خیلی خستهتر از اونم که اینجا چیزی بنویسم. فعلا قبلیها رو مرور کنید و بعدش یه کفاره بابت تلفکردن وقتتون هم بدید، تا ببینم چی میشه....
#مبتــلا
از نوجوانی ام با کتاب های شهدا انس داشتم...
تقریبا کتابی در این زمینه نیست که نخوانده باشم...
کمی بعد بزرگتر که شدم با کسانی دمخور شدم که بعد ها نامشان شد شهید مدافع حرم...
اما هربار نام شما و عکس شما را میبینم به وجد می آیم...
به راستی تو که بودی؟
تو همان کسی هستی که از اعماق وجودم آرزو میکنم کاش در زمان شما به دنیا امده بودم و نیرو شما میشدم...
همان مرد هزار چهره ای که به تنهایی بزرگ ترین سازمان امنیتی منطقه آسیا را اسیر کرده بود...
همان مردی که شمشیر زدن در رکابش آرزوی هر آزاده ای در جهان بوده...
روحت شاد بزرگمرد تاریخ...
به مناسبت شهادت شهید بزرگوار و عالم برجسته حضرت اقای سیدعلی اندرزگو❤️
#مبتــلا
این مسیری که چند سالی هست از آن پیاده روی میکنم به سمت کربلا مسیریه که از کاظمین میاد به سمت کربلا...
ایرانی خیلی کمه و موکب داران به شدت به زوار ایرانی احترام میکنند!
بعضی زوارایرانی واقعا محترم هستن و خوشبرخورد، باملاحظه، رعایت نکات ریز رو میکنن، وقتی برای کسی مشکلی پیش میاد انگار برای خودشون پیش اومده، برای راستوریس کردنش کمک میکنن. با احترام با موکب داران و مردم عراقی برخورد میکنند، واقعا زائرن....
برعکس بعضی دیگه...
#مبتلا
مُـبـتَــلا
این مسیری که چند سالی هست از آن پیاده روی میکنم به سمت کربلا مسیریه که از کاظمین میاد به سمت کربلا..
در کل، جای عجیبیه. توی یکی از بهترین مکانهای دنیا هم قشنگترین آدمها رو میبینی، هم بلانسبت شما بیشعورترینها رو....
قدمزدن توی یه مسیرِ هرچند مقدس روی شما همون تاثیری رو داره که تحصیلات یا پول بر شعور....
ابن سیرین كسی را گفت: چگونه ای؟!
گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیال وار است و هیچ چیز ندارد؟
ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و لعنت بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!
گفتند: مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی.
گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی...
کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی
#مبتلا
@mobtalai
وقتی رسیدیم ورودی شهر کربلا با انبوه جمعیت مواجه شدیم...
تا چشم کار میکرد زائر بود که طرف حرم سرازیر بودن...
مثل جمعیتی خسته و بریده که لاجرم جسم خودشون میکشونن به طرف منبع انرژی و آرامش...
منم مثل بقیه جسم خسته ام رو به سوی همه ی خوبی ها میکشوندم...
تو حال خودم بودم و از کوله بار گناه و خستگی و دلشکستگی کمرم خم شده بود...
بغضم راه نفسم رو بسته بود...
منتظر یه جرقه بودم که خودمو خالی کنم...
یهو نوید برگشت آروم در گوشم گفت خب رسیدیم کربلا! برای خیلیا نوشتن آخرین کربلاشون رو هم اومدن...تیک خورد جلو اسم شون...
این حرفش مثل یه باد خزان پائیزی پیچید توی گوشم...
نگاه کردم...
انگار حرفش رفت سمت آدم ها!
به خیلی ها اصابت کرد و از کنار خیلی ها گذشت...
تمام بدنم به لرزه افتاد...
بغضم ترکید...
کاش اگر این اخرین زیارتمه همینجا بمیرم...
حرفش رفت رفت رفت بین جمعیت همان خیلی هایی که آخرین سفرشان بود را پیدا کرد...
نکند به ماهم خورد و خودمان نفهمیدیم...
نمیدانم...
#مبتلا
#اربعین
@mobtalai