«❅❁🍁#خاطره_از_حمیداقا🍁❅❁»
هر وقت مراسمات قدر یا مراسمات عزاداری میخواستیم بریم حمید آقا مداحی یا روضه گوش میدادن و میگفتن بدون اینکه آماده بشی که نباید وارد این مراسمات شد باید قلبت و روحت آماده و پذیرا باشه
•┈┈••❀✿✾•✨🌻🥀✨•✿❀✾••┈┈
@modafehh
•┈┈••❀✿✾•✨🥀🌻✨•✿❀✾••┈┈
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_شصت_پنج
_مرگ هر آدم تلنگری به اطرافیانشه. مرگ تولد دوبارهست، اینا رو آیه گفته! غم آیه از تنهایی خودشه، نگران شب اول قبر شوهرشه، اونا عاشق هم بودن. هر آدمی که میمیره اشک ریختن یه امر عادیه!
صدرا به میان حرفش دوید:
_نه از اون گریه هایی مثل یه رهگذر! از اون چشمای به خون نشستهی آیه خانم! از اونا رو میگم!
رها نگاهش را دزدید:
_شما که رویا خانم رو دارید!
_رویا قبرستون نمیاد، میگه برای روحیهش بده؛ حتی برای سینا هم نیومد!
نگاه رها رنگ غم گرفت:
_به نظر من از اعمال خودش فراریه که میترسه پا به قبرستون نمیذاره!
اینجا بوی مرگ میدده! آدمایی که از ترسن و میدونن چیز خوبی اون دنیا منتظرشون نیست، قبرستون نمیان چون مرگ وحشت زده شون میکنه؛ وجدانشون فعال میشه.
اگه مُردم ، نه ، اما وقتی که مردم برام گریه کن!
ُ
_اتنها کسی که میتونه صادقانه
برام دعا و طلب بخشش کنه تویی!
_چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟
_چون قلب مهربونی داری، با وجود بدیهای خانواده ی من، تو به احسان محبت میکنی؛ نمیتونی بد باشی...
سایه به آنها نزدیک شد:
_سلام.
صدرا جواب سالمش را داد. رها نگاه کرد به همکار و دوست خواهر شده اش:
_جانم سایه جان؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_شصت_شش
_اذانو گفتن، آیه داره کنار قبر نمازشو
میخونه! منم میخوام برم این امامزاده
نماز بخونم، گفتم بهت بگم که یهو منو
جا نذارین!
رها نگاه به آیه انداخت که نشسته نماز
میخواند."چه بر سرت آمده جان خواهر؟
چه بر سرت آمده که این گونه نمازت را
نشسته میخوانی؟"
_منم باهات میام...
رو به صدرا آرام گفت:
_با اجازه!
_صبر کن، باهاتون میام که تنها نباشید!
دخترها که وارد امامزاده شدند. صدرا همانجا ماند. نگاهش به ارمیا افتاد:
_تو هنوز نرفتی؟
_حاج علی با سیدمحمد رفت. گفت بمونم دخترا رو برسونم.
_اون گفت یا تو گفتی؟
_میخواستم بدونم میخواد چیکار کنه؛
این روزا چیزای عجیبی میبینم.
ازمردن خیلی میترسم، نمیدونم این زن
چطور میتونه تو قبرستون بمونه! خیلی
ترس داره قبر و قبرستون!
ارمیا خیرهی نماز خواندن آیه بود...
آیه ای که دیگر جان در بدن نداشت...
آخر شب بود که آیه را به خانه آوردند،
جان دل کندن نداشت. حجله ای سر
کوچه گذاشته بودند... عکسش را بزرگ
کرده و جای جای خیابان نصب کرده
بودند. آخرین دسته ی مهمانها هم
خداحافظی میکردند که آیه آمد...
برای آنها سفره انداختند. آیه تا بوی مرغ
در بینی اش پیچید، معدهاش پیچید و
به سمت دستشویی دوید... رها دنبالش
روان شد میدانست که ویار دارد به مرغ!
میدانست که معده ی ضعیف شدهی آیه
لحظه به لحظه بدتر میشود.
