مدافعان حرم 🇮🇷
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی* * #نویسنده_غلامرضا_کافی* * #قسمت_چهل_هفتم کلافه بودم نگرا
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهل_هشتم
در همین احوالات بودم که چند گلوله کاتیوشا پشت سرمان فرود آمد.همگی در کانال فرو رفتیم .مجید هم همین طور ،هنوز گوشی بی سیم در دستش بود .داخل کانال صاف بود ،مگر جلوی مجید که یک سنگ صخره مانند ، جا خوش کرده بود .مامور بود و مأموریت داشت .انفجارها که تمام شد نیم خیز شدم.برگشتم به طرفش .احساس کردم دارد گوشی از دستش می افتد.بغلش گرفتم و دست گذاشتم زیر سرش .
دستم گرم شد هوا هنوز روشن نشده بود .اول فجر بود .نمی توانستم مطمین بشوم .شاید هم نمی خواستم قبول کنم.اما به هرحال مجید مجروح شده بود .ترکش خورده بود به پشت سرش.از همانجا که سنگ چینی نداشت .پیشانی اش هم شکافته بود .خورده بود به همان صخره که گفتم ماموریت داشت.
همه چیز دست به دست هم داده بود تا مجید از دست برود .خودش هم خوب فهمیده بود .شاید از یک روز قبل ،لااقل از عصر روز بیست و هفتم.
خون گرمش از دستم سرریز کرده بود .لال شده بودم .حتی بی سیم چی ها را صدا نکردم .کم کم بچه ها متوجه شدند .آنها هم دست کمی از من نداشتند .یواش یواش از بهت و حیرت درامدیم و اشکهایمان سرازیر شد. فقط توانستیم گریه کنیم .همین.
مرتضی روزیطلب وضعش از همه خرابتر بود .شاید کسی که بیشتر از همه با مجید بود خودش بود .همهی شناسایی ها را با هم انجام می دادند .باورش نمیشد .حق هم داشت.
گریه کردیم .شاید به اندازه دهم محرم.آرام که شدم ، پا شدم .به خودم و بچه ها نهیب زدم:
_شهید شد که شد ...این عاقبت همه ماست .ما برای زنده ماندن اینجا نیامدیم.اصلا اینجا به مرگ نزدیکتر است یا زندگی ؟!!
خلاصه یک نطق مفصل با نفس گرم حاجی ارایه دادم تا بچه ها به خود آمدم و خودشان را جمع و جور کردند .
چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم .هوا هنوز از بوی مجید پر بود و عطر خونش در دستانم.
خودم می فهمیدم که همه طمطراقی که کردم الکی بود .برای همین دوباره اشکهایم سرازیر شد .این بار بلند بلند گریه کرد. یاد مجید ، کسی که در لشکر بیش از همه دوستش داشتم، جگرم را کباب می کرد .
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
@.odafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_چه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_چهل_هشتم
غلامعلی هنوز هم مثل روزهای کودکیمان در دوستی پاک و بی غل وغش بود.
بسیجیها و پاسدارها را دوست میداشت بی هیچ چشمداشتی. روزی در مقر آموزشی تیپ المهدی (عج) سوار بر موتورسیکلت دیدمش. بعد از سلام و احوال پرسی :گفت میخوام برم لشکر ۱۹ فجر؛ اما در راه میخوام برم تیپ امام سجاد (ع) تا اسلامی نسب را ببینم با من میآی؟
تا آن روز ایشان را ندیده و تنها وصفش را شنیده ،بودم موافقت کردم. هر دو به راه افتادیم وارد مقر شدیم ؛ اما انگار قسمت نبود زیارتش کنم. گفتند: کاری
داشته و رفته
_کی بر میگرده
- معلوم نیست شاید یه ساعت دیگه شاید هم تا فردا پیداشون نشه.
دست بالا از موتور پیاده شد و چادر به چادر رفت و سراغ دوستش را گرفت به خودم گفتم: رفاقت به این میگن
وقتی مطمئن شد که اسلامی نسب از مقر ،رفته به من اشاره کرد و گفت:
«بریم.»
