eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
🌹💠 حضرت امام خامنه‌ای: از جمله‌ی چیزهای بسیار مهم، آموختن روشهای صحیح کار داخل خانه - یعنی برخورد
‌‌ بہ‌جواناݩ‌عزیزتوصیہ‌میکنم، ‌که‌باقرآن‌انس‌بگیرید،باقرآن‌ مجالست‌کنید... هربارےکه‌شماباقرآن‌نشست‌وبرخاست‌ کنید، یك‌پرده‌ازپرده‌هاےجهالت‌شما برداشته‌میشود'! یك‌چشمہ‌ازچشمہ‌هاۍنورانیت‌دردل ‌شماگشایش‌پیدا‌میکندوجارےمےشود. انس‌باقرآن ‌، مجالست‌باقرآن‌ ، تفهم‌قرآن‌ ، تدبردرقرآن؛ اینهالازم‌است🌿'! (: ••✾ @modafehh ✾••
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ نگاهش از زینب سادات دور بود گفت: چرا بهم نگفتی؟ چرا نگفتی اون عوضی کارد رو به استخونت رسوند؟ برادر نبودم؟ نگاه پر سوالش را به چشمان زینب سادات دوخت و ادامه داد: نگفتم اگه ایلیا هنوز بچه هست، من هستم؟نگفتم مثل برادر نه، خوِد خوِد برادرم برات؟ زینب سادات با بغض و قلبی پر از آرامش داشتن چنین خانواده ای گفت: بحث من نیست. اومدم از مادرت بگیم مهدی بغض کرد: زینب، مادرم وسط یک مشت دزد و قاتل گیر کرده.چکار کنم؟ بابا هیچ کاری نمیکنه! اون از مادرم بدش میاد. اگه مادرمم بمیره؟ چکار کنم؟ زینب سادات به حرف های برادرش گوش داد. وقتی دید سکوت کرد، گفت: عمو صدرا رو اینطور شناختی؟ که حق رو ناحق کنه؟انصافت کجا رفته؟اصلا به حرفات و کارات فکر میکنی؟ گفتم اومدم درباره مادرت حرف بزنم! نه اون زنی که فقط 9 ماه تو رو بزرگ کرده! کسی که نوزده سال بزرگت کرده! خاله رها رو دیدی؟ از نگرانی برای تو داره خودشو از بین میبره! وقتی تو توی کلانتری دنبال اون مادرت رفتی، اینجا یکی مادرانه برات دل میزد!خون به دلش نکن. اونا هر کاری برای آزادی مادرت میکنن! مهدی که از اتاق بیرون آمد و مقابل رها زانو زد، رها آغوش گشود و دلبندک را سخت به جان کشید. رها زیر گوش مهدی گفت: نگران نباش مامان فدات بشم. میاریمش بیرون. هر جور شده رضایت میگیریم، تو مرده باشم که اشک به چشمات بیاد. غم نخورغصه چی رو میخوری؟ مهدی هق زد: ببخشید مامان رها! ببخشید! رها موهای پسرکش را نوازش کرد و با نگاهی قدر دان به زینب سادات نگاه کرد. ** زینب در حیاط قدم میزد و به صدای دلتنگی های پدر گوش سپرد. @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ ارمیا: خوبی دخترکم؟ زینب سادات: نه بابا! چرا هیچ چیزی خوب نمیشه؟ چرا قصه ما پایان خوش نداره؟ ارمیا: پایان خوش چیز خوبیه، اما تا حالا به معنیش فکر کردی؟ دنیا مثل قصه پریان نیست عزیزم!پایان خوش یعنی بابا مهدی. پایان خوش یعنی برای خدا بندگی کنی، خدمت خلق کنی، در راه خدا شهید بشی. شهید بشی یعنی با هدف رسیدن به خدا بمیری، در راهی که خدا ازت راضیه! این پایان قصه زندگی هستش عزیزم. اگه آخر یک قصه دیدی زندگی جریان داره، بدون بال و سختی و امتحان هنوزم وجود داره. قصه زندگی هر آدمی از تولدش شروع میشه تا مرگ. توی این دنیا منتظر خوشی ابدی و تا همیشه نباش، این دنیا برای خوشی آفریده نشده. این دنیا برای امتحانه و امتحان همیشه سخته. مگه اصلا امتحان آسون وجود داره؟ پایان قصه تو قشنگه نفس بابا! چون تو بلدی قشنگ زندگی کنی. تو دختر آیه هستی!آیه ای که اسطوره منه. آیه ای که صبر و عشقش به خدا، منو از پپچی بیرون آورد. حالا منتظرم پایان قصه من برسه که خیالم راحت بشه. زینب با هق هق گفت: نگو بابا. نباشی نیستما! ارمیا: گریه نکن عشق بابا!نفسم میگیره ها! میدونی که چقدر عزیزی؟ زینب لب ور چید: اوهوم. ارمیا خندید. از همان خنده های آرام و مظلومانه اش: اوهوم چیه؟ زینب خندید: اوهوم یعنی بله. زینب روی پله ها نشست و سرش را به میله های حفاظ تکیه داد: دوستت دارم بابا! ارمیا: منم دوستت دارم. از همیشه تا همیشه... زینب تکرار کرد: از همیشه تا همیشه..... ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
نریمان پناهی 2.mp3
6.18M
•°🌱 شور | یه عالمه گریه به روضه بدهکارم [شب زیارتی اربابمون حسین ]💔 ••✾ @modafehh ✾••
