eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 🦋 (خصوصیات خاص یاوران ظهور؛ برگرفته از دعای عهد) ✔️پنجمین صفت از صفات اصحاب و یاوران مولایمان «والممتثلین لاوامره» «واطاعت از اوامرش» است. اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِن ْ ۱) أَنْصارِهِ ۲) وَأَعْوانِهِ ۳) وَالذَّابِّينَ عَنْهُ ۴)وَالمُسارِعِينَ إِلَيْهِ فِي قَضاء حَوائِجِهِ 👈 ۵) وَالمُمْتَثِلِينَ لاَوامِرِهِ ▫️معنایش اینست که اصحاب و یاوران اوامر و فرامین امام زمان(علیه السلام) را دقیقا بهمان صورتی که دستور داده شده، عمل می کنند. 🔸اوامر حضرت ۲ نوعند: 1⃣ فرمان‌های امام زمان(علیه السلام) اوامرِ با واسطه هستند، یعنی چون حضرت فرمودند: فقهای تزکیه شده حجتِ من بر شما هستند، وقتی فرامین فقها دقیقا عمل شود (با واسطه) به فرمان امام علیه السلام عمل شده است. 🌀✍فرموده‌های حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) درتوقیعات وتشرفات راستین ،منعکس شده است. مانند داستان حاج علی بغدادی وحکایت سیدرشتی که درمفاتیح الجنان آمده است، یاملاقات پسرمهزیار که حضرت ،او و شیعیان را به رعایت سه مسئله یادآور می‌شود: ۱_صلهٔ رحم ۲_توجه به ضعیفان جامعه ۳_جمع ننمودن واحتکار نکردن اموال ⭕️⭕️ توجه ،مهم👇 برخی‌ها گمان می‌کنند ما از امام‌مهدی«علیه السلام» هیچ حدیثی نداریم در حالیکه در این زمینه کتاب‌های خوبی نوشته شده است. 2⃣ اوامرِ بی‌واسطه‌اند که ویژه‌ی یاوران است، یعنی چون آنها قابلیت و ظرفیت عمل به فرامین امام را دارند «چنانچه»حضرت صلاح بدانند ممکن است گاهی مستقیما دستوراتی به یاوری بفرمایند، مانند فرمان حضرت به شیخ مفید درباره‌ی زنِ حامله‌ای که فوت کرده بود، یا به آیت الله مرعشی نجفی در مواردی که در جای خود گفته شده است. 🍃🍃🍃🍃💐🍃🍃🍃🍃 نتیجه👇👇 رفیق عزیز✨ در دوران عصر ظهوری که منو شما در آن بسرمیبریم دوران فتنه‌های زیادی است، در روایات آمده است👇 دوران امام مهدی علیه السلام سخت‌تر از دوران پیامبر(صلی‌الله علیه و آله و سلم) است؛ زیرا پیامبر با آیات نورانی قرآن به جنگ با سنگ و چوب رفت؛ اما در دوران ظهور، عده‌ای با سوء‌استفاده از آیات قرآن به جنگ با حضرت می‌آیند و قرآن را بر ضد او تأویل می‌کنند. 🍃🍃 ادامه دارد....... @modafehh
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ پژوی 405 سفید رنگ حاج علی میرفت و ارمیا با موتور سیاهرنگش در پی آنها میراند. حاج علی از آینه به جوان سیاهپوش پشت سرش نگاه میکرد. نگران این جوان بود... خودش هم نمی دانست چرا نگران اوست! انگار پسر خودش بار دیگر زنده شده و به نزدش بازگشته است. خود را مسئول زندگی او میدانست. ساعات به کندی سپری میشد و راه به درازا کشیده بود. این برف سبب کندی حرکت بود. برای صبحانه و ناهار و نماز توقفهای کوتاهی داشتند و دوباره به راه افتادند. به تهران که رسیدند، حاج علی توقف کرد؛ از ماشین پیاده شد و به سمت ارمیا رفت... خداحافظی کوتاهی کردند. حاج علی رفت و ارمیا نگاهش خیره بود به راه رفته‌ی حاج علی! در یک تصمیم آنی، به دنبال حاج علی رفت؛ میخواست بیشتر بداند. حاج علی او را جذب میکرد... مثل آهن ربا! جلوی خانه‌ای ایستادند و ماشین را وارد پارکینگ کردند. ارمیا زمزمه کرد: "بچه