📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_چهل_نهم
ارمیا خواست نان بردارد که دید قدرت
حرکتی ندارد. آیه آهی کشید و بشقاب را
به سمت خود کشید. لقمه ای به دست
زینب داد و لقمه ای به سمت ارمیا گرفت.
ارمیا حرکتی برای گرفتن آن از خود
نشان نداد. آیه نگاهش را به او دوخت و
لقمهی در دستش را مقابلش تکان داد:
_نمیگیری؟
ارمیا: اول خودت بخور!
آیه: منکه مجروح نیستم!
ارمیا: منم که دو دقیقهی پیش رنگم به
گچ دیوار شبیه نبود، اول خودت!
زهرا خانم با لبخند به آنها نگاه میکرد.
زیر گوش حاج علی چیزی گفت و نگاه
آنها روی دست آیه ماند و لبخند زدند.
صدرا زیر گوش رها گفت:
_یاد بگیر!
رها ابرویی باالا انداخت و گفت:
_تو هم برو مصدوم برگرد منم برات لقمه
میگیرم!
آیه گفت:
_این برای من بزرگه!
ارمیا از دستش گرفت:
_حاالا برای خودت درست کن و بخور،
بعد من اینو میخورم!
آیه لبخند زد.
اشکالی دارد قند در دل ایندو آب شود؟
سید مهدی، تو که ناراحت نمیشوی؟ تو
که میدانی آیه حق خوشبختی را دارد؟
لبخندت از همینجا هم پیداست!
غذا خوردن هم گاهی شیرینترین
خاطره ها میشود؛ گاهی شوخیها و
خنده های بعد از غذا هم خاطره میشود.
همیشه که در جمع های دو نفره خاطرات
ساخته نمیشوند؛ گاهی میان جمعی که
همه داغ در دل و لبخند بر لب دارند هم
خاطرات زیبایی برای زوجها ساخته
میشود!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_چهل_نهم
ارمیا خواست نان بردارد که دید قدرت
حرکتی ندارد. آیه آهی کشید و بشقاب را
به سمت خود کشید. لقمه ای به دست
زینب داد و لقمه ای به سمت ارمیا گرفت.
ارمیا حرکتی برای گرفتن آن از خود
نشان نداد. آیه نگاهش را به او دوخت و
لقمهی در دستش را مقابلش تکان داد:
_نمیگیری؟
ارمیا: اول خودت بخور!
آیه: منکه مجروح نیستم!
ارمیا: منم که دو دقیقهی پیش رنگم به
گچ دیوار شبیه نبود، اول خودت!
زهرا خانم با لبخند به آنها نگاه میکرد.
زیر گوش حاج علی چیزی گفت و نگاه
آنها روی دست آیه ماند و لبخند زدند.
صدرا زیر گوش رها گفت:
_یاد بگیر!
رها ابرویی باالا انداخت و گفت:
_تو هم برو مصدوم برگرد منم برات لقمه
میگیرم!
آیه گفت:
_این برای من بزرگه!
ارمیا از دستش گرفت:
_حاالا برای خودت درست کن و بخور،
بعد من اینو میخورم!
آیه لبخند زد.
اشکالی دارد قند در دل ایندو آب شود؟
سید مهدی، تو که ناراحت نمیشوی؟ تو
که میدانی آیه حق خوشبختی را دارد؟
لبخندت از همینجا هم پیداست!
غذا خوردن هم گاهی شیرینترین
خاطره ها میشود؛ گاهی شوخیها و
خنده های بعد از غذا هم خاطره میشود.
همیشه که در جمع های دو نفره خاطرات
ساخته نمیشوند؛ گاهی میان جمعی که
همه داغ در دل و لبخند بر لب دارند هم
خاطرات زیبایی برای زوجها ساخته
میشود!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
○•🌱
#حسینجان♥️
ای کهروشن شود
از نور تو هر صبح جهان ...
