گُمنامشُدݩنَتیجہیآرامےسٺ
درعِلٺگُمنامےتاݩپِیغامےسٺ
درعَصرسُقوطنامهافهمیدمــ
مَشهورتَریݩنِشانِتاݩگُمنامےسٺ💚
@modafehh
+مرا با دور شدن از خودت امتحان نکن
من به بهانه در کنار تو بودن نفس می کشم...
#بهانه_بودن
#حسینجانمـ
@modafehh
فرمانده گردان حمید آقا تعریف میکرد که داشتم موهاش رو کوتاه میکردم که یکی از بچه ها اومد و به شوخی گفت بیا ریشاتو هم کوتاه کن حمید آقا بر خلاف همیشه سریع عکس العمل نشان میده وبا حالتی تقریبا عصبانی میگه با ریش های من شوخی نکن اینها ریشه دارن بعد اون هم رزمش وقتی میره حمید آقا به فرمانده اش میگه فکر کنم از دستم ناراحت شد صبح حمید آقا سراغ اون هم رزمش میره واز بابت ناراحت شدنش معذرت خواهی وحلالیت میطلبه روحش شاد وراهش پر رهرو انشالله
@modafehh
آرامشم دوباره
ربوده اسٺ یاحُسیْن
دیدم دوباره نیمہ ے شب
خواب ڪَربلا
#شببخیرایحرمتشرحپریشانیمن ♥️
@modafehh
🕊 او رفت و من جا ماندم..
اصلا باور نمیکردم این قضیه تکرار شه...
جمعه شب بود . میخواستیم بریم هیئت
رفتم جلوی در منزلشون
زنگ رو زدم، از خونه بیرون اومد و موتورش رو هم آورد.
یه کلاه کاسکت داشت که همیشه موقع موتور روندن رو سرش میذاشت
اونو رو سرش گذاشت و بندش رو بست .
موتور رو روشن کرد و گفت سید بشین بریم!
تا اومدم بشینم ترک موتورش،گازشو گرفت و رفت .
فکر کرده بود من سوار شدم و ترکش نشستم
از پشت هرچی صداش کردم صدامو نشنید و رفت .
من هم میخندیدم و دنبالش راه افتادم قدم زنان و به رفتنش فقط نگاه میکردم
رسید سر کوچه و داخل خیابون شد
رفت داخل یه خیابون دیگه یه مسیر قابل توجهی رو طی کرد
حالا باهام کار داشته، چندبار صدام زده و صدایی نشنیده و بالاخره برگشته بود و دیده بود که نیستم
مسیر رفته شده رو برگشت و به هم رسیدیم...
بدون اینکه چیزی به هم بگیم فقط خندیدیم .
بهش میگفتم یعنی حمیدجان شما احساس نکردی کسی اصلا ترک موتورت نشسته یا نه؟
جوابش فقط خنده بود...
باورم نمیشه که این موضوع دوباره تکرار شد .
اون رفت و من باز جا موندم...
راوی: دوست شهید
🌷شهید #حمید_سیاهکالی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
@modafehh