بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۳۷
محمد سجاد منو رسوند خونه خودشم رفت ، خیلی شب خوبی بود🥲
وارد خونه که شدم اولین نفری رو که دیدم علی بود ،ابر و انداخت بالا و گفت:به به عارفه خانم بالا خره خریدی انگشتری که میخواستیو😏
عارفه:بله خریدم با اجازتون😁
مامان بابا اومدن ،سلام کردم
مامان :عارفه خانم ببینیم چه انگشتری خریدی انقدر مارو راه بردی بازم نپسندیدی
انگشترارو نشون مامان بابا دادم و خیلی خسته بودم ،
رفتم اتاق و لباسامو عوض کردم که بگیرم بخوابم چون فردا صبح قرار بود دوباره با محمد سجاد بریم چادر و لباس اینا بخریم.
خوابیدم صبح بود که با صدای گوشیم بلند شدم
محمد سجاد بود بود کلی پیامک داده بود
جواب دادم
محمد سجاد:سلام خوبی؟ صبحت بخیر 🌤
عارفه :ممنون شما خوبین ،خیلی ممنون 😄
بفرمایید؟
محمد سجاد :هیچی ساعت یه نگاه کنید 🤨
ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ۱۲:۳۰😐
خیلی دیر شده بود ما قرار بود بریم خرید
قرار سد نهار بخوریم و بعد بیاد دنبالم با خانواده بریم خرید لباس و چادر😍
همه خرید ها تموم شد،روز ها مثل برق و باد گذشت،بالاخره روز موعود فرا رسید
امروز قرار بود صبح زود ساعت ۶ صبح حرکت کنیم به سمت قم✨
محمد سجاد:
ساعت ۶ و نیم جلو در خونه عارفه اینا بودیم
مامان بابام با ماشین خودشون میومدن و خانوده عارفه هم با ماشن خودشون و من ماشین رفیقمو گرفته بودم
همه اومدن بیرون و عارفه اومد تو ماشین من نشست و حرکت کردیم
تو راه کلی شوخی کردیم و خندیدیم😂
عارفه خجالت میکشید ولی من سعی میکردم باهاش حرف بزنم تا حوصلمون سر نره
ساعت ۸ بود ، عارفه خوابیده بود و منم خسته نبودم
تقریبا نزدیک بودیم
اول گفتیم بریم جمکران نماز بخونیم بعد بریم قم
عارفه رو صدا زدم و بیدار شد و از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو صحن نشستیم تا اذان
عارفه خوابش میومد و سرش و گذاشته بود رو شونه من و خواب بود
توی اون ۱ ساعتی که تو صحن بودیم کلی با امام زمان درد و دل کردم
که همیشه خوشبخت باشم،روزی نرسه که یه وقت عارفه پیشم نباشه،خیلی دل نازک شده بودم،از امام زمان خواستم که عارفه رو تا آخر عمرم پیشم نگه داره چون اگر یک ساعت نبینمش دق میکنم🥲
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
ڪوچڪترازآنمڪه
بگویمچنینڪن . .
یڪگوشهیچشمیبهمنِ
گوشهنشینڪن..!(:"
#امام_حسین
ـ ـ ـ ـــــــ⊱𑁍𝗝𝗢𝗜𝗡𑁍⊰ـــــــ ـ ـ ـ
'↯𑁍مُدافعـٰانحَـرم
˹ @modafean_haram0313 𑁍"!˼
غسلها و کفنها ثم جلس وحیداً یبکیها
بعدها همس فی لحدها
« زهراء، اَنا عَلی... »
غسلش داد،کفنش کرد
آنگاه نشست و تنها برایش گریه كرد.
بعد آرام و آهسته درون کفن گفت:
«زهرا، منم علی ..»
یک داستانِ کوتاهِ عاشقانهی غمانگیز..❤️🩹
#فاطمیه
ـ ـ ـ ـــــــ⊱𑁍𝗝𝗢𝗜𝗡𑁍⊰ـــــــ ـ ـ ـ
'↯𑁍مُدافعـٰانحَـرم
˹ @modafean_haram0313 𑁍"!˼
جوانی مــان
با نگاه کردن
به آرزوهایمان گذشت...
#مخاطبداره
ـ ـ ـ ـــــــ⊱𑁍𝗝𝗢𝗜𝗡𑁍⊰ـــــــ ـ ـ ـ
'↯𑁍مُدافعـٰانحَـرم
˹ @modafean_haram0313 𑁍"!˼
"بِٮـــمࢪَبَّخـٰالقمھدے💚"
「بِنفسـےﺄنـٺَمِـنمُغیـبِِلَممِنــٰا」
#الٮـــلـٰامعلیڪیاحجتاللهفےالعرضھ!🖐🏼
وقتی کار یاد بچه میدی😐😂
#طنز
ـ ـ ـ ـــــــ⊱𑁍𝗝𝗢𝗜𝗡𑁍⊰ـــــــ ـ ـ ـ
'↯𑁍مُدافعـٰانحَـرم
˹ @modafean_haram0313 𑁍"!˼
وقسمبهخاکِشلمچه
کهبویشهدارامیدهد:)💔
#شهیدانه
ـ ـ ـ ـــــــ⊱𑁍𝗝𝗢𝗜𝗡𑁍⊰ـــــــ ـ ـ ـ
'↯𑁍مُدافعـٰانحَـرم
˹ @modafean_haram0313 𑁍"!˼