روشنای دل من
حضرت خورشید، سلام
#صبحمبهنامشما✨
#ازدورسلام✋🏻
#اللهم_ارزقنا_کربلا
『 @modafehh 』
پنج شنبہ: ناهار : جواد الائـمہ؛امام محمد تقی (درود خدا بر او باد)
شـام : هادی دلـها ؛امام علی النقی(درود خـدا بر او باد)
『 @modafehh 』
•『🔔』#تلنگر
{حضور قݪب در #نماز}
•
حضرتموسے[ع]خواسٺ
بہکوهطوربرودکسےبہاوگفٺ:
بہپـروردگاربگواینهمهمَن
معصیٺمےکنم،
چرامنراتنبیہنمیکنے!؟
خداوندبهحضرٺموسے[ع]گفٺ:
بهاوبگوبالاترینتنبیہاٺایناسٺ
کہنمازمیخوانےولذٺنمازرا
نمیچشے..!
#حی_علی_صلاة
『 @modafehh 』
📸 وقتی آقا تریبون را به #حنانه داد
😍😍😍
♨️ داستان یک عکس 👇
در یکی از دیدارهای خانوادهی شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب، نوبت به همسر و فرزند شهید روحالله طالبی اقدم که میرسد، جلو میروند تا با آقا صحبت کنند. آقا از دختر سه چهار سالهی شهید میپرسند: اسم شما چیست؟ پاسخ میدهد: «حنانه» و بعد هم میرود و مینشیند. اما کمی بعد انگار یادش میآید که میخواسته برای آقا شعر بخواند.
آقا به زبان آذری میگویند: عیبی ندارد، بخوان. حنانه دوباره مقابل آقا میایستد و شروع به شعر خواندن میکند: یه توپ دارم قل قلیه؛ سرخ و سفید و آبیه. آقا که میبینند صدای حنانه آرام است، به زبان آذری به حنانه میگویند: جلوتر بیا، بعد هم میکروفون را به سوی او میچرخانند تا همهی حضار شیرینزبانی حنانه را بشنوند.
اولین قسمت از روایتهای مستند لشکر زینبی بزودی از حسابهای khamenei.ir و شبکه اول سیما پخش خواهد شد.
『 @modafehh 』
🔰خداوند بلند مرتبه میفرمایند:
✨يا بن آدم تفرغ لعبادتي أملأ قلبك غنى.
🔵 ای فرزند آدم!
خودت را محو بندگی من کن تا قلبت را پر از بی نیازی کنم…
📚حدیث قدسی/کافی۲:۸۳
『 @modafehh 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونسٺم برات غیر شھادټ...
توی این زندگۍ معنا نمیده!:)
#استوری
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی 🌹
『 @modafehh 』
بلخره یه روزی ما واقعی توبه میکنیم :)
#خداکنهفقطدیرنشدهباشه
#فضای_مجازی
🔺️ رهبر انقلاب: آنچه عرضِ من است و من روی آن تکیه میکنم این است که #فضای_مجازی بدون اختیار ما، از بیرون از اختیارِ ما دارد مدیریّت میشود؛ بحث این است. فضای مجازی یک چیزی نیست که آدم بتواند مثل یک آب روانی هر جور که میخواهد از آن استفاده بکند؛ دیگران دارند این آب را به یک سمتی که خودشان میخواهند هدایت میکنند؛ آنها دارند مدیریّت میکنند این فضا را.
#سخنان_رهبر
『 @modafehh 』
.
بعضی وقتا کفاره گناهامون
دور شدن از امام حسینِ...
کاش خدا دور کنه
گناهایی رو که ما رو از
امام حسین محروم میکنه...
اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ
الَّتي تُحْرِمُنِیَ الْحُسَیْنْ
#حسینآرامجانم..
.
