📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_صـد_بیست_دو
_که بعد از رفتی؟ همون آیه برای هفت
پشت همه ی ما بسه!
ِ به آیه میگفت دختر شهرآشوب و مریم به آشوبی که در این خانه دیدذمیاندیشید.
ارمیایی که رفت... رهایی که فریاد زد... آیه ای که عصبانی بود... زینب سادات بغض کرده... حاج علی کلافه... زهراخانم بیقرار...
محبوبه خانم پریشان... مسیح هم که گویی چیزی را گم کرده... نه ارمیا را درک میکرد و نه آیه و نه مسیح را... این خانه عجیب بود؛ بهتر بود دنبال
کاری باشد تا زودتر از دست این عجیبها راحت شود...
***************
شب دیر زمانی از راه رسیده بود. ارمیا هنوز روی شن زار دراز کشیده و خیره به آسمان سیاهپوش ستاره باران بود. دلتنگی برای کسی که دوستت ندارد عجیب است؟ ارمیا دلتنگ زنش بود. هرچند که هنوز آیه را امانت سیدمهدی میدید؛ هرچند که هنوز آیه دل میشکست و دل میسوزاند و دل میلرزاند.
تلفن همراهش زنگ خورد... تلفنی که هیچگاه نام آیه زینت بخش آن نشد و چقدر حسرت رد!
با بیحوصلگی تلفن را نگاه کرد... باز هم سیدمحمد بود که زنگ میزد.
این چند روز از دست او و صدرا کلافه شده بود؛ از تکرار هایشان خسته نمیشدند؟ چرا نمیفهمیدند ارمیا به سیدمهدی قول داده؟ چرا نمیفهمیدند آیه امانت سیدمهدی است؟
تماس که وصل شد صدای بلند سیدمحمد پیچید:
_چرا جواب نمیدی؟ خوشت میاد گوشیت زنگ بخوره؟ خوب آدمو دق میدی تا جواب بدی؛ حالا چرا ساکتی؟ الو... الو...
ارمیا: تو به آدم امون میدی که حرف بزنه؟
صدای خنده آمد:
_سلام برادر!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_صد_بیست_سه
ارمیا: سلام ؛ چیکار داری هی هرشب هرشب مزاحم خلوت من و آسمون میشی؟
سیدمحمد: میترسم زیاد غرق آسمون شی و تو هم آسمونی بشی، اونوقت دوتا حسرت تا ابد تو دل آیه میمونه.
ارمیا: فعلا که بیخ ریش زمینم؛ کارتو بگو!
سیدمحمد: برگرد!
ارمیا: نه!
سیدمحمد: با رفتت چیزی درست نمیشه؛ آیه باید بفهمه شوهر داره!
ارمیا: مجبور به قبول چیزی که نمیخواد نیست، اونا دستم امانتن.
سیدمحمد: پس چرا نیستی؟! اینه امانتداریت؟
ارمیا: بودنم عذابشون میده؛ رفتم که راحت باشن؛ فکر کنه.
سیدمحمد: آیه نیاز به تلنگر داره تا بیدار بشه
ارمیا: من اون تلنگر نیستم.
سیدمحمد: میترسم از اینکه خوابت تعبیر بشه و ایمان آیه رو باد ببره!
ارمیا: به حاج علی بگو مواظب زندگیم باشه.
سیدمحمد: چرا شبیه وصیت کردن حرف میزنی؟
ارمیا: کی از فرداش خبر داره؟ شاید حرفای آخرم باشه!
سیدمحمد: اینجوری نگو!
ارمیا: چطوری بگم؟
سیدمحمد: بگو میام... بگو زندگیمو میسازم!
ارمیا: میام و میسازم!
سیدمحمد: میترسم
ارمیا: از چی؟
سیدمحمد: از نبودت... از رفتنت... مامان دلتنگته؛ بیا دیدنش!
ارمیا: میام؛ منم دلم تنگه.
