eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
34.6هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
11.3هزار ویدیو
281 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
، راز عجیبےست ... . گمنامی یعنی مثل سی و دو سال نا معلوم باشی... . گمنامی یعنی کمیل و حنظله.... . گمنامی یعنی ۳تا داداش مثل ها که هیچ کدوم جنازه شون برنگشت ... گمنامی یعنی روزنامه نویسی به شهدای مظلوم ما بگوید : « !!!» گمنامی یعنی بدن نیمه جان بچه های هویزه که زیر شنیِ تانکها له شوند و وحسرت یک را بر دل دشمن بگذارند ... گمنامی یعنی بدن های نازنینی که درکوه های منجمد شدند ... . گمنامی یعنی شبانه به فقرا نان و خرما بدهی و نفرین و ناسزا تحویلت دهند ... گمنامی یعنی"به فرزند جانباز ۷۰ درصد بگن با رفت دانشگاه... گمنامی یعنی نه تنها که و را نیز فدای حضرت دوست نمایی... 🍃 هدیہ بہ پیشگاه حضرت زهرا(سلام الله علیها)وشهدای گمنام صلوات... @modafeaneharam🌷
💥 تا اینکه سرانجام در ٢٢بهمن سال ۶١ بعد فرستادن باقی مونده بچه ها به عقب ، با💕 #خدای خودم، تنهای تنها شدم💕.... 🌹❤️ همیشه از #خدا میخواستم #گمنام باشم❤️🌹 میدونید ؛ به نظر من 💔#گمنامی 💔صفت #یاران خداست...
🍃🌸 🔴 |👈تنها برای شهـــدا نیست می تونی زنده وسرباز حضرت زهرا (س) باشی ⚠️اما یه شرط داره ؛ |👈باید فقط برای خدا کار کنی نه ریـــــا...
اوایل كار بود؛ حدود سال 1386 .به سختي مشغول جمعآوري خاطرات شهيد هادي بوديم. شنيدم كه قبل از ما چند نفر ديگر از جمله دو نفر از بچههاي مسجد موسي ابن جعفر 7 چند مصاحبه با دوستان شهيد گرفتهاند. سراغ آنها را گرفتم. بعد از تماس تلفني، قرار مالقات گذاشتيم. سيد علي مصطفوي و دوست صميمي او، هادي ذوالفقاري، با يك كيف پر از كاغذ آمدند. سيد علي را از قبل ميشناختم؛ مسئول فرهنگي مسجد بود. او بسيار دلسوزانه فعاليت ميكرد. اما هادي را براي اولين بار ميديدم. آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند كه متن آن را به من تحويل دادند. بعد هم دربارهي شخصيت شهيد ابراهيم هادي صحبت كرديم. در اين مدت هادي ذوالفقاري ساكت بود. در پايان صحبتهاي سيد علي، رو به من كرد و گفت: شرمنده، ببخشيد، ميتونم مطلبي رو بگم؟ گفتم: بفرماييد. هادي با همان چهرهي با حيا و دوستداشتني گفت: قبل از ما و شما چند نفر ديگر به دنبال خاطرات شهيد ابراهيم هادي رفتند، اما هيچ كدام به چاپ كتاب نرسيد! شايد دليلش اين بوده كه ميخواستند خودشان را در كنار شهيد مطرح كنند. بعد سكوت كرد. همينطور كه با تعجب نگاهش ميكردم ادامه داد: خواستم بگويم همينطور كه اين شهيد عاشق گمنامي بوده، شما هم سعي كنيد كه ... فهميدم چه چيزي ميخواهد بگويد، تا آخرش را خواندم. از اين دقت نظر او خيلي خوشم آمد. اين برخورد اول سرآغاز آشنايي ما شد. بعد از آن بارها از هادي ذوالفقاري براي برگزاري يادوارهي شهدا و