پولدارن!" وقتی ماشین پارک شد، نگاه آیه به روزهایی رفت که گذشته بودند، ماشین مردش در قم بود. از همان روزی که او را خانه پدرش گذاشته بودو به سوریه رفته بود، ماشین هم همانجا بود! سوار آسانسور که شدند آیه باز هم به یاد آورد: -آخیش! خسته شدما بانو، چقدر راه طولانی بود. آیه پشت چشمی نازک کرد: _من که گفتم بذار منم یکم بشینم، خودت نذاشتی؛ حالا هم دلم برات نمیسوزه! -چشمم روشن، دیگه چی؟! من استراحت کنم و شما رانندگی کنی؟ آیه اعتراض آمیز گفت: _خب خسته شدی دیگه! ⏪ ... 📝 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ فدای سرت! تو نباید خسته بشی! امانت حاج علی هستی ها، دختر دردونه‌ی حاج علی! آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت: _من مال هیچکس نیستم! مردش ابرویی بالا انداخت و گفت: _شما که مال من هستید؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و پدرت، باید مواظبت باشیم دیگه بانو! حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود. این روزها سنگین شده بود و سخت راه میرفت. آرام کلید را از درون کیفش درآورد، در را گشود. سرش را پایین انداخت و در را رها کرد... در که باز شد نفس کشید عطر حضور غایب این روزهای زندگی‌اش را...وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایه‌هایی که میآمدند و محو میشدند، به سمت اتاق خوابشان رفت. حاج علی او را به حال خود گذاشت. می دانست این تنهایی را نیاز دارد. نگاهش را در اتاق چرخاند... به لباسهای مردش که مثل همیشه مرتب بود، به کلاه های آویزان روی دیوار، شمشیر رژه‌اش که نقش دیوار شده و پوتینهای واکس خورده، به تخت همیشه آنکادر شده اش... زندگی با یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر! مرتب کردن تخت را دیگر خوب یاد گرفته بود. -آیه بانو دستمو نگاه کن! اینجوری کن، بعد صاف ببرش پایین... نه! اونجوری نکن! ببرش پایین، مچاله میشه! دوباره تا بزن! -َاه! من نمیتونم خودت درستش کن! -نه دیگه بانو! من که نمیتونم تخت دونفره رو تنهای آنکادر کنم! آیه لب ورچید: _باشه! از اول بگو چطوری کنم؟ نه سال گذشته با هم مرتب کردند... ُ و تخت را آن روز و تمام روزهای نه سال گذشته باهم مرتب کردند ⏪ ... 📝 📗 📙📗 📗📙📗
••• ای مدنی برقع و مکی نقاب سایه نشین چند بود آفتاب منتظران را به لب آمد نفس ای ز تو فریاد، به فریاد رس 🍃 شبتون.مهدوی✨ @modafehh
بسم رب الشهدا والصدیقین
سلام ای دلیل محکم خنده‌ها! سلام ای دلیل محکم گریه‌ها! از قعر زمین به اوج افلاک، سلام؛ از من به حضور حضرت یار، سلام؛ ▪️یا فارس الحجاز ادرکنی ▫️اللهم عجل لولیک الفرج @modafehh
شنبہ: ناهار : پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله(سلام و صلوات خدا بر او باد) شـام : اقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد) @modafehh