سیدمحمد: خداحافظ.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
نوشتہبود:
وَاِنَّمَعَالعُسرِیُسریٰ
یعنی
اگھخدانعمتسختےروداده،
بہهمراهش
امامحسینروهمدادھ(:
#جانمامامحسینم♥️
#شبتون_کربلایی
〖 @modafehh 〗
•°🌱
سلام پدر مهربانم
"نبودنت"
درد است و
درد را از هر طرف بنویسی
"درد"است
و تو از هر طرف که بیایی درمانی …
تا نیایی درد من درمان نمیشود
#یاایهاالعزیز♥
〖 @modafehh 〗
یکشنبه:
نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد)
شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد)
〖 @modafehh 〗
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
دو #حدیث از #رسول_خـدا "صلواتاللهعلیه" در رابطہ با روز #جمعه 🌿🌹 • •• 🔹"هر ڪہ در روز جمعہ صــد مرت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▒#انتخابات🖇
__.___.____.___.___.
عاقل از یک سوراخ،
دوبار گزیده نمیشود!
مایکبارسیلیخوردیم،
نبایدایناشتباهتکراربشه!
#تکراریاتغییر؟
#امام_خمینی ره
〖 @modafehh 〗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•°•°•°
ما ݪقـا را بہ بقـا بخشیدیـم
جـٰان را بہ اهالے زمیـن بخشیدیـم
تڪہ جایۍ در ڪنار مۅلا
مابقے را به خزان بخشیدیـم
شعری از #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی 💕
#استوری
〖 @modafehh 〗
|♥️🌱|
#تلنگر
ازحاجآقاپرسید:
- حاجآقاچیکارکنمسمتگناهنرم؟
+ اولبایدببینےعاملِگناهچیہ!
زمینہشروازبینببری!
امابھترینراهِحلاینہکہخودترو
بہکارخدامشغولکنے..
آدمبیکاربیشتردرمعرضگناهہ..!
#اندکیتفڪر🌱
#سـرباز_رهـبرم
〖 @modafehh 〗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_صد_بیست_چهار
ارمیا این روزها را دوست نداشت، اما چقدر از روزهای عمرش دوستداشتنی بودند؟ دلش برای تنهایی دلش سوخت. "خدایا... چرا پدر مادر ندارم؟! چرا تنهام؟! چرا دوستم نداره؟! به خوبی سیدمهدی نیستم؟! مزاحمم؟! از قیافه ام خوشش نمیاد؟! خدایا... چیکار کنم؟!"
ارمیا مانده بود و هزاران خیال و حرفرهایی برای سیدمهدی... یاد آن روزها و کمک های سید مهدی افتاد. خنده دار است ولی رفاقتش با سید مهدی واقعی و دوستداشتنی بود. یوسف آن روزها مجنون صدایش میزد و مسیح کمی بیشتر درکش میکرد. آن شب هایی که تا سحر بر سِرخاکش قرآن میخواند، آن روزهایی که سید مهدی خدا را به او نشان میداد؛ وقتی که پایش را جای پای اویی که خدایی شده بود میگذاشت.
روزی که نمازهایش همه با عشق شد و صورتش را دیگر سه تیغ نکرد.
حاج علی هم آن روزها پدری میکرد. آن روزهای پر از شک و تردید، آن روزهایی که ارمیا استخوان ترکاند. آن روزها که پیله را پاره کرد و پروانه
شد و اوج گرفت تا... شاید تا سید مهدی! چه کسی میداند ارمیا تا کجا اوج گفت؟
**********************
مسیح رو به یوسف که مشغول اتو کردن لباسهایش بود گفت:
_پس چرا ارمیا نمیاد؟ الان که بهش نیاز دارم کجا رفته؟
یوسف زیر چشمی نگاهش کرد:
_حالاچیکارش داری؟
مسیح: لااقل به بهونه دیدن ارمیا میرفتم اونجا.
