سلام ای دلیل محکم خندهها!
سلام ای دلیل محکم گریهها!
از قعر زمین به اوج افلاک، سلام؛
از من به حضور حضرت یار، سلام؛
▪️یا فارس الحجاز ادرکنی
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
@modafehh
شنبہ: ناهار : پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله(سلام و صلوات خدا بر او باد)
شـام : اقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد)
@modafehh
بسمه تعالی
🔹سلسله پستهای شناخت بیشتر 🍁شهید حمید سیاهکالی مرادی🍁
🔹🔹شماره پنجم : زن شهیدم
📗متن کتاب #یادت_باشد :
«حمید احترام بزرگتر بودن برادرش را داشت و چیزی به حسن آقا نگفت ، ولی به من
گفت: 👈من زن ذلیل نیستم ، من زن شهیدم! من ذلت زده نیستم.👉»
🍁 آنچه که #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی می دانست:
🌸پیامبر اکرم(ص) می فرمایند: این گفتار مرد به همسرش که من تو را دوست دارم هرگز از قلب زن بیرون نمیرود.
وسائل الشیعه ج14 ص10
🌸امام صادق(ع) می فرمایند: هر چه محبت مرد نسبت به زن بیشتر گردد،بر فضیلت ایمانش افزوده می گردد.
وسائل الشیعه ج2 ص 24
🌸رهبر انقلاب : زن و شوهر هر چه بیشتر به هم خدمت کنند ، زیادی نیست.
نکته:👈عشق به همسر👉
📚منبع:کتاب یادت باشه صفحه 80
📌نکته های ذکر شده از ویژگی های شخصیتی شهید می باشند.
#شناخت_بیشتر_شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🍂🍁🍂
@modafehh
🍁🍂🍁
#طنزجبهه😂🤣
مسئول تبلیغات🔊
مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتى مى گذاشت.
از آن آدم هایی بود که فکر مى کرد مأمور شده است که انسان هاى گناهکار به خصوص عراقى هاى فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. 🤦♂😄
شده بود مسئول تبلیغات گردان.
دیگر از دستش ذلّه شده بودیم.
وقت و بى وقت بلندگوهاى خط اول را به کار مى انداخت و صداى نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش مى شد و عراقى ها مگسى مى شدند و هر چى مهمات داشتند سرِ ماىِ بدبخت خالى مى کردند.
از رو هم نمى رفت. 😅
تا اینکه انگار طرف مقابل، یعنى عراقى ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد.
مسئول تبلیغات براى اینکه روى آن ها را کم کند، نوار "کربلا کربلا ما دار می آیم" را گذاشت.
لحظه اى بعد صداى نخراشیده از بلندگوى عراقى ها پخش شد که "آمدى، آمدى خوش آمدى جانم به قربان شما". 😂
@modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜❣💜👌
عرص سلام خدمت بانوی والا مقام
♥️میلادباوفاترین خواهر دنیا مبارک♥️
💜💜❣❣💜💜
نگاه کنید دلتون را پر بدید به شام....
@modafehh
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_هفتـم
روی تخت نشست و دست روی آن کشید. آرام سرش را روی بالش گذاشت و عطر تن مردش را به جان کشید... آنقدر نفس
گرفت واشک ریخت که خوابش برد
خواب مردش را دید، خواب لبخندش را؛
شنید آهنگ دلنشین صدایش را...
حاج علی به یکی از همکاران دامادش زنگ زد و اطلاع داد که به تهران
رسیدهاند. قرار شد برای برنامهریزیهای بیشتر به منزل بیایند.
آیه در خواب بود که صدای زنگ خانه بلند شد. مردانی با لباس سرتاسر
مشکی با سرهای به زیر افتاده پا درون خانه گذاشتند.
انتظار مهماننوازی و پذیرایی نبود،غم
بسیار بزرگ بود. برای مردانی که از دانشکدهی افسری دوست و یار بودند؛ شاید دیگر برادر شده بودند!
حاج علی گل گاوزبان دم کرده و ظرف خرما را که مقابلشان گذاشت... دلش
گرفت! معنای این خرما گذاشتنها را دوست نداشت.
-تسلیت میگم خدمتتون! میرهادی هستم، برای هماهنگی برای مراسم
باید زودتر مزاحمتون میشدیم!
حاج علی لب تر کرد و گفت:
_ممنون! شرمنده مزاحم شما شدم؛ حالا مطمئن هستید این اتفاق افتاده؟
میرهادی: بله، خبر تایید شده که ما اطالع دادیم؛ متاسفانه یکی از بهترین
همکارامون رو از دست دادیم!
همراهانش هم آه کشیدند.
میرهادی: همسر و مادرشون نیومدن؟
_مادرش که بیمارستانه! به برادرشم گفتم اونجا باشه برای کارای مادر وهماهنگی های اونجا، همسرشم که از وقتی اومدیم تو اتاقه.
میرهادی: برای محل دفن تصمیمی گرفته شده؟
_بهم گفته بود که میخواد قم دفن بشه.
میرهادی: پس بعد از تشییع توی تهران برای تدفین قم میرید؟ ما با گلزار شهدا
هماهنگ میکنیم.
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_هشتـم
_خیره انشاءالله!
آیه که چشم باز کرد، صدای بسته شدن
در خانه را شنید.
چشمش به قاب عکس روی میز کنار تخت افتاد...عکس دونفره! کاش بودی
و با کودکت حداقل یک عکس داشتی مرد.
چشمش را بست و به یاد آورد:
-من میدونم دختره! دختر باباست این فسقلی!
آیه: نخیرم! پسر مامانشه؛ مثلا من دارم بزرگش میکنما! خودم میدونم بچه
پسره!
-حالا میبینی! این خانوم کوچولوی منه، نفس باباشه!
آیه ابرو در هم کشید و لب ورچید:
_بفرما! به خاطر همین کارای توئه که
میگم من دختر نمیخوام! دختر
هووی مادره؛ نیومده جای منو گرفته!
-نگو بانو! تو زیباترین آیه ی خدایی! تو تمام زندگی منی... دختر میخوام
که مثل مادرش باشه... شکل مادرش باشه! میخوام همهی خونه پر از تو
باشه بانو!
َ لبخند به لب آیه آمد؛ کاش پسری باشد شبیه تو! من تو را می خواهم مرد
من!
تلفن همراهش زنگ خورد. آن را در کیفش پیدا کرد.
نام "رها" نقش بسته بود... "رها" دوست
بود، خواهر بود، همکار بود. رها لبخند بود... لبخندی به وسعت تمام دردهایش!
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
در دنیا به صاحبان خانه دوهزار متری و ریاست و ماشین میگویند اشراف مملکت؛
اما در قیامت اشراف آن کسانی هستند که نماز شب خوان هستند.
@modafehh
• • • 🎉
[ #حضرتزینب{سݪاماللهعݪیہا} ]
چہ بگویم؟! بہ خـدا از تو سرودن سخت استـ ؛
هم عݪے بودن و هم فاطمہ بودن سخت استـ...!
📲 #پروفایل | #استورۍ
#اݪسݪامعݪیڪیاجبلاݪصبرحضرتزینب♥️
@modafehh
🌸🌸🌸
🌸
🌸
هر دختـری ڪہ دختر زهــرا نمی شود
هر بانویی ڪہ زینب ڪبـری نمی شود
دار و نــدار حــضــرت حــــیــدر، مجلّله
جز تو ڪسی ڪہ "زینت بابا" نمی شود
#میلاد_حضرت_زینب(س)
#صبحانه_زینبی
@modafehh
یک شنبہ: ناهار: مادر جانـ ؛ حضرت زهرا (درود خدا بر او باد )
شـام : غـریـب مدیـنہ ؛ امام مـجتبے (درود خدا بر او باد )
┅═══✼ @modafehh ✼═══┅
سلام علیکم
روز پرستار رو به بهترین شهید پرستار تبریک میگم خیلی ممنون از کانال بسیار خوبتون و این که از شهید مرادی ممنون هستم که زندگی ام رو تغییر دادند و از رفیق شهیدم ممنونم
#ارسالی_اعضا
@modafehh
32.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید | سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب بهمناسبت سالروز ولادت حضرت زینب کبری سلاماللهعلیها و روز پرستار
در روز تولد تو ای ماه دمشق
جای همه مدافعانت خالی ست... :)✨
#روز_پرستار
#حضرت_زینب
#میلاد_حضرت_زینب
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
@modafehh
﷽
طول دادن سجده و قنوت؛
از عذاب آتش نجات میدهد...!
#امیرالمؤمنینع🌱
@modafehh
#یلدا_شهدایی🌹
ممنون از خادمین عزیز گلزار شهدای کرمان
شب یلدات مبارک سردار دلها🇮🇷💞🌹🇮🇷
یلدا زینبی بر شاهدان مدافعان حرم زینب کبری سلام الله مبارک .🌹🌸🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب✅
@modafehh
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_نهـم
رها پالتویش را بیشتر به خود فشرد.
از زیر چادری که سوغات آیه از مشهد
بود هم سرما میلرزاندش!
باید چند دست لباس گرم می خرید؛
شاید میتوانست اندکی از حقوقش را برای خود نگاه دارد.
خسته شده بود از این زندگی؛ باید با
احسان صحبت میکرد تا زودتر ازدواج کنند.