بسمه تعالی 🔹سلسله پستهای شناخت بیشتر 🍁شهید حمید سیاهکالی مرادی🍁 🔹🔹شماره پنجم : زن شهیدم 📗متن کتاب : «حمید احترام بزرگتر بودن برادرش را داشت و چیزی به حسن آقا نگفت ، ولی به من گفت: 👈من زن ذلیل نیستم ، من زن شهیدم! من ذلت زده نیستم.👉» 🍁 آنچه که می دانست: 🌸پیامبر اکرم(ص) می فرمایند: این گفتار مرد به همسرش که من تو را دوست دارم هرگز از قلب زن بیرون نمیرود. وسائل الشیعه ج14 ص10 🌸امام صادق(ع) می فرمایند: هر چه محبت مرد نسبت به زن بیشتر گردد،بر فضیلت ایمانش افزوده می گردد. وسائل الشیعه ج2 ص 24 🌸رهبر انقلاب : زن و شوهر هر چه بیشتر به هم خدمت کنند ، زیادی نیست. نکته:👈عشق به همسر👉 📚منبع:کتاب یادت باشه صفحه 80 📌نکته های ذکر شده از ویژگی های شخصیتی شهید می باشند. 🍂🍁🍂 @modafehh 🍁🍂🍁
😂🤣 مسئول تبلیغات🔊 مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتى مى گذاشت. از آن آدم هایی بود که فکر مى کرد مأمور شده است که انسان هاى گناهکار به خصوص عراقى هاى فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. 🤦‍♂😄 شده بود مسئول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذلّه شده بودیم. وقت و بى وقت بلندگوهاى خط اول را به کار مى انداخت و صداى نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش مى شد و عراقى ها مگسى مى شدند و هر چى مهمات داشتند سرِ ماىِ بدبخت خالى مى کردند. از رو هم نمى رفت. 😅 تا اینکه انگار طرف مقابل، یعنى عراقى ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. مسئول تبلیغات براى اینکه روى آن ها را کم کند، نوار "کربلا کربلا ما دار می آیم" را گذاشت. لحظه اى بعد صداى نخراشیده از بلندگوى عراقى ها پخش شد که "آمدى، آمدى خوش آمدى جانم به قربان شما". 😂 @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜❣💜👌 عرص سلام خدمت بانوی والا مقام ♥️میلادباوفاترین خواهر دنیا مبارک♥️ 💜💜❣❣💜💜 نگاه کنید دلتون را پر بدید به شام.... @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📲 بہتریݩ،خؤب تریݩ خواهـر دنیآ آمد✨ زینبِ حضرت ارباب بہ دنیا آمد...😍🌸 @modafehh
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ روی تخت نشست و دست روی آن کشید. آرام سرش را روی بالش گذاشت و عطر تن مردش را به جان کشید... آنقدر نفس گرفت واشک ریخت که خوابش برد خواب مردش را دید، خواب لبخندش را؛ شنید آهنگ دلنشین صدایش را... حاج علی به یکی از همکاران دامادش زنگ زد و اطلاع داد که به تهران رسیده‌اند. قرار شد برای برنامه‌ریزی‌های بیشتر به منزل بیایند. آیه در خواب بود که صدای زنگ خانه بلند شد. مردانی با لباس سرتاسر مشکی با سرهای به زیر افتاده پا درون خانه گذاشتند. انتظار مهمان‌نوازی و پذیرایی نبود،غم بسیار بزرگ بود. برای مردانی که از دانشکدهی افسری دوست و یار بودند؛ شاید دیگر برادر شده بودند! حاج علی گل گاوزبان دم کرده و ظرف خرما را که مقابلشان گذاشت... دلش گرفت! معنای این خرما گذاشتنها را دوست نداشت. -تسلیت میگم خدمتتون! میرهادی هستم، برای هماهنگی برای مراسم باید زودتر مزاحمتون میشدیم! حاج علی لب تر کرد و گفت: _ممنون! شرمنده مزاحم شما شدم؛ حالا مطمئن هستید این اتفاق افتاده؟ میرهادی: بله، خبر تایید شده که ما اطالع دادیم؛ متاسفانه یکی از بهترین همکارامون رو از دست دادیم! همراهانش هم آه کشیدند. میرهادی: همسر و مادرشون نیومدن؟ _مادرش که بیمارستانه! به برادرشم گفتم اونجا باشه برای کارای مادر وهماهنگی های اونجا، همسرشم که از وقتی اومدیم تو اتاقه. میرهادی: برای محل دفن تصمیمی گرفته شده؟ _بهم گفته بود که میخواد قم دفن بشه. میرهادی: پس بعد از تشییع توی تهران برای تدفین قم میرید؟ ما با گلزار شهدا هماهنگ میکنیم. ⏪ ... 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ _خیره انشاءالله! آیه که چشم باز کرد، صدای بسته شدن در خانه را شنید. چشمش به قاب عکس روی میز کنار تخت افتاد...عکس دونفره! کاش بودی و با کودکت حداقل یک عکس داشتی مرد. چشمش را بست و به یاد آورد: -من میدونم دختره! دختر باباست این فسقلی! آیه: نخیرم! پسر مامانشه؛ مثلا من دارم بزرگش میکنما! خودم میدونم بچه پسره! -حالا میبینی! این خانوم کوچولوی منه، نفس باباشه! آیه ابرو در هم کشید و لب ورچید: _بفرما! به خاطر همین کارای توئه که میگم من دختر نمیخوام! دختر هووی مادره؛ نیومده جای منو گرفته! -نگو بانو! تو زیباترین آیه ی خدایی! تو تمام زندگی منی... دختر میخوام که مثل مادرش باشه... شکل مادرش باشه! میخوام همه‌ی خونه پر از تو باشه بانو! َ لبخند به لب آیه آمد؛ کاش پسری باشد شبیه تو! من تو را می خواهم مرد من! تلفن همراهش زنگ خورد. آن را در کیفش پیدا کرد. نام "رها" نقش بسته بود... "رها" دوست بود، خواهر بود، همکار بود. رها لبخند بود... لبخندی به وسعت تمام دردهایش! ⏪ ... 📗 📙📗 📗📙📗
در دنیا به صاحبان خانه دوهزار متری و ریاست و ماشین میگویند اشراف مملکت؛ اما در قیامت اشراف آن کسانی هستند که نماز شب خوان هستند. @modafehh
• • • 🎉 [ #حضرت‌زینب{سݪام‌الله‌عݪیہا} ] چہ بگویم؟! بہ خـدا از تو سرودن سخت استـ ؛ هم عݪے بودن و هم فاطمہ بودن سخت استـ...! 📲 #پروفایل | #استورۍ #اݪسݪام‌عݪیڪ‌یاجبل‌اݪصبرحضرت‌زینب‌♥️ @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸 🌸 🌸 هر دختـری ڪہ دختر زهــرا نمی شود هر بانویی ڪہ زینب ڪبـری نمی شود دار و نــدار حــضــرت حــــیــدر، مجلّله جز تو ڪسی ڪہ "زینت بابا" نمی شود (س) @modafehh
یک شنبہ: ناهار: مادر جانـ ؛ حضرت زهرا (درود خدا بر او باد ) شـام : غـریـب مدیـنہ ؛ امام مـجتبے (درود خدا بر او باد ) ┅═══✼ @modafehh ✼═══┅
سلام علیکم روز پرستار رو به بهترین شهید پرستار تبریک میگم خیلی ممنون از کانال بسیار خوبتون و این که از شهید مرادی ممنون هستم که زندگی ام رو تغییر دادند و از رفیق شهیدم ممنونم @modafehh
32.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید | سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب به‌مناسبت سالروز ولادت حضرت زینب کبری سلام‌الله‌علیها و روز پرستار
﷽ طول دادن سجده و قنوت؛ از عذاب آتش نجات میدهد...! 🌱 @modafehh
🌹 ممنون از خادمین عزیز گلزار شهدای کرمان شب یلدات مبارک سردار دلها🇮🇷💞🌹🇮🇷 یلدا زینبی بر شاهدان مدافعان حرم زینب کبری سلام الله مبارک .🌹🌸🍃 @modafehh
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ رها پالتویش را بیشتر به خود فشرد. از زیر چادری که سوغات آیه از مشهد بود هم سرما میلرزاندش! باید چند دست لباس گرم می خرید؛ شاید میتوانست اندکی از حقوقش را برای خود نگاه دارد. خسته شده بود از این زندگی؛ باید با احسان صحبت میکرد تا زودتر ازدواج کنند. اینطوری خودش خلاص میشد اما مادرش چه؟ او را تنها میگذاشت؟ به خانه رسید؛ خانه‌ی نسبتا بزرگ و خوبی بود، اما هیچ چیز این خانه برای او و مادرش نبود. زنگ را فشرد... کسی در را باز نکرد. میدانست مادرش اجازه ی باز کردن در راهم ندارد؛ هیچوقت این حق رانداشت. این مادر و دختر هیچ حقی نداشتند، داستان تلخی بود قصه زندگی مادرش... امروز کلیدش را جا گذاشته بود و باید پشت در میماند تا پدر دلش بسوزد و در را باز کند. ساعتی گذشت و سرما به جانش نشسته بود. ماشین برادرش رامین را دید که با سرعت نزدیک میشود. ترمز سخت مقابل در زد و با عجله پیاده شد؛ حتی رها را هم ندید! در را باز کرد و وارد خانه شد... در را باز گذاشت و رفت. رها وارد شد، رامین همیشه عجیب رفتار میکرد؛ اما امروز این همه دستپاچگی، عجیب بود! وارد خانه که شد، به سمت آشپزخانه رفت، جایی که همیشه میتوانست مادرش را پیدا کند. رها: سلام مامان زهرای خودم، خسته نباشی! _سلام عزیزم؛ ببخش که پشت در موندی! بابات خونه‌ست، نشد در رو برات باز کنم! چرا کلید نبرده بودی؟ آخه دختر تو چرا اینقدر بیحواسی؟ رها مادر را در آغوش گرفت: _فدای سرت عزیزم؛ حرص نخور! من عادت دارم! صدای فریاد پدرش بلند شد: _پسره‌ی احمق! میدونی چیکار کردی؟ باید زودتر فرار کنی! همین حالا برو خودتو گم و گور کن تا ببینم چه غلطی کردی! رامین: اما بابا... خفه شو... خفه شو و زودتر برو! احمق پلیسا اولین جایی که میان اینجاست! ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ رها و زهرا خانم کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر و پسر نگاه میکردند. رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره فریاد زد: _ماشینت رو نبریها! برو سر خیابون تاکسی بگیر! از کارت بانکیت هم پول نگیر! خودتو یه مدت گم و گور کن خودم میام سراغت! رامین که رفت، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت. دقایقی بعد صدای زنگ خانه بلند شد... پدرش هراسان بود. با اضطراب به سمت آیفون رفت و از صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد. با کمی مکث گوشی آیفون را برداشت: _بفرمایید! بله الان میام دم در... گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد. رها از پنجره به کوچه نگاه کرد. ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید، تعجبی نداشت! رامین همیشه دردسرساز بود! صدای مامور که با پدرسخن میگفت را شنید: _از آقای رامین مرادی خبر دارید؟ _نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟! مامور: شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ -من پدرش هستم، شهاب مرادی! مامور: پسر شما به اتهام قتل تحت تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو داریم! _این حرفا چیه؟ قتل کی؟! مامور: اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن! این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند. زهرا خانم که چادر گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود آرام زیر گوش رها گفت: _باز چی شده که مامور اومده؟! رها: رامین یکی رو کشته! خودش با بهت این جمله را گفت. زهرا خانم به صورتش زد: ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📝امام سجاد علیه السلام: عمّه ام، ، با وجود همه مصيبت ها و رنج هايى كه در مسيرمان به سوى به او روى آورد، حتّى يك شب اقامه را فرو نگذاشت. ‌ 📚بحار،ج۴۴،ص۴۴۱ @modafehh