یوسف دست از اتو کردن کشید:
_درکت نمیکنم؛ داری چیکار میکنی؟ازدواج تو با اون دختر مسخره تر از ازدواج ارمیاست! تو اصلا چقدر میشناسیش؟ با یه نگاه؟
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_صد_بیست_پنج
مسیح: نجیبه، محکمه، خانواده داره، تحصیل کرد هست! چی کم داره؟!
شاید اون منو به خاطر شرایطم نخود؛ اما من همه جوره پسندیدمش.
یوسف: چی رو پسندیدی؟
مسیح: خودشو، خانواده شو.
یوسف: میدونی اگه با اون ازدواج کنی باید دوتا بچه بزرگ کنی؟ بدتر از ارمیا!اون الاقل یکی داره!
مسیح: من که راضیام! تو چته؟ اون خانواده ای داره که نیاز به حامی دارن، منم خانواده ای میخوام که حمایتشون کنم! روز اولی که دیدمش فهمیدم کسیه که سالها منتظر بودم پیداش کنم.
یوسف: تو و ارمیا دیوونه شدید! عاقبت ارمیا رو ببین! چند روز تو اون خونه کنار زنش زندگی کرده؟ از روزی که به اون سفر رفت دیگه رنگ
زندگی رو ندید؛ یادت رفته چه شبها که تا صبح مثل بچهدها گریه کرد؟
مسیح: از ارمیای قبل هم راضی نبودی. اون روزا بهش گیر میدادی که کاراش از روی اجبار و ریاست. حالا گیرت به گریه های از سر توبه و استغاثه ی اونه؟ارمیای الان پر از آرامشه؛ مگه بده؟زندگیشم درست میشه
یوسف: الان بحث ارمیا نیست. این دختر کلی مشکل داره، میفهمی؟ چرا از داشتن یه ازدواج آسون فراری شدید؟ سرتون درد میکنه برای دردسر؟
مسیح: میرم یک زنگی به صدرا بزنم؛ شاید فرجی بشه امشب دعوتمون کنه اونجا!
یوسف اتو را به دست گرفت:
_با فرار کردن از واقعیت به جایی نمیرسی.
مسیح: جایی نمیرم که برسم؛ من میخوام با مریم ازدواج کنم!
یوسف: حتی با اون وضع صورتش؟
مسیح: سرت به کار خودت باشه؛ الان خیلی خوب شده و سید محمد میگم بهترم میشه.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
.•🌱
"رفقا با امامحسینعلیهالسلام
دردِدل کنیم
هر مشکلی داریم به ارباب بگیم..
ارباب نمیذاره گمُبشیم،توشبایِتیره...💔
نماز شب فراموشتون نشه 🖇
التماس دعا
#شبتونحسینی✨🌙
〖 @modafehh 〗
•°🌱
حیدرۍواربیاحیـدرڪرارزمان
جمڪرانمنتظــرمنبرمردانہتوست
پردهبردارازاینمصلحتطولانے
ڪهجہانمعبدومنزلگہشاهانهتوست..♥️
#السلامعلیڪیابقیةاللہ✨
〖 @modafehh 〗
دوشنبہ:
ناهار :سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا(درود خدا بر ان ها باد)
شـام :زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد(درود خـدا بر او باد)
〖 @modafehh 〗
°•🌝🌷•°
💠شخصی به ایت الله بجهت گفت:
یک روز نماز میخونم یک روز نمیخونم، چیکار کنم؟
آیتالله بهجت گفتن:
بخون هر روز! اگه دنیا میخوای بخون؛ اگه آخرت میخوای بخوای؛ اگه هیچ چیز نمیخوای نخون
👈سبک شمردن نماز علاوه بر اخرتمون دنیای مارو هم حسابی بهم میریزه اونقدر که میگن اگه میخوای به هیچی نرسی فقط کافیه که #نماز نخونی
〖 @modafehh 〗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خرمشهر_را_خدا_آزاد_کرد 🦋✨
♥️امام خمینی ( ره )♥️
💢۳ خرداد، روز مقاومت، ایثار و پیروزی
سالروز آزادسازی خرمشهر گرامی باد.🌸🍃
〖 @modafehh 〗
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
📡#فضای_مجازی #مقام_معظم_رهبری 🔺️ رهبر انقلاب: آنچه عرضِ من است و من روی آن تکیه میکنم این است که فض
من رأی میدهم چون باور دارم انتخابات یعنی تعیین سرنوشت.
•
.
#مقام_معظم_رهبری :
کسےراانٺخآب کنید ڪهْ
↲ڪشۆر را بہ دشمن نفروشد↱
•
#انتخابات 🇮🇷
#من_رای_میدهم
#درست_انتخاب_کنیم
〖 @modafehh 〗
#حاج_حسین_یکتا🌱
#تلنگر🔗
بچه ها دو دوتا چهارتای خدا
با دو دوتا چهارتای ما فرق داره
یه گنـاه ترک میشه
همه چی به پات ریخته میشه🌿
یہ جا حواست پرت میشه،
صـد سال راهت دور میشه💔
〖 @modafehh 〗
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
دوشنبہ: ناهار :سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا(درود خدا بر ان ها باد) شـام :زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام
∞♥∞
آقا حمید مےگفتن:⇩⇩
ازاینبهبعدهرغذاییدرستکردیم
نذریکےازائمهباشه
اینباعثمیشهماهرروزغذاےنذر
اهلبیتبخوریموروینفسمون
تاثیرمثبتداشتهباشه...🌸
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی 🌿
〖 @modafehh 〗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_صد_بیست_شش
یوسف: خدا عقلتون بده.
مسیح: میترسم خودت به دردش دچار بشی برادِر من...
****************
مثل آن روزهای بعد از سیدمهدی و روزهای قبل از ارمیا، همه جمع بودند.
محبوبه خانم هم دلش به اینها خوش بود. مریم خجالت میکشید؛ نمیدانست این جمع وصله های
ناجوری بودند که جور شدند.
محمدصادق احساس مردانگی میکردخود را از جمع بچه ها بیرون کشیده بود، او مرد خانه اش بود دیگر! زهرای کوچک مریم هم با مهدی و زینب کوچولو مشغول بود.
مسیح چشمانش را غلاف کرده بود و یوسف هم سر به سرش میگذاشت؛ محبوبه خانم لبخندی به حجاب و حیای مسیح زد. مریم را دختربرازنده ای دیده بود و دلش میخواست مادری کند. مادر که باشی، مادری را خوب بلدی. سید محمد نیامده بود، اما سایه بود و دلتنگی برای همسر شیفت در بیمارستان داشته که عجیب نیست؛ عشق که بیاید، لحظه هایت همه دلتنگیاست.
بیچاره فخر السادات! چه میکشد از دوری همه ی خانواده اش؟ آن هم تنها در آن شهر و دور از تنها باقیمانده ی خانواده اش! بیچاره هیچوقت نمیتوانست ازدواج کند؛ اگر روزی قصدش را میکرد باید به عقد برادر شوهرش درمی آمد که او خود زن و بچه داشت.
ازدواج برای فخر السادات چیزی محال بود و محال؛ ولی تنهایی های او را چه کسی پر میکرد؟ باید سر فاصله تصمیمی گرفته میشد.
دورهمی خوبی بود و حداقل دلتنگی مسیح را کم کرد. آیه را از بیحوصلگی درآورد و زینب را از گوشه نشینی و سکوت نجات داد. آخر شب که همه رفتند آیه به رها گفت:
_چند روزه میبینم وقتی داره با اسباب بازیها بازی میکنه همهش دعواشون میکنه، گاهی دست و پای عروسکاشو میَکنه، یکی از عروسکا
رو کچل کرده. همه ی موهاشو َکنده!
رها سری به تأسف تکان داد:
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