به خصوص يادوارهي شهيد ابراهيم هادي كمك گرفتيم. او بهتر از آن چيزي بود كه فكر ميكرديم؛ جواني فعال، كاري، پرتالش اما بدون ادعا. هادي بسيار شوخطبع و خندهرو و در عين حال زرنگ و قوي بود. ايدههاي خوبي در كارهاي فرهنگي داشت. با اين حال هميشه كارهايش را در گمنامي انجام ميداد. دوست نداشت اسم او مطرح شود. مدتي با چاپخانههاي اطراف ميدان بهارستان همكاري ميكرد. پوسترها و برچسبهاي شهدا را چاپ ميكرد. زير بيشتر اين پوسترها به توصيهي او نوشته بودند: جبههي فرهنگي، عليه تهاجم فرهنگي ـ گمنام. رفاقت ما با هادي ادامه داشت. تا اينكه يك روز تماس گرفت. پشت تلفن فرياد ميزد و گريه ميكرد! بعد هم خبر عروج ملكوتي سيد علي مصطفوي را به من داد. سال بعد همهي دوستان را جمع كرد و تالش نمود تا كتاب خاطرات سيد علي مصطفوي چاپ شود. او همهي كارها را انجام ميداد اما ميگفت: راضي نيستم اسمي از من به ميان آيد. كتاب همسفرشهدا منتشر شد. بعد از سيد علي، هادي بسيار غمگين بود. نزديكترين دوست خود را در مسجد از دست داده بود. هادي بعد از پايان خدمت چندين كار مختلف را تجربه كرد و بعد از آن، اهي حوزهي علميه شد. تابستان سال 1391 در نجف، گوشهي حرم حضرت علي 7 او را ديدم. يك دشداشهي عربي پوشيده بود و همراه چند طلبهي ديگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم و گفتم: هادي خودتي؟! بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب گفتم: اينجا چيكار ميكني؟ بدون مكث و با همان لبخند هميشگي گفت: اومدم اينجا برا شهادت! خنديدم و به شوخي گفتم: برو بابا، جمع كن اين حرفا رو، در باغ رو بستند، كليدش هم نيست! ديگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن. دو سال از آن قضيه گذشت. تا اينكه يكي ديگر از دوستان پيامكي براي من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد. او نوشته بود: »هادي ذوالفقاري، از شهر سامرا به كاروان شهيدان پيوست.« براي شهادت هادي گريه نكردم؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را فقط بايد در عزاي حضرت زهرا 3 ريخت. اما خيلي دربارهي او فكر كردم. هادي چه كار كرد؟ از كجا به كجا رسيد؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد را براي خودش هموار كرد؟ اينها سؤاالتي است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود. و براي پاسخ به اين سؤاالت به دنبال خاطرات هادي رفتيم. اما در اولين مصاحبه يکي از دوستان روحاني مطلبي گفت که تأييد اين سخنان بود. او براي معرفي هادي ذوالفقاري گفت: وقتي انساني کارهايش را براي خدا و پنهاني انجام دهد، خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند. هادي ذوالفقاري مصداق همين مطلب است. او گمنام فعاليت کرد و مظلومانه شهيد شد. به همين دليل است که بعد از شهادت، شما از هادي ذوالفقاري زياد شنيدهاي و بعد از اين بيشتر خواهي شنيد.