در راه از خصوصیات اخلاقی اسلامی نسب برایم گفت و ادامه داد: ایشان و برادر ،عقیقی اسوه ی اخلاقند.
بعد از عملیات والفجر ۱ هنگامی که به برادر اسلامی نسب خبر دادند که دست بالا هنوز برنگشته سکوت کرد و چیزی نگفت .اما در چادرش به یکی از رزمندگان گفته بود با روحیه ای که از برادر دست بالا سراغ دارم مطمئنم که شهید شده. برادر اسلامی ،نسب مقر آموزش تیپ را به نام شهید دست بالا کرد و تا وقتی که زنده بود در لابه لای صحبتهایش از فضائل این شهید نام میبرد. دوستی یعنی این.
آن قدر اخلاقش خوب بود که سعی میکردم همیشه در کنارش باشم .یک روز داشتم از جلوی چادرش رد میشدم که سر و صدای تشویق بچه ها را شنیدم کنجکاو شدم و به داخل سرک کشیدم .دست بالا با رزمندهای دیگر کشتی میگرفت.
- شیر میدونه یا علی مدد
دست بالا آرام بود .اما عضلات رقیبش که جوانی کم سن و سال به نظر می،رسید منقبض شده بود و به سختی مقاومت میکرد.
یکی از رزمنده ها داد زد دو ساعته دارین کشتی میگیرین هنوز
هیچ کدومتون به اون یکی زور نشده که... »
خندیدم و :گفتم دست بالا رعایت میکنه
غلامعلی برگشت و چنان تند نگاهم کرد که خجالت کشیدم. رقیب دست بالا سر شانه او را بوسید و گفت: میدونستم که جوون مردی
و بی آن که حرفی بزند از چادر بیرون رفت.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_چهل_ه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهل_هشتم
سر پست نگهبانی حاضر شدم. شدت دندان درد به گونه ای بود که در برج نگهبانی
آن قدر سرگرم و برآشفته از درد بودم که نزدیک بود بیهوش شوم متوجه کار نگهبانی نبودم. در حالی که سخت درگیر درد بودم صدایی از نزدیک برج ذهنم را به خود جلب کرد. از روزنه دید نگاهی به بیرون انداختم .برج بر روی یک دیوار چهارمتری قرار داشت.
ناگهان در فاصله کمتر از یک متر یک آدم عظیم الجثه ای را مقابل خود دیدم با فشار انگشت اسلحه را از ضامن خارج و با کشیدن گلنگدن با صدای بلند به او ایست دادم طرف که از این صحنه ترسیده بود گفت: من... من... کارگر مخابرات هستم... نزن! نزن! -
پرسیدم:
این جا چه میکنی؟
دارم سیمهای تلفن را چک میکنم.
آن قدر ترسیده بود که از پیشانی اش عـرق
می چکید.
حسن کار آن بود که به کلی درد دندان را از یاد برده بودم .
آن پایین یک وانت که نشانه ی مخابرات داشت دیده میشد از برج بیرون آمدم و پاس بخش را صدا کردم .
پاس بخش سر رسید و همین که متوجه موضوع شد به بازخواست طرف پرداخت. کارگر که هنوز روی نردبان و سینه دیوار خشکش زده بود شروع کرد به توضیح دادن. با قانع شدن پاسخش بی آن که کارش را تمام کند راه خود را گرفت و رفت مأموریت مهاباد به پایان رسید و من و دانا هوای دیار خود کردیم دلم برای یبلاق و چادر سیاه و صدای زنگ گوسفندان از یک سو و برای پدر و مادر و برادران و خواهران به خصوص عباس دو ساله تنگ شده بود.
برگ تسویه حساب گرفتم و راه دیار در پیش گرفتیم. وقتی به میان ایل و به جمع صمیمی و باصفای آبادی رسیدیم؛
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam