eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
ما دورهایمان را زدیم؛ در این دنیا چیزی ارزش دل‌بستن‌ نداشت!! بغل کن بنده ی فراری از دنیارا...... ✌️ @modafehh
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ خوشتیپ تره محمد همسِر منه، بغلیشم آقاارمیا برادرشوهرم آقایوسف و آقامسیح دوستای آقا ارمیا و اونی که بچه بغلشه، آقا صدرا همسر رها؛ این دوتا فسقلی هم مهدی و زینبن که بغل باباهاشون نشستن دیگه، این از ما... حالا غریبی نکن عزیزم! مریم مات اینهمه صمیمیت ناگهانی سایه شده بود. با صدای گرفته اش اظهار خوشوقتی کرد که محمد رو به سایه گفت: ُ _سایه جان، عزیزم! نمیشه من رو از دست مریم خانم در بیاری؟ سایه لبخندی به پهنای صورت زد و دوباره دسِت مریم را گرفت و بلند کرد و به اتاق برد؛ سایه بود دیگر... گاهی عجیب احساس صمیمیت میکرد! مسیح خیره به راهی که رفته بودند ماند. این دختر آرام، عجیب برایش جذاب شده بود. نگاهش را به دنبال خود میکشید؛ نامش را در ذهن تکرار کرد "مریم!" نمیدانست تنهایی و غربت این دختر است که اینگونه ذهنش به دنبالش میرود یا چیزی فراتر؟ شاید او هم دلش همنفس میخواست؛ شاید او هم داشت به چشم یک خواستگار نگاه میکرد... به دختری که پدر بود، مادر بود، همه کس بود برای خواهر و برادر کوچکش. نگاهش را به محمدصادق دوخت... دوست داشت بیشتر بشناسد این خانواده را، دوست داشت بهتر درک کند این زندگی را؛ اصلا نمیدانست که میتواند با زنی زندگی مشترک تشکیل دهد؟ بعد از اینهمه سال که نتوانسته بود کسی را شریک زندگیاش کند، این دختر عجیب به دلش نشسته بود. ارمیا رد نگاه مسیح را گرفت... برادر بود دیگر، یک عمر با هم بزرگ شده بودند؛ یک عمر بود که سر یک سفره نشسته و با هم روزگار گذرانده بودند، خط نگاه برادر را میشناخت... رد نگاه مانده بر راه آن دخترک، شبیه رد نگاهی بود که بیشتر از سه سال قبل به دنبال آیه میرفت؛ شاید مسیح هم دلش رفته بود؛ شاید مسیح هم دلش آرامش میخواست... ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ چیز عجیبی نیست برای مردی که در این سن و سال است و هنوز مجرد است. ترسهای مسیح را خوب میشناخت. خیلی به خودش شباهت داشت... مثل یوسف... یوسف هم خط نگاه مسیح را دید و دلش گرفت؛ انگار این برادر هم قصد رفتن کرده بود؛ انگار مسیح هم چراغ روشن خانه و عطر غذا میخواست؛ انگار مسیح هم خانهای پر از صدا و لبخند میخواست؛ انگار دلش خانواده میخواست؛ مگر خود یوسف دلش نمیخواست چیزی شبیه به آنچه ارمیا دارد، داشته باشد؟! حاج یوسفی خودش را به سمت ارمیا کشید و زمزمه گونه در گوشش گفت: _نگفته بودی بچه داره! ارمیا با تعجب گفت: _مگه فرقی داره؟ حاج یوسفی بیشتر ابرو در هم کشید و ارمیا زینب را روی آن پایش نشاند تا صدای حاج یوسفی را نشنود: _فرق نداره؟! تو با این شرایطت رفتی با زنی ازدواج کردی که بچه داره؟ ارمیا: اگه من بچه داشتم چی؟! اون موقع اشکال نداشت؟ حاج یوسفی: اینا رو با هم مقایسه نکن! ارمیا: چرا نکنم حاجی؟ از شما انتظار نداشتم، آیه و زینب تمام آرزوی من از زندگیان! حاج یوسفی: خیلی زود پشیمون میشی! ارمیا: پشیمونی؟! اگه به پشیمون شدن باشه آیه باید پشیمون بشه که سرش کاله رفته، مگه من چی دارم؟ به جز یک قلب عاشق چی براش دارم؟ اون منو به اینجا رسونده؛ نگاه به چادرش کن حاجی... یه روزی بود که تصور ازدواج هم نداشتم، یه روز بود که عاشق زنی شدم که قید و بندی توی رفتارش نداشت؛ یه روزی با خدا قهر کردم از اینکه نتونستم با اون دختر ازدواج کنم، اما خدا بهجای قهر بهم هدیه ی باارزشتری داد. ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
بسم الله الرحمن الرحیم🌙✨ اللّهُم‌َصَل‌ِعَلی‌ٰمُحَمَّد‌و‌آل‌مُحَمَّد‌و‌عَجِّل‌فَرَجَهُم
•°🌱 تو را "دوست دارم" همانگونه که آفتاب، قبله صبح را .... ‍‎‌‌‎‎‎┅✧❁ @modafehh ❁✧‍‎‌‌‎‎‎┅
دعاۍ‌روز‌هفتم‌ماه‌رمضان •°بسم الله الرحمن الرحیم°• اللهمّ اعنّی فیهِ على صِیامِهِ و قیامِهِ و جَنّبنی فیهِ من هَفَواتِهِ و آثامِهِ وارْزُقْنی فیهِ ذِکْرَکَ بِدوامِهِ بتوفیقِکَ یا هادیَ المُضِلّین. ‍‎‌‌‎‎‎┅✧❁ @modafehh ❁✧‍‎‌‌‎‎‎┅
🌸☘ نماز غذاے روح است و همان طـور کہ بهترین غذا آن است کہ جذب بدن شود.🌱🍃 بهترین عبادت هم نمازے است کہ جذب روح شود ...🥀 یعنے با نشاط و حضوࢪ قلب انجام گیرد و آثار آن در ࢪفتار نمازگــزار ظاهر شود.🌿 ‍‎‌‌‎‎‎┅✧❁ @modafehh ❁✧‍‎‌‌‎‎‎┅
{☆ݦٵہ ࢪݦڞٵن ݕٵ ݜہید سێٵهڪٵݪێ☆} [سݕڪ زندڱێ ݕࢪڱࢪڢٺہ ٵز ڪٺٵݕ ێٵכٺ ݕٵݜد] ☘☘شماره 7🍀🍀 🌻امر به معروف و نهی از منکر🌻 شهید سیاهکالی روی مسئله نهی از منکر حساس بودند و همیشه با خوشرویی تذکر خود را مطرح می کردند؛ مثلا به راننده تاکسی که صدای ترانه یک خواننده خانم را پخش می کرد به شوخی گفته بودند: صدای این حاج خانوم رو عوض کن یه آقا بذار! همین نوع بیان و رفتار احترام آمیز باعث شده بود راننده تاکسی باب رفاقت با ایشان را باز کنند و نهی از منکر شهید در ایشان اثر بگذارد مثل شهید باشیم🥀شهید می شویم🥀 @modafehh
پیام مدیریت :📢 با عرض سلام خدمت شما عزیزان ،طاعات و عباداتتون مقبول درگاه الهی🌱 موسسه مردم نهاد شهید عزیز در نظر دارد بخشی از جهیزیه دو عروس خانوم نیازمند رو که یکی از این دو عزیز ساکن شهر و یتیم هستند و دیگری ساکن روستا و شرایط مالی مناسبی ندارند رو تامین کند ،دوستانی که تمایل دارن در این ماه ر از برکت هدایایی به این عزیزان بدهند مبالغ خودشون رو به شماره حساب درج شده در بنر واریز نمایند 🌹ممنون از شما همه ی این کمک ها برای ما ذخیره قبر و قیامتمون هستند و از هر دستی بدیم قطعا از همون دست میگیریم‌🌸 @modafehh
~‌‌•°•🌼☘🌼☘•°•~ در بهشت درختی است که از آن اسب‌های بالدار و با زین‌هایی از یاقوت بیرون می آیند. مؤمنان «روزه‌داران» بر آنها سوار میشوند و به هرجای بهشت بخواهند به پرواز در می‌آیند.🦋 منبع:صائمان صالح /ص۱۱۹ ‍‎‌‌‎‎‎┅✧❁ @modafehh ❁✧‍‎‌‌‎‎‎┅
‏رای درست یه جور بدهیه!!!!!! که شهدا از ما طلبکارن... ‎ ‍‎‌‌‎‎‎┅✧❁ @modafehh ❁✧‍‎‌‌‎‎‎┅
☆∞🦋∞☆ میگفت:↯ به جاے اینڪه عڪس‌ خودتونُ‌ بزارید پروفایل‌ تا بقیه با دیدنش‌ به گناه‌ بیفتن؛ یه قشنگ بزارید ڪه با دیدنش به خودشون‌ بیانッ '🌿 ‍‎‌‌‎‎‎┅✧❁ @modafehh ❁✧‍‎‌‌‎‎‎┅
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ چیز عجیبی نیست برای مردی که در این سن و سال است و هنوز مجرد است. ترسهای مسیح را خوب میشناخت. خیلی به خودش شباهت داشت... مثل یوسف... یوسف هم خط نگاه مسیح را دید و دلش گرفت؛ انگار این برادر هم قصد رفتن کرده بود؛ انگار مسیح هم چراغ روشن خانه و عطر غذا میخواست؛ انگار مسیح هم خانهای پر از صدا و لبخند میخواست؛ انگار دلش خانواده میخواست؛ مگر خود یوسف دلش نمیخواست چیزی شبیه به آنچه ارمیا دارد، داشته باشد؟! حاج یوسفی خودش را به سمت ارمیا کشید و زمزمه گونه در گوشش گفت: _نگفته بودی بچه داره! ارمیا با تعجب گفت: _مگه فرقی داره؟ حاج یوسفی بیشتر ابرو در هم کشید و ارمیا زینب را روی آن پایش نشاند تا صدای حاج یوسفی را نشنود: _فرق نداره؟! تو با این شرایطت رفتی با زنی ازدواج کردی که بچه داره؟ ارمیا: اگه من بچه داشتم چی؟! اون موقع اشکال نداشت؟ حاج یوسفی: اینا رو با هم مقایسه نکن! ارمیا: چرا نکنم حاجی؟ از شما انتظار نداشتم، آیه و زینب تمام آرزوی من از زندگیان! حاج یوسفی: خیلی زود پشیمون میشی! ارمیا: پشیمونی؟! اگه به پشیمون شدن باشه آیه باید پشیمون بشه که سرش کاله رفته، مگه من چی دارم؟ به جز یک قلب عاشق چی براش دارم؟ اون منو به اینجا رسونده؛ نگاه به چادرش کن حاجی... یه روزی بود که تصور ازدواج هم نداشتم، یه روز بود که عاشق زنی شدم که قید و بندی توی رفتارش نداشت؛ یه روزی با خدا قهر کردم از اینکه نتونستم با اون دختر ازدواج کنم، اما خدا به جای قهر بهم هدیه ی با ارزشتری داد. ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ خدا بهم آیه ای رو داد که چادرش قید و بند داره! آیه ای که نمازش تماشا داره، آیه ای که لبخندش محجوبانه ست و صدای قهقهه هاش گوش فلک رو کر نمیکنه؛ آیه و زینب همه آرزوی منن! حاج یوسفی: دوست داشتن و بیتابی ها تو دیدم که این برام عجیبه، اونهمه عشق برای زنی که بچه داره؟ ارمیا کالفه شد: بچه داره، جذام که نداره حاجی! حاج یوسفی: یه روزی همین بچه پشیمونت میکنه! ارمیا: همین بچه باعث شد دل مادرش با دل من راه بیاد، من آیه رو از زینب دارم و اینو میدونم که اگه زینب نباشه دنیا رو نمیخوام؛ من عاشق این مادر و دخترم! زینب خودش را بیشتر به ارمیا چسباند و توجه ارمیا را خود جلب کرد. زینب لب ورچیده بود و او را نگاه میکرد. ارمیا سرش را بلند کرد و دید همه ساکت نشسته و بدون توجه به غذاهایشان به آنها نگاه میکنند. تنها آیه بود که چشمانش به بشقابش میخ شده بود؛ انگار بدون توجه صدایش بالا رفته بود و همه متوجه شده بودند. ارمیا لب به دندان گرفت و با درد چشمهایش را بست و دقایقی بعدگفت: _آیه!!! آیه تکان نخورد... زینب هقهق کرد، طفلکش ترسیده بود. صدای هقهق زینب که بلند شد، آیه نگاهش را تا دخترش بالا آورد. دستانش را برای دخترش باز کرد و زینب از روی پای ارمیا بلند شد و از روی سفره گذر کرد و خود را در آغوش مادر انداخت، آیه دخترش را نوازش میکرد. حاج خانم گفت: _حاج یوسفی منظوری نداشت؛ تو رو خدا ببخشید! ارمیا بلند شد و سفره را دور زد. رها از کنار آیه بلند شد و ارمیا جایش نشست. مریم با تعجب نگاهشان میکرد. ارمیا آرام گفت:...... ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
.•°🌱 ناقص است آن کس که از فیض جنون کامل نشد در چنین فصل بهاری هر که عاقل ماند، ماند .. عزای تشنگیت عرش را پریشان کرد ...🖤 ✨ ‍‎‌‌‎‎‎┅✧❁ @modafehh ❁✧‍‎‌‌‎‎‎┅
♢بِسمِ‌رَبِّ‌المھــ♥ــــــدۍ‌♢
•°🌱 اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا -مـا اینجا هیچڪدام حآلمـان خوب نیسٺ؛ بےڪس و ڪآریم، برگرد :) 💙 ‍‎‌‌‎‎‎┅✧❁ @modafehh ❁✧‍‎‌‌‎‎‎┅
دعای روز هشتم بِسمِ الله الرَحمـٰن الرَحیـــم اللهمّ ارْزُقنی فیهِ رحْمَةَ الأیتامِ و إطْعامِ الطّعامِ و إفْشاءِ السّلامِ و صُحْبَةِ الکِرامِ بِطَوْلِکَ یا ملجأ الآمِلین. ‍‎‌‌‎‎‎┅✧❁ @modafehh ❁✧‍‎‌‌‎‎‎┅
•∞🌷🌿∞• پیامبر اکرم (ص): (ص ۲۹ ثواب الاعمال) إِنَّ رَبَّکمْ یقُولُ هَذِهِ الصَّلَوَاتُ الْخَمْسُ الْمَفْرُوضَاتُ فَمَنْ صَلَّاهُنَّ لِوَقْتِهِنَّ وَ حَافَظَ عَلَیهِنَّ لَقِینِی یوْمَ الْقِیامَةِ وَ لَهُ عِنْدِی عَهْدٌ أُدْخِلُهُ بِهِ الْجَنَّةَ وَ مَنْ لَمْ یصَلِّهِنَّ لِوَقْتِهِنَّ وَ لَمْ یحَافِظْ عَلَیهِنَّ فَذَلِک إِلَی إِنْ شِئْتُ عَذَّبْتُهُ وَ إِنْ شِئْتُ غَفَرْتُ لَه خدای شما می‌گوید: این نمازهای پنج‌گانه فریضه است؛ پس کسی که این نمازها را در زمان خود به جا آورد و محافظت بر آن‌ها نماید، روز قیامت مرا ملاقات خواهد کرد. و وارد کردن او به بهشت بر عهده من است؛ اما کسی که در زمان خود نمازها را به جا نیاورد و از آنها محافظت نکند، در این حالت بر عهده من است که اگر بخواهم او را عذاب کرده و اگر بخواهم او را ببخشایم. 🌝 ‍‎‌‌‎‎‎┅✧❁ @modafehh ❁✧‍‎‌‌‎‎‎┅
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
#توجه #توجه پیام مدیریت :📢 با عرض سلام خدمت شما عزیزان ،طاعات و عباداتتون مقبول درگاه الهی🌱 موسسه
مدیریت : 📢 با سلام و ارزوی قبولی طاعات و عبادات شما خوبان 🙏 برادر بزرگوار شهید از دوستانی که در امر خیر پویش جهیزیه دست یاری رسوندن و کمک کردن تشکر کردند و گفتند اجرتون با شهدا و حضرت زهرا سلام الله علیها باشه 🌼 سپاسگذار حضور سبز شما عزیزان هستیم🌱 @modafehh
15.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸••تولدت..‌مبارڪــ ••🌸 ♥️∞•| این را هرگز فراموش نکنید تا خۅد را نسازیم و تغییر ندهیم جامعہ‌مان درسټ نمی‌شود... 💔 :) ‍‎‌‌‎‎‎┅✧❁ @modafehh ❁✧‍‎‌‌‎‎‎┅
✨ • مـدت‌هـٰاسٺ‌ ! عملیاتِ‌انتحاری‌ِگنـٰاه‌درقلبَـم‌ . . ریشہ‌ریشہ‌های‌ایمانـم‌را ؛ منفجرڪـرده‌است:/👊🏽💔'! ‍‎‌‌‎‎‎┅✧❁ @modafehh ❁✧‍‎‌‌‎‎‎┅
‏درنظام جمهوری اسلامی ایران3هزارصندلی باپست مهم در3قوه وجودداردکه مسئولان برروی آنهانشسته اندبرای استقراراین نظام و ماندنش حدود219هزارشهیدداده یم. یعنی برای هرصندلی73شهیدوبه تعبیری دیگربرای هرصندلی یک کربلا برپاشده است. خوش بحال مدیرانی که شرمنده شهدانیستند ‎ ‍‎‌‌‎‎‎┅✧❁ @modafehh ❁✧‍‎‌‌‎‎‎┅
