•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
• ❤️🎈 • امام باقر (علیهالسلام) می فرمایند: اگر نماز در اول وقت از سوی بنده به سمت خدا بالا برود،
#نماز_اول_وقت😇🧡
سخنانی از بزرگوارمان آیت الله مجتهدی تهرانی🍂
🍀یڪے از فواید #نماز اول وقت این است ڪہ بھ برڪت امام زمان «ع» نماز های ما مقبول مے شود ؛ چون امام زمان «ع» اول وقت نماز مے خوانند و نماز ما با نماز حضرت * بالا* مے رود .✨🕊
آیت الله مجتهدی تهرانی (ره)
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
21.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑فووووووري فوووووووري🛑
بدون شك مهمترين كليپ امسال
ديدنش فقط امروز(جمعه)
براى هر ايرانى واجب
البته اگر بذارن پخش بشه 😉
📡🎥
حتمااااا تا آخرش ببينيد؛
مطمئنم پشيمون نميشين!
واسه هركسي كه ميتونى بفرس تا خبردار شه
.
براى دانلود كليپ هاى بيشتر
به كانالمـــون يه ســرى بزنين
دست پُــر مياين بيرون😉👇🏻
@seyedoona_eitaa
@seyedoona_eitaa
@seyedoona_eitaa
لطفا نشر دهيد🎥💫
مداحی آنلاین - ای اهل حرم وقت دفاع از حرم ماست - مهدی رسولی.mp3
3M
『.•°📌#مداحی♥️°•.』
حماسی ویژه انتخاب درست✌️🏼
|•🌱ای اهل حرم وقتـــــ دفاع از حرم ماست🌱•|
|•🌱 پر از خون علم ماست🌱•|
#حاج_مهدی_رسولی
#انتخابات
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
🔅امام علی(علیه السلام) 🔰 فإنّما البَصیرُ مَن سمِعَ فتَفَکّرَ، و نَظرَ فأبْصرَ، و انْتَفعَ بالعِبَر
#رأی_من_سید_ابراهیم_رئیسی 🥰
#خادم_الحسین_313 🌹
سلام من رأی اولی هستم😍😍
امروز که 28خرداده،من همین 5روز پیش 18سالم تموم شد😱😍
رفتم اونجا ناظر پای صندوق فکر کرد سنم بیشتره ولی از اینکه نمیدونستم باید چیکار کنم فهمید رأی اولی هستم😂
#ارسالی از اعضاء
@modafehh
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آه ای مردم مهدی تنهاست..!💔
[اللهمعجللولیڪالفرج]
#استوری
#جمعه_های_امام_زمانے
#امام_زمان عجلاللهتعالی
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
💚 رابطه بین #جمعه و امام زمان(عج)
🔹 رابطه بین جمعه و امام زمان علیه السلام قابل توجه است؛ ولادتش روزجمعه بود و اولین روز امامت او در روزجمعه آغازشد و یکی از نام هاي ایشان جمعه است.
🔹 برحسب روایات؛ امام زمان علیه السـلام در روزجمعه اي ظهورخواهنـدکرد و بر همین اساس بود که شیعیـان از دیربـاز، حتی در موقعیتی که حکومت در دست دشـمنان دین بوده، در روز جمعه، خود را براي پـذیرش امـام زمـان
علیه السـلام آماده می کردندکه به صورت سـّنت در آمد، وگاهی سوار بر اسب می شدندو مسـلح به بیرون شهر می رفتند ومعتقدبودندچون امام زمان علیه السلام در روزجمعه ظهور می کندبایدآماده باشیم.
🔹و همچنین امام جمعه، در روزجمعه که
درجایگاه خطابه قرار می گیرد، مسـتحب است که تکیه برسـلاح نموده و رو به روي نمازگزاران بایستدو نمازگزاران هم در
مقابل امام جمعه بنشینندو به سخنان وي درحالتی که تکیه برسلاح کرده است گوش فرا دهند.
🔹 شایـدهمه اینها بیانگر این پیام باشدکه امام جمعه و مأمومین که در روزجمعه در محل نمازجمعه حضور پیدا می کنند، در
حقیقت، به معنی اعلام آمـادگی براي حضـور در رکـاب امـام زمـان علیه السـلام باشـدو معنای انتظـار فرج را بـا این حضور
مسـلحانه و آماده باش عمومی اعلام می کنند.
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_بیست
در را که باز کردند، عمو و زن عمو وارد شدند. تعارفات معمول در میان اخم و رو رو ترش کردن های سید عطا و مرضیه خانوم،همسرش انجام
شد.
سفره را پهن کردند و مهمان ناخوانده را دعوت کردند. آیه هنوز قاشق را در دهانش نگذاشته بود که بوی مرغ زیر بینی اش زد و حالش را منقلب
کرد. به سرعت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. بلا فاصله ارمیا دنبالش روان شد.
آیه عق میزد و ارمیا در میزد. آیه عق میزد و ارمیا صدایش میزد.
یکی منقلب از حال بد بود و یکی منقلب از بدحالی دیگری. یکی دل میزد از آبروریزی بر سر سفره، یکی دل میزد از خرابی حال دل محبوب.
ارمیا هیچ چیز جز آیه اش برایش مهم نبود. کاش این در باز میشد تا آیه اش را ببیند. ببیند نفسش چرا نفس نفس میزند؟ ببیند چرا حالش منقلب است. اصلا همین الان به دکتر میرفتند تا ببیند آیه اش را چه شده...آیه در را باز کرد. ارمیا مضطرب دستهایش را در دست گرفت: چیشده آیه جان؟رنگ به صورتت نمونده؟ بیا بریم دکتر!
آیه لبهایش را به لبخندی باز کرد: خوبم. نگران نباش!
ارمیا نگران بود، خیلی هم نگران بود. مگر میشود جانت، جانانت، درد داشته باشد و نگران نباشی؟
ارمیا: فکر نکن نفهمیدم این مدتی که نبودم چقدر وزن کم کردی!فکر نکن نمیفهم میخوای یک چیزی بگی و نمیتونی بگی. بگو آیه جان!بگو.
آیه: چرا اینجوری میکنی ارمیا. من خوبم. نگران نباش.
ارمیا: پس بیا بریم دکتر.
آیه: کلی آدم سر سفره منتظرن. بعدا صحبت میکنیم.
ارمیا: نه!اول بگو بعد میریم . با این نگرانی من چیزی از گلوم پایین نمیره جانان!
آیه: آخه الان؟اینجا؟دم در دستشویی؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_بیست_یک
ارمیا سرزنش گونه صدایش زد: آیه!
آیه: باشه.
نفس عمیقی گرفت: من حامله ام.
ارمیا نگاِه ماتش را به آیه دوخت. لحظاتی گذشت و ارمیا ناباور به آیه اش نگاه میکرد. باورش نمیشد. واژه ی پدر در سرش چرخید. لذتی شیرین در جانش نشست. دوست داشت پدر بودن را.
لحظه ای تصویرنوزاد کوچکی در آغوشش دید. غرق این لذت شیرین بود که صدایی
تصوراتش را بر هم زد: بابا!
صدای زینبش بود. یک لحظه حس بدی در جان ارمیا ریخته شد.
وجدانش درد گرفت. چطور توانسته بود حتی لحظه ای زینبش را فراموش کند؟چطور توانسته بود بابا گفتن های شیرین دخترکش را از یاد ببرد؟چطور میتوانست از یاد ببرد سالها پدر بودنش را. خجالت کشید از زینبش: جانم بابا؟
زینب سادات: مامان فخری گفت نمیایید؟
ارمیا دست آیه را که در دست داشت بوسید و آرام زمزمه کرد: ممنون.
بعد لبخندی به زینبش زد: بریم بابایی.
دست زینبش را در دست دیگرش گرفت. لبخندی به این جمع چهار نفره زد و لبخندش را آیه دید و نفس راحتی کشید.
با عذرخواهی ها و تعارفات دوباره همه مشغول شدند. ارمیا بشقاب غذای آیه را برداشت و بشقاب دست نخورده ی خودش که فقط در آن برنج
کشیده شده بود را مقابل آیه گذاشت. آیه اش از بوی مرغ بدش می آمد
و ارمیا خوب شش دونگ حواسش را به خانواده اش داده بود. کمی حواسش به غذا خوردن زینب بود، کمی به آیه و کودک در بطنش و درآخر خودش با بی حواسی تمام غذایش را خورد.
آیه آسوده خاطر از برخورد ارمیا، کمی قیمه روی برنجش ریخت و مشغول شد.
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