@modafehh
#ارسالی از اعضاء🌷
عزیزان انجام بدید ان شاء الله همگی حاجت روا بشید
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_پنجاه
زینب را که روی تختخواب گذاشت، آیه
با دو استکان چای به لیمو به استقبالش
آمد. روی مبل مقابل هم نشستند و آیه
خیره به دستهای ارمیا گفت:
_خیلی درد میکنه؟
ارمیا دستی به لبهی استکانش کشید و
گفت:
_نه خیلی!
آیه: نباید زینب رو بغل میکردی، سنگینه
و دستت درد میگیره!
ارمیا: گفته بودم تا من هستم حق نداری
بغلش کنی، برای تو سنگینه، اذیتت
میکنه!
آیه بحث را عوض کرد:
_چطور زخمی شدی؟
ارمیا: فکر کنم حواسم پرت زن و بچهم
شد که یه گلوله ناغافل خورد به دستم،
همین!
آیه نگاه از دست ارمیا گرفت و با تعجب
به چشمانش نگاه کرد:
_اسلحه به دست، وسط معرکه یاد زن و
بچه افتادی؟
ارمیا به پهنای صورت خندید:
_جای بهتری سراغ داری؟ داشتم فکر
میکردم اگه بمیرم، چیکار میکنی؟
مثل اون روز که سید مهدی رو آوردن
میشه؟
آیه آه کشید:
_نه مثل اون روز نمیشه!
لبخند روی لبهای ارمیا خشک شد و کم
کم از روی صورتش جمع شد:
_حق داری؛ من کجا و سید مهدی کجا!
آیه نگاهش را به قاب عکس سید مهدی
دوخت:
_اون روز قول داده بودم
که صبر کنم، قول داده بودم که زینبوار
صبر کنم؛ اون روز قول داده بودم
مرد باشم برای خودم و بچهم، اما تو
قول نگرفته بودی؛ نگفته بودی صورت
خیس اشکمو نامحرم نبینه!
نگفته بودی صدای گریهمو کسی
نشوه...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_پنجاه_یک
نگفته بودی صبر شیوهی اهل خداست،
مجبور نبودم جون بدم و سر پا بایستم؛
مجبور نبودم...
آیه که سکوت کرد ارمیا مشتاق نگاهش
میکرد؛ چون آیه ادامه نداد خودش
پرسید:
_اون روز که سید رو آوردن خونه و برای
آخرینبار باهاش حرف زدی چه حسی
داشتی؟
آیه نگاهش دور شد، انگار جسمش آنجا و
روحش به سه سال و اندی قبل رفته
بود:
_حس تنهایی!
ارمیا: چی میدیدی که اونجوری نگاهش
میکردی؟
آیه : ما رأیت اال جمیلا!
ارمیا: چرا گریه نکردی؟
آیه: خیلی گریه کردم، قول داده بودم
نشکنم!قول داده بودم و پای قولم
ایستادم اما تو خلوت خودم خون گریه
میکردم!
ارمیا: چرا سر خاک پریشون بودی؟ همه
گریه میکنن و خودشون رو میزنن و اگه
خیلی هم عاشق باشن، گریبان چاک
میکنن؛ اما تو مات و مبهوت قبر بودی و
با وحشت نگاه میکردی!
آیه: سید مهدی گفت یه نوع از فریب
شیطان به وقت غم و اندوه هست
که وقتی عزادار میخواد عزاداری کنه
وادارش میکنه به خودش لطمه بزنه
و فریاد بزنه و گریبان چاک کنه، وادارت
میکنه گناه کنی، وادارت میکنه که از خدا
دور بشی؛ بهم گفت مواظب اون لحظه و
اون شیطون باش... و
من مواظب بودم! فکر کردی من دوست
نداشتم توی سر و صورت خودم بزنم تا
از درد قلبم کم کنم؟اما میدونستمگناهه!