💔: داستان پسرک فلافل فروش🌹 سيد کاظم و دوستان عراقي شهيد اين را بارها مشاهده کردم که شخصيتهاي فرهنگي و افرادي که کار فرهنگي به خصوص در مسجد را تجربه کرده باشند، در هر کار و مسئوليتي وارد شوند، ديدگاهها و تفکرات فرهنگي خودشان را بروز ميدهند. هادي نيز همينگونه بود. او در زمينه‌ي کارهاي فرهنگي و اردويي تجربيات خوبي داشت. در همان ايامي که در کنار رزمندگان عراقي با داعش👹 مبارزه ميکرد، برخي طرحهاي فرهنگي را ارائه کرد که نشان از روحيه‌ي بالاي فرهنگي او بود. يک بار پيشنهاد داد براي يکي از مراسمات عيد، براي رزمندگان حشدالشعبي هديه تهيه کنيم. ما هم اين کار را به خود هادي واگذار کرديم. او هم با مراجعه به چندين مرکز فرهنگي هديه‌ي خوبي تهيه کرد. هادي در کل سه بار به مأموريتهاي نظامي حشدالشعبي اعزام شد. در عمليات آزادسازي منطقه‌ي بلد در کنار نيروهاي خطشکن بود. فرمانده او با آنکه علاقه‌ي خاصي به هادي داشت، اما خيلي از دست او عصباني ميشد!😤 ميگفت اين پسر خيلي مهربان و دلسوز است اما ترس را نميفهمد در مقابل نيروهاي داعش👹 بدون ترس جلو ميرود، هر چه ميگوييم مراقب باش اما انگار متوجه نميشود، اين رزمنده شجاعانه جلو ميرود و راه را براي بقيهي نيروها باز ميکند. هادي نه ترس را ميفهميد و نه خستگي را ... يک بار فرمانده محور جلوي خود هادي اين حرفها را ز، هادي وقتي اين مطالب را شنيد، گفت: جلوي دشمن نبايد ترس داشت، ما با ازدواج کرده‌ايم🌹 هادي به عنوان تصويربردار به جمع آنها پيوسته بود، او تصاوير و فيلمهاي خاصي را از نزديکترين نقطه به سنگر تکفيريها تهيه ميکرد. از ديگر کارهاي او رساندن آب و تغذيه به نيروهاي درگير در خط مقدم بود. اما مهمترين کار فرهنگي هادي برگزاري نمايشگاه دستاوردهاي حشدالشعبي در ايام اربعين بود.🍃 هادي اصرار داشت کارهاي فرهنگي رزمندگان عراقي به اطلاع مردم و شيعيان رسانده شود. لذا راهپيمايي را بهترين زمان و مکان براي اين کار تشخيص داد👌. واقعاً هم تفکر فرهنگي او جالب بود. هادي يک چادر در نيمه‌راه نجف به راه‌اندازي کرد و نمايشگاه تصاوير نبرد با داعش👹 را با چينش مناسب در مقابل ديد زائران ‌ قرار داد. برادر ناجي ميگفت: هادي براي اين نمايشگاه خيلي زحمت کشيد. کار عقب بود و کاروانها از راه ميرسيدند. هادي گفت که شبها کمتر بخوابيم و کار را به نتيجه برسانيم.☝️ طي چند شبانه‌روز هادي بيش از سه ساعت نخوابيد. کار به خوبي انجام شد و مخاطب بسياري داشت. اما همين که نمايشگاه آغاز شد، هادي به نجف برگشت!😳 او عاشق بود و نميخواست کسي بفهمد اين نمايشگاه مهم کار او بوده.👌😔 بعد از تجربه‌ي موفق اين نمايشگاه به سراغ سيد کاظم آمد. هادي طرح جديدي براي برگزاري نمايشگاه دستاوردهاي نبرد با داعش👹 در نجف آماده کرده بود. ميخواست در يک فضاي مناسب کار فرهنگي را گسترش دهد.🌹🍃 اعتقاد داشت که تصاوير و فيلمهاي اين مبارزه‌ي مقدس براي آيندگان ثبت شود و همزمان بايد به ديد عموم مردم رسانده شود. هادي روي اين طرح خيلي کار کرد👌 اما مسئولان حشدالشعبي با اين دليل که نيرو و شرايط برگزاري اين نمايشگاه را ندارند، طرح را به تعويق انداختند تا اينکه هادي براي بار آخر راهي مناطق عملياتي شد. اما مهمترين کار فرهنگي که از هادي ديدم مربوط ميشد به کاري که به خاطر آن به ايران برگشت. هادي تعداد زيادي چفيه و پيشاني‌بند با نام مقدس يا فاطمـه‌الزهرا آماده کرد و با خودش به عراق آورد.☺️ او ميدانست بهترين کار فرهنگي براي رزمندگان، پيوند دادن آنان با حضرات معصومين، به خصوص مادر سادات، حضرت زهرا(س) است.🌺🍃 داستان شهید هادی ذولفقاری🌹