اینطوری خودش خلاص میشد اما
مادرش چه؟ او را تنها میگذاشت؟
به خانه رسید؛ خانهی نسبتا بزرگ و
خوبی بود، اما هیچ چیز این خانه
برای او و مادرش نبود. زنگ را فشرد...
کسی در را باز نکرد.
میدانست مادرش اجازه ی باز کردن در
راهم ندارد؛ هیچوقت این حق رانداشت.
این مادر و دختر هیچ حقی نداشتند،
داستان تلخی بود قصه زندگی مادرش...
امروز کلیدش را جا گذاشته بود و باید
پشت در میماند تا پدر دلش بسوزد و در
را باز کند. ساعتی گذشت و سرما به
جانش نشسته بود.
ماشین برادرش رامین را دید که با
سرعت نزدیک میشود. ترمز سخت
مقابل در زد و با عجله پیاده شد؛ حتی
رها را هم ندید!
در را باز کرد و وارد خانه شد... در را باز
گذاشت و رفت. رها وارد شد، رامین
همیشه عجیب رفتار میکرد؛ اما امروز
این همه دستپاچگی، عجیب بود!
وارد خانه که شد، به سمت آشپزخانه
رفت، جایی که همیشه میتوانست
مادرش را پیدا کند.
رها: سلام مامان زهرای خودم، خسته
نباشی!
_سلام عزیزم؛ ببخش که پشت در موندی!
بابات خونهست، نشد در رو برات باز
کنم!
چرا کلید نبرده بودی؟ آخه دختر تو چرا
اینقدر بیحواسی؟
رها مادر را در آغوش گرفت:
_فدای سرت عزیزم؛ حرص نخور! من
عادت دارم!
صدای فریاد پدرش بلند شد:
_پسرهی احمق! میدونی چیکار کردی؟
باید زودتر فرار کنی! همین حالا
برو خودتو گم و گور کن تا ببینم چه
غلطی کردی!
رامین: اما بابا...
خفه شو... خفه شو و زودتر برو! احمق
پلیسا اولین جایی که میان اینجاست!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_دهـم
رها و زهرا خانم کنار در آشپزخانه
ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر
و پسر نگاه میکردند.
رامین در حال خارج شدن از خانه بود
که پدر دوباره فریاد زد:
_ماشینت رو نبریها! برو سر خیابون
تاکسی بگیر! از کارت بانکیت هم
پول نگیر! خودتو یه مدت گم و گور کن
خودم میام سراغت!
رامین که رفت، سکوتی سخت خانه را
دربرگرفت. دقایقی بعد صدای زنگ
خانه بلند شد... پدرش هراسان بود.
با اضطراب به سمت آیفون رفت و از
صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد. با
کمی مکث گوشی آیفون را برداشت:
_بفرمایید! بله الان میام دم در...
گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد.
رها از پنجره به کوچه نگاه کرد.
ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید،
تعجبی نداشت! رامین همیشه دردسرساز
بود! صدای مامور که با پدرسخن میگفت
را شنید:
_از آقای رامین مرادی خبر دارید؟
_نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟!
مامور: شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
-من پدرش هستم، شهاب مرادی!
مامور: پسر شما به اتهام قتل تحت
تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو
داریم!
_این حرفا چیه؟ قتل کی؟!
مامور: اول اجازه بدید که همکارانم خونه
رو بازرسی کنن!
این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و
وارد خانه شدند. زهرا خانم که چادر
گلدارش را سر کرده بود و کنار رها
ایستاده بود آرام زیر گوش رها گفت:
_باز چی شده که مامور اومده؟!
رها: رامین یکی رو کشته!
خودش با بهت این جمله را گفت. زهرا
خانم به صورتش زد:
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
شصت ثانیہ دیر آمدن صبـح زمستان
باعث شــده یݪدا همہ بیـدار بمانــیم!
دھ قـرن نیامــد پســر فـاطمہ ، امــا
شد ثـانیہاۍ تشنـہ دیدار بمـانـیم...؟
#اللﮩـمعجـللولیـڪالفـرج♥
#شبتون_پر_رزق
#خواب_کربلا_نصیبتون
@modafehh
یا صاحب الزمان (عج)
هر چہ ڪردم
بنویسم ز تو
مدح و سخنے
یا بگویم ز مقام تو
ڪہ یابن الحسنے
این قلم یار نبود
و فقط این جملہ نوشت
پسر حیدر ڪرار
تو ارباب منے...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
❤️سلام آرام جانم مهدے جانم
@modafehh
دوشنبہ: ناهار :سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا(درود خدا بر ان ها باد)
شـام :زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد(درود خـدا بر او باد)
┅═══✼ @modafehh ✼═══┅