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
•
"نَبضِ قَلْبِی یَا حُسَیْنْ"
#مراقبقلبهاتونباشید
مگر نمیدانید ؛
ضربان قلب به حُسَیْنْ پایبندست
شبتون حسینے✨
@modafehh
بسم الله الرحمن الرحیم🌿
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
#حُسیــݩجانم
♡|گذرمتابہدرخانہاٺافتاد #حسیݩﷺ
خانہآبادشدم،خانہاٺآباد #حسیݩﷺ|♡
#رفیققدیمےالسلام✋🏻✨
#صبحٺون_حسینۍ 🌤
#حسینجانم♥️
@modafehh
پنج شنبہ: ناهار : جواد الائـمہ؛امام محمد تقی (درود خدا بر او باد)
شـام : هادی دلـها ؛امام علی النقی(درود خـدا بر او باد)
┅═══✼ @modafehh ✼═══┅
بچه ها به خودتون سخت بگیرید
که اون دنیا بهتون سخت نگیرن..
به خودتون سخت بگیرید ؛
که خدا راحت بگیره..!(:
#حاجحسینیکتا🌿
@modafehh
📢#پیام_مدیریت
•اَعضایِ جَدید خوش اومدین 🌷
•اَعضایِ قَبلی قُوَتِ قَلبید💛
سپاسگزار حضور گرم تک تک شما بزرگواران و خوبان هستیم💐
#انتقادات_پیشنهادات_ارسالی ها
به ایدی بنده 👈👈 @khadem_sh
@modafehh
یکی از هم رزم های حمید آقا تعریف میکرد
یه روز هوا خیلی سرد بود وکمی بارانی وحمید آقا با موتور اومد ومنو سوار کرد وموقع پیادشدن من شروع کرد از معذرت خواهی که ببخشید یخ زدی هواسردبود وازین حرفها گفتم بابا بزرگواری کردی منو رسوندی به جای اینکه من ازت ممنون باشم وتشکر کنم تو داری معذرت خواهی میکنی خلاصه چنین آدمهایی لیاقت پیدامیکن که خوشبحالشون شادی روحش صلواتی هدیه بفرمایید🌸
@modafehh
🍂🍁
شهــــيد به قلبت نگاه ميكند
اگر جايی برايش گذاشته باشی
مي آيد، می ماند، لانه ميكند
تا شهيدت كند ....
پنجشنبه های شهدایی🍃
@modafehh
در دنیا بودند ، اما با دنیا نبودند...
شــهـدا را میگویم!
آنها دغدغه های مهمتری از زندگی ڪردن داشتند!
مثل " #بندگیڪردن " ...
@modafehh
«❅❁🍁#خاطره_از_حمیداقا🍁❅❁»
ما ساعت 3 پرواز داشتیم دمشق روز 21 ابان 1394....ساعت 6 دیگه رسیده بودیم دمشق....حمید جان خوشحال بود و میخندید😭😭😭اسکان داده شدیم...و فردا صبح رفتیم زیارت خانم حضرت زینب س و حضرت رقیه س...23 آبان هم پرواز کردیم بسوی حلب😭😭😭😭😭😭😭هیچ وقت اون روزها از ذهنمون پاک نمیشه....برای رفقای جامونده دعا کن برادر.
•┈┈••❀✿✾•✨🌻🥀✨•✿❀✾••┈┈
@modafehh
•┈┈••❀✿✾•✨🥀🌻✨•✿❀✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش به حالِ آنکه با اخلاص
از نزدیک و دور
هر شبِ جمعه تو را
از جان زیارت کرده است ...
#السلامعلیالحسین❤️
@modafehh
❤️ای تمامِ وصیتِ حاج قاسم دوستت دارم.
@modafehh
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_شصت_هفت
آیه عق زد خاطراتش را... عق زد درد و
غمهایش را... عق زد دردهایشَ را...عق زد
نبودن مردش را..عق زد بوی مرگپیچیده
شده در جانش را...
رها در میزد. صدایش میزد:
_آیه؟ آیه جان... باز کن درو!
یادش آمد...
سید مهدی: آیه... آیه بانو! چیشدی؟ تو
که چیزی نخوردی بانو... درو باز کن!
آیه لبخند زد و در را باز کرد.رنگش پریده
بود اما لبخندش اضطرابهای سیدمهدی را
کم کرد.
