشی از قدرتش بود، وگرنه درون پرآشوبی داشت. @mobtalai
گاهی قلبت برای پذیرش چیزی که ذهنت از قبل میدونسته به زمان بیشتری نیاز داره...
مُـبـتَــلا
حال ندارم بذا بعدا لطفا...
چشم قلب بزرگوارم😊 همین که منت بر سر ما میگذاری و میتپی برایمان خدارا صد هزار مرتبه شکر
سلام میخوام از یه داستان نسبتا جالب (از دید خودن البته) که امروز برایم افتاد بنویسم... اگر دوست داشتید بخونیدش...
پارت اول ده بار از قبل دیالوگ هایم را در ذهنم منظم کردم... نکند اشتباها لفظی را بر زبان بیاورم که همه چیز بهم بخورد! آنقدر یکدفعه ای شده بود که حتی وقت نکردم برم خونه یه دوش بگیرم و کت شلواری به تن کنم(هرچند متنفرم از این تیپ های اداری) نمیدانم چرا اصرار داشت من هم در جلسه باشم! اول قرار بود در دفتر خودمان باشد ولی لحظه آخر محل جلسه را به لابی یکی از هتل های معروف تهران تغیر داد! رسیدیم به محل جلسه! تنها خودرو ایرانی حاضر ماشین ما بود! بجز بنز و بی ام و ، مازراتی چیزی ندیدم! پژو مدل ۹۰ دور رنگ اداره را گوشه ای دور از دید پارک کردم و پیاده شدم! وارد شدم! نگاهی انداختم! هیچ قرابتی بین من و تیپم در آن محیط نیافتم! چند نفر از کارمندان لابی با شتاب به سمتم آمدند حتما فکر میکردند آمده ام کسی را دستگیر کنم یا آنجا را پلمپ کنم! با دستپاچگی گفتند امر بفرمایید حاج اقا! گفتم جلسه دارم با آقای... هنوز خیالشان راحت نشده بود ولی صدای قورت دادن اب گلویشان را شنیدم! همراهی ام کردند تا میز مد نظر و با استقبال میزبان مواجه شدم... نشستم ولی راحت نبودم دوست داشتم زودتر این قرارداد لعنتی امضا شود و بروم پی کارم... منو را سمتم تعارف کرد که حاج اقا سفارش بده... نگاهی انداختم به قیمت ها! از ارزان ها شروع کردم به نگاه کردن... چای ساده ۹۵۰۰۰ طوری که کسی بهم مشکوک نشود چند باری دستم را روی صفر ها گذاشتم تا مطمئن شوم‌ اگر‌به ریال است چقدر میشود و اگر به تومن است چقدر است!!!! نمیدانستم ریال است یا تومن ولی قطعا یک چای ساده ۹۵ هزار تومن نبود! یا یک تیکه کیک ساده پخت روز ۱۵۵۰۰۰... چند باری منو را نگاه کردم تا دیدم آن پایین نوشته قیمت ها به تومن میباشد و ۹ درصد مالیات و ارزش افزوده هم به آن اضافه میگردد! مدام در ذهنم مرور میکردم با دلار چند تومنی یک استکان چای ساده ۱۰۳ هزار و پانصد و پنجاه تومن در می آید؟؟؟
پارت دوم _من آب میخورم! هوا خیلی گرم بود و ترافیک شدید خیلی تشنه ام کرده!!! +حاجی ما اهل خمس و زکاتیم نگران نباش! توی دلم‌گفتم لعنتی اگر قرار باشد من‌حساب کنم باید ۳ ماه حقوق و مزایایم را بگذارم اینجا و بروم و اگر قرار باشد از تنخواه حساب کنم باید برای ۲۵ نفر توضیح بدم با کدام ارز رایج در جهان یک لیوان‌چای را ۱۰۳ هزار و پانصد و پنجاه حساب کرده ام... گفتم‌نه ممنون! به گارسون گفت ۳ عدد چای زعفران و کیک شکلاتی و آب و نبات بیاور... حساب کردم دیدم همین الانش ۸۰۰ ۹۰۰ تومن پیاده شدیم😊 موجودی حسابم را چند بار چک کردم و مطمئن بودم اندازه سفارش در کارتم هست و آرزو کردم که دیگر چیزی سفارش ندهد... سپس‌ بعد از رسیدن سفارش ها مشغول خوردن گران ترین چای عمرم شدم و با هرجرعه حساب میکردم‌چند ساعت دستمزدم را دارم هورت میکشم... یک تکه کیک توی دهانم گذاشتم و توی دلم‌گفتم ۳ ساعت دستمزدم بفنا رفت علی برکت الله...😊 بحث را شروع کرد... رقم قرارداد حدود ۴ میلیون دلار بود🙄 داشتم حساب میکردم با دلار جهانگیری چقدر میشود با دلار نیما چقدر میشود با دلار سبزه میدونی چقد درمیاد... در فکر بودم که با صدای میزبان به خودم آمدم... یک تیشرت زرد تنش بود با یک شلوار و کتان یشمی... یه ته ریش داشت و انگشتر فیروزه بزرگی به دست داشت... دو تا گوشی آیفون نمیدونم ۱۳ یا ۱۴ روی میز جلوش بود و ایرپاد و اپل واچش و .... دیگر نگویم... یک چرتکه انداختم دیدم حدودا ۲۰۰ میلیون لوازم جانبی به خودش متصل کرده... +حاجی من این حجم از محصولات را با ۲۵ درصد پائین تر این قیمت میتوانستم از ترکیه تهیه کنم ولی نخواستم این حجم از پول به کشورم بیایید و در همین مرز بوم هزینه شود... با اطلاعاتی که داشتم حتی میتوانست ۴۰ درصد پایین تر این‌محصول را از چین تهیه کند... _خدا خیرت بده مهندس +بخاطر ایران جونمم میدم _خدا حفطت کنه مهندس دوباره در دلم گفتم امضا کن بریم دیگه... خودکارش را از جای مخصوصی در آورد بهش میخورد حداقل ۲۰۰ ۳۰۰ دلار برایش اب خورده بود... امضایی انداخت پای آن ۵ نسخه و رسما کارم‌تمام‌شده بود... کمی خوش بش کردیم در دلم خوشحال بودم اندازه چند صد سال حقوقم را با انجام دادن و فراهم کردن شرایط این قرارداد برای مجموعه کاری ام پیش پرداخت کردم... این‌پا آن پا کردم که بروم اما ناگهان‌گفت حاجی ماشین چی داری؟ _ساینا داشتم الان هیچی! + برای همین گفتم حتما شما هم باشی... _یعنی چی؟ +۱۸ تا النترا دارم وارد میکنم یکیش با تخفیف ویژه بردار... _میگم ساینا داشتم چطوری با پول ساینا میتونم بیام النترا بردارم؟ +گفتم شاید... _اجازه مرخصی میدید؟ +بخدا منظور بدی نداشتم _میدونم لطف شما بود بزرگوار بلند شدم‌ و گفتم با اجازه من حساب میکنم! با لحن جدی‌گفت از قبل حساب شده... نفسی کشیدم و گفتم ممنون از لطف تون ولی ما ترجیح میدیم حساب کنیم... اما قبول نکرد... به زور راضی شدم بزنم بیرون... به طرف ماشین حرکت کردم... نشستم تو ماشین... ترجیح میدادم فقط چند دقیقه در سکوت کامل چشمانم را ببندم... و فراموش کنم تمام وقایع امشب را و این شکاف طبقاتی را...