فکر میکنی من دوست نداشتم گریبان
چاک کنم تا نفسم بالا بیاد؟ امامیدونستم
گناهه! فکر میکنی دوست نداشتم ناله
کنم و فریاد؟ میدونستم با این کار نگاه
نامحرما دنبالم میاد!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗1
#اعمالقبلازخواب 🌙🌚
پیـامبر اڪرم (ص) فرمودندهرشب قبل ازخواب:
1. قرآنراختمکنید {=٣بارسورهتوحید}
2.پیامبرانراشفیعخودگردانید: ۱بار⇩
{ الهمصلعلیمحمدوالمحمدوعجلفرجهم
اللهمصلعلیجمیعالانبیاءوالمرسلین}
3. مومنینراازخودراضیکنید: ۱بار⇩
{اللهماغفرللمومنینوالمومنات}
4. یکحجویکعمرهبهجاآورید: ۱ بار⇩
{سبحاناللهوالحمدللهولاالهالااللهواللهاکبر}
5.خواندن تسبیحات حضرت زهرا: ۱بار⇩
{از اهل ذکر به شمار میایید}
6.خواندن سوره قدر: ۷بار⇩
{تا صبح فرشتگاتی موکل میایند که به جای شما ذکر می گویند}
شبتـون شهــدایے♡ツ
『 @modafehh 』
🍃🌸 بسم الله الرحمـن الرحـیم 🌸🍃
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
○•🌱
#السلام_علیک_یاصاحبالزمان
اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ
صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة
وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً
ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ
أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا
-مـا اینجا هیچڪدام
حآلمـان خوب نیسٺ؛
بےڪس و ڪآریم،
برگرد :)
#امام_زمان
『 @modafehh 』
دلنوشته همسر شهید سیاهکالی مرادی:
قسمت اول
10 آبان سال 1391 روز عقدمان همزمان با ولادت امام هادی ع بود،ولی برایم چادر عروس نیاورده بودی!زیر گوشم زمزمه کردی دلم میخواهد همسرم را کربلا ببرم و خودش چادر عروسش را آنجا انتخاب کند.آقا و اربابمان بخاطر شما که نو عروس هستید من را هم دعوت کند به حرمش، و به من نگاهی کند....
قسمت دوم
زمان پاسپورت تمام شده بود و هنوز ماموریت سوریه نرفته بودی،گفتی برویم و پاسپورت بگیریم و به کربلا برویم و هدیه ام را انجا برایم بخری،،،،چند روز بعد پاسپورت آمد ولی تو آمدی و گفتی ماموریت سوریه جور شد و راهی دمشقم...به من گفتی چون فرصت نشد شما را کربلا ببرم ،حرم حضرت زینب س و حرم حضرت رقیه س بیادت هستم و برایت دعا میکنم که از حقت گذشتی،و مانع راهم نشدی ....
رفتی و رفتی و رفتی.....
قسمت سوم
14 صفر سالگرد شهادت توست،من امروز در بین الحرمین هستم. وقتی روبه روی حرم میایستم خودم را یک انسان دو نفره حس میکنم،خودم و تو در قلبم....
اما این اشک ها نمیگذارند درست خیابانها را ببینم.گاهی در مسیر راه احساس میکنم اگر چادری را ببینم تو شرمنده میشوی که نتوانستی این دنیا هدیه عروسیم را به من بدهی،اما خیالت راحت اشک ها نمیگذارند هیچ کجا را جز حرم نگاه کنم. من تحمل شرمندگی تو را ندارم.😭😭😭😭😭
مطمئنم هدیه ات را برای قرار بعدیمان در جهان باقی گذاشته ایی😭😭😭
من هم مثل همسر وهب به قولی که به من دادی دلگرمم.
مرا به جایگاه همسر وهب رسانده ایی
تو را به لحظه لحظه آرزویت رسانده ام
ببین،این دل همیشه تنگگگگگ را
به قدر خانه تا دمشق گسترانده ام
@modadehh