_بدبخت شدیم، تهوع هام شروع شد،
حالا چطوری برم سرکار؟!
سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی
تخت خواباندش:
_مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی.
آه... خدایا! چه کسی نازش را میکشد حالا؟
نگاهی در آینه به خود انداخت. دیگه
تنهایی!صدای رها آمد:
_آیه جان، خوبی؟ درو باز کن دیگه!
رها هست... چه خوب است که کسی
باشد، چه خوب است که کسی راداشته
باشی در زمان رسیدن به بن بست های
زندگیات.
شام میخوردند که رها آیه را آورد. برایش
برنج و قیمه کشید. بشقاب را مقابلش
گذاشتوقاشققاشق بردهانشمیگذاشت.
شام را که خوردند، رها و سایه مشغول
جمع کردن سفره شدند که فخرالسادات
از اتاقش بیرون آمد.
فخرالسادات که نشست همه به احترامش
نیمخیز شدند. آیه در خود جمع شده بود.
این همان لحظهای بودکه از آنمیترسید.
_بچه چطوره آیه؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_شصت_هشت
_خوبه حاج خانم.
فخرالسادات آه کشید:
_بچهت بی پدر شد، خودتم بیوه! این
انتخاب خودت بود. بهت گفتم نذار
بره! گفته بودم این روز میرسه!
همه تعجب کرده بودند از این حرفها."چه
میگویی زن؟ حواست هست که این
بیپناه چه سختیهایی کشیده است؟"
حاج علی مداخله کرد:
_این چه حرفیه میزنید حاج خانم؟ این
انتخاب خود سیدمهدی بود! آیه چهکار
میتونست بکنه؟
فخرالسادات: حرف حق میزنم، اگه آیه
اجازهی رفتن بهش نمیداد،اونم نمیرفت؛
اما نه تنهامانعش نشد که تشویقشم کرد.
الان پسرم زیر خروارها خاکه... این
انتخاب آیه بود نه مهدی.
آیهی این روزها ضعیف شده بود. آیهی
امروز دیگر بیش از حدش تحمل کرده
بود. آیهی امروز شکسته بود... آیه ی
امروز از مرز پوچی باز گشته چه خواهید
ازاین زن؟
فخر السادات: بهت گفتم آیه!گفتم که اگه
بره و جنازهش بیاد هرگز نمیبخشمت!
سیدمحمد کنار مادر نشست تا آرامش
کند. رها و سایه دستهای سرد آیه را در
دست داشتند.
فخرالسادات: روزی که اومدیم
خواستگاریت یادته؟ گفتم رسم
خانواده ی ماست که شوهرت بمیره به
عقد برادر شوهرت درمیای! گفتم نذار
شوهرت بره!
حالا باید عقد محمدم بشی! میدونی که
رسم نداریم عروسمون با غریبه ازدواج
کنه!
رنگ آیه رفت... رنگ رها و سایه و حاج
علی هم رفت. صدرا اخم کرد و ارمیا سر
به زیر انداخت.
سیدمحمد رنگ به رنگ شد....
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
اصلا نمیشود كه شب جمعهاى ز عمر
بى شور و حالِ كربوبلا زندگى كنيم ..
شبتون حسینی✨
@modafehh
بسم رب المهدی ...🌿
اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم
و...
تو...
همان اکسیر آرام بخش زمینی؛
که سالهاست،آنرا بر مدارش،آرام نگه داشته ای!
میدانی؛
زمین شیفته نگاه توست...
که هر صبح و شام،
دور سرت می گردد!
#یاایهاالعزیز
@modafehh
به طور کلی زندگی منهایِ خدا
تمامش مشکلات است...💚
#حاج_آقا_مجتبی_تهرانی
@modafehh
جمعه: ناهار : امام حسن عسگری؛ (درود خدا بر او باد)
شـام : حضرت ولیعصر ؛ (درود خـدا بر او باد)
═✧❁🌷@modafehh🌷❁✧═
دستِجمعی برایِ شفای همه مریضها صلوات و توحیدی قراعت کنید :)🤲🏻💞
@modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا دنبالِ این بچه پروها میگرده!
دنبالِ این آدمایی که هرگز بن بست ندارن :)♥️
@modafehh