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ _تو و زینب آرزوی من بودید و هستید؛ اینجوری بغض نکن، منو شرمنده ی سیدمهدی نکن! دستش را روی موهای زینب کشید و گفت: _گریه نکن عزیز بابا... گریه نکن دردونه؛ بیا بغل بابا! زینب بیشتر به آیه چسبید. صدای ارمیا را بغض گرفت: _آیه ببخش؛ آیه بغض نکن... زینب دخترمه! از روزی که به دنیا اومد همه ی دنیام شده... آیه... بانو! این گریه های زینب منو میکشه؛ من بغض یتیمی رو خوب میشناسم! من هقهق های بیپناهی رو خوب میشناسم؛ آیه... تقصیر من چیه که اینجوری نگاه ازم میگیری و لب میگزی؟ نگاه آیه که بالا آمد... اشک چشمانش که جوشید، دستهای ارمیا مشترک باشی و بغض و اشک شد. درد دارد پناهی را در چشمان بانویت ببینی و دلت مرگ نخواهد... آیه غریب مانده بود! آیه هوای سیدمهدی را کرده بود؛ گاه آیه بودن سخت است و گاه آیه ماندن سختتر. بغضش را فروخورد... آیه بود دیگر؛ دوست داشت که کوه باشد برای دخترکش! حاج علی محکم بودن را یادش داده بود. سیدمهدی مرد بودن را یادش داده بود. آیه بلد بود که پشت دخترکش باشد. لبخند زد و گفت: _غذا سرد شد، چرا همه منو نگاه میکنید! حاج آقا یه حرف حقی زده؛ هرکس دیگه هم بفهمه همینو میگه، چرا تعجب کردید؟ و دست برد و قاشقش را برداشت و کمی غذا در دهان زینبش گذاشت و صورتش را بوسید و گفت: _تو چرا گریه میکنی مامان جان؟ با تو نبودن که! زینب چشمان آیه وارش را به ارمیا دوخت و معصومانه با بغض سوال کرد: _بابا؟! ارمیا با بغضش لبخند زد: ...... ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ _آره عزیزم... آره قربون چشمات بشم، گریه نکن نفس بابا! زینب به آغوشش رفت و خود را به آغوش پدر انداخت. حاج یوسفی گفت: _شرمنده دخترم، نمیخواستم ناراحتت کنم؛ فقط برام عجیب بود و ناگهانی! آیه با سری پایین گفت: _شما حرف بدی نزدید، چرا شرمنده باشید؟ سکوت بدی بود. آیه غذایش را با بغض میخورد. نگاه از همه گرفته بود... ارمیا به زینب غذا میداد و راه گلوی خودش بسته بود. محمد کالفه بود، صدرا عصبانی بود، مسیح چیزی ته دلش میسوخت، یوسف از درد ارمیا درد داشت، رها با بغض آیه بغض کرده بود، سایه اشک چشمانش را پس میزد، مریم معذب شده بود... مهدی از آغوش پدرش بیرون آمد و به سمت زینب رفت و آبنبات چوبیاش را به سمت زینب گرفت، همان آبنباتی که صبح خریده بودند و زینب سهم خودش را خورده بود و با زور میخواست مال مهدی را بگیرد؛ همان که از صبح چندبار سرش با هم دعوا کرده بودند. به سمت زینب گرفت و گفت: _گریه نکن؛ مال تو... من نمیخوام! زینب دستش را دراز کرد که آن را بگیرد، مهدی آن را عقب کشید و گفت: _دیگه گریه نمیکنی؟ زینب گفت: _نه! و اشکهایش را پاک کرد؛ مهدی آبنبات چوبی را به دست زینب داد و دوید و خود را در آغوش رها انداخت. رها صورت پسرک مهربانش را بوسید... پسری که طاقت گریههای همبازیاش را نداشت؛ شاید مهدی هم درد زینب را حس کرده بود. ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
•°🌱 حسین جان ♥️ جانی بگیر و در عوضش هیچ هم نده عشاق با معامله های گران خوشند 💔 قبل از طلوع آفتاب خواندن دعای عهد رو به خاطر داشته باشید 🦋 ‍‎‌‌‎‎‎┅✧❁ @modafehh ❁✧‍‎‌‌‎‎‎┅
من , شوق پرواز در سینه دارم امّا با بار گناهی که بر دوش دارم امکان پرواز نیست ... @modafehh
برنامه ماه من از شبکه ۳ صحبت های حاج حسین یکتا از شهدا🌹
💞 بہ‌نـام‌خاݪـــق‌آفریݩش 💞