#خاطرات قبل از اذان صبح برگشت. پیکر #شهید هم روی دوشش بود.👀 خسته بود و خوشحال. می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شهید جا مانده بود. پیرمردی جلو آمد.👴 #پدرشهید بود.🕊 همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود. سلام کردیم و جواب داد.😊 همه ساکت بودند. انگار می خواهد چیزی بگوید اما! لحظاتی بعد سکوتش را شکست: آقا ابراهیم ممنون!❤️ زحمت کشیدی!🌹 اما پسرم...! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!😳 لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت.😔 چشمانش گرد شده بود از تعجب! بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.😔 چشمانش خیس از اشک بود. صدایش هم لرزان و خسته:😔😔 دیشب پسرم را در خواب دیدم.💤 می گفت: در مدتی که ما #گمنام و بی نشان بر خاک #جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات #حضرت_#زهرا(س) به ما سر می زد.😍 اما حالا، دیگر چنین خبری برای ما نیست...!😭 می گویند #شهدای_گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا(س) هستند!❤️😔 پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم هادی نگاه کردم.👀 دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط میخورد و پایین می آمد.😔😭 می توانستم فکرش را بخوانم. ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود! #گمنامی... #شهید_ابراهیم_هادی @Modafeaneharaam
🔅امیرالمؤمنین علیه السلام: 🔺براستى كه آسايش در #گمنامى است. @Modafeaneharaam
پسرم بيشتر اوقات فراقتش را در هيئات مي‌گذراند. همواره باني برنامه‌هاي فرهنگي براي جوانان بود و دغدغه جوانان را داشت👱. سعيد كم‌حرف بود. هر چه كار خير و خوب انجام مي‌داد ما متوجه نمي‌شديم. در اواخر حياتش هم براي امور فرهنگي از من و خانواده كمك مالي جمع مي‌كرد تا فعاليت‌هايش معطل نماند👌. در مسجد محله فعاليت مي‌كرد. پسرم خيلي خندان و خوشرو بود. هر خاطره‌اي كه از سعيدم دارم همراه با صداي خنده‌هاي اوست كه در ذهن و خاطرم ماندگار شده است☺️. سعيد عاشق گمنامي بود يك جمله داشت كه مي‌گفت: تمام اجرها در #گمنامي است. واقعاً بعد از شهادتش فهميديم چقدر در كارهاي خير نقش داشته است.🍃 شهید مدافع حرم سعید علیزاده🌹 @Modafeaneharaam
🕊🌹🕊 دختران و زنانی که با و حجابشان، خود را از نگاه میپوشانند، مانند شهدایی هستند که را انتخاب کردند. مانند شهدای گمنامی که جنازه شان پیدا نشد...بدنشان را کسی ندید... اما در آسمانها و زمین معروف و شناخته شده هستند...و خریدارشان میشود @Modafeaneharaam
▫️سردار شهید حاج : را باید از در بیاوریم. خیلی دوست داشتم حسین رو تو خواب ببینم، خیلی حرفها داشتم که بهش بگم. تا اینکه حسین رو تو خواب دیدمش، اول فکر کردم کسی شبیه حسینه؛ منو دید لبخند زد؛ باز هم ماندم، گفتم شاید برادر دوقلوی حسین باشه. یادم اومد حسین برادر نداشت. بعد از حال و احوال با اون تبسم همیشگی گفت: چه خبر از حسین قمی؟ همین حرف از زبان خودش امانم را برید، بغضم ترکید و نتونستم خودمو کنترل کنم شروع کردم به گریه، خیلی صحبت ها داشتم با حسین، اما همه رو فراموش کرده بودم. گریه کنان از خواب بیدار شدم. مبهوت مانده ام چرا سراغ حسین قمی رو گرفت؟ شاید میخواست بگه ما زمینی ها حسین ها رو نشناختیم. شاید میخواست بگه مثل حسین برای فرج امام زمان (عج) تلاش کنید. شاید میخواست بگه بعد از حسین قمی ها شما چه کردید و کجای تاریخ قرار دارید؟ شاید میخواست بگه ما کار حسینی کردیم و شما کار زینبی کردید؟؟!! و شاید... «گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی.» @Modafeaneharaam