•°🌱 صاحب‌عصر.. دگر‌طاقت‌مان‌رفت‌به‌باد، تا‌محرم‌نشده‌گر‌به‌صلاح‌است‌بیا..💔! ..✨ ••✾ @modafehh ✾••
جـمـعـــــہ: ناهار: امام حسن عسکری(درود خدا بر او باد) شام: حضرت ولیعصر (درود خدا بر او باد) ••✾ @modafehh ✾••
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
• 🕊🌿 • مقام معظم رهبری (حفظه الله) می فرمایند:  اول واجبى كه بر پيغمبر واجب مى شود نماز است! اول
• ✨🦋 • امام علی علیه السلام میفرمایند: اى بندگان خدا! به راستى گرامى ترين چيزى كه بندگان صالح به وسيله او به خداوند تقرب مى جويند، ايمان به خدا و پيامبران، و آن چه كه از جانب خداوند آورده اندو اقامه نماز مى باشد، زيرا كه نماز ملت است. 🌿 📚 میزان الحمکه / ج29 ، ص77 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ••✾ @modafehh ✾••
••<✨🌺>•• چگـونہ‌امآم‌زمآنـی‌شـــویـم؟؟🤔 •🌿•قــدم‌هآیـی‌برآے‌خودسآزے‌یآرآنـ↓ ‹عـج›🌱•• •🌱•قـدم‌اول:نمـآزاول‌وقــت •🌱•قـدم‌دوم:‌احتـرآم‌بہ‌پدرومآدر •🌿•قـدم‌سوم:‌قرآئـت‌دعآے‌عهـد✔️ •🌿•قـدم‌چهآرم:‌صبـردرتمآم‌امـور🌙 •🌱•قـدم‌پنجـم:‌‌وفآے‌بہ‌عـهدبآصآحـب‌الزمآنـ✔️ •🌱•‌قـدم‌ششم:قرآئـت‌روزآنہ‌قرآنـ[بآمعنـی] •🌿•قـدم‌هفتم:جلـوگیرے‌ازپـرخورے‌وپـرخوآبـی❌ •🌿•‌قـدم‌هشتم:‌پـردآخت‌روزآنہ‌صدقہ🕊 •🌱•‌قـدم‌نـهم:‌غیبـت‌نڪردن! •🌱•‌قـدم‌دهم:‌فـروبردن‌خـشـم! •🌿•‌قـدم‌یآزدهـم:‌‌ترڪ‌حسآدت👀! •🌿•‌قـدم‌دوآزدهـم:‌ترڪ‌دورغ! •🌱•‌قـدم‌سیـزدهم:‌ڪنترل‌چشـم! •🌱•‌قـدم‌چهآردهـم:‌دآئـم‌الوضـوع‌بودنـ🌙 عجل‌الله‌تعالی ••✾ @modafehh ✾••
🌹 🌹 همسر شهید: «یک شب نزدیکی‌های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت:«خانم خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا مزار»‌ *معمولاً عصرها به سر مزارش می‌رفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم، همین که نشستم و گل‌ها را روی سنگ مزار گذاشتم؛ دختری آمد و با گریه من را بغل کرد، هق‌هق گریه‌هایش امان نمی‌داد حرفی بزند، کمی که آرام شد گفت: «عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید، حق نیستید، باهات یه قراری می‌گذارم، فردا صبح میام سر مزارت، اگر همسرت رو دیدم می‌فهمم من اشتباه کردم، تو اگه بحق باشی از خودت به من یه نشونه میدی.»* *‌ برایش خوابی را که دیده بودم تعریف کردم، گفتم: «من معمولاً غروب‌ها میام اینجا، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش.»‌* ماجرای خواب ــ شهید مدافع حرم ــ حمید سیاهکالی ••✾ @modafehh ✾••
تامین هزینه درمان موسسه مردم نهاد شهید عزیز🌷 @modafehh
۱۵ مرداد سالگرد شهادت شهید عباس بابایی🌹🌹 @modafehh
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ تلفن را که قطع کرد صدای مردانه ای او را از جا پراند: میشه منم بدونم پدرتون چی گفت بهتون؟ جواب سوالتون چی بود؟ پایان خوشه قصه ها کجاست؟ زینب که با شنیدن صدای مردانه احسان از پله ها بلند شده و پشت سرش را نگاه میکرد جواب داد: ببخشید متوجه حضور شما نشدم. زینب سادات چادرش را روی سرش مرتب کرد و جواب سوال احسان را داد، پس از آن با معذرتخواهی کوتاهی به داخل خانه رفت و احسان را با انبوه سوالاتش تنها گذاشت....صدرا به سمت احسان رفت. هنوز روی پله ها نشسته بود. نگاه خیره احسان به زمین صدرا را به حرف آورد: با منی یا در یمنی؟ احسان به خود آمد، لبخند زد و به صدرا نگاه کرد: با من بودین؟ صدرا دست احسان را گرفت و کشید: تو که گفتی باید بری بیمارستان!چی شد؟اینجا نشستی!؟ احسان لبخند زد: یک چیزی شنیدم که برام عجیب بود. صدرا لبخند زد: اونوقت از کی شنیدی؟ احسان: زینب خانوم! البته به نقل از پدرش! چقدر نگاهشون به زندگی فرق داره! صدرا: پاشو برو تا تو هم درگیر این دیدگاه نشدی. زینب به دردت نمیخوره! احسان با اخم اعتراض کرد: من اونجوری بهش فکر نمیکنم!خودمم میدونم با این تیپ آدما آبم تو یک جوب نمیره! صدرا ابرویی بالا انداخت: بهتره که نره! زینب سادات ما، خاصه. نیاز به همسر خاص هم داره! احسان خندید: بی خیال عمو. من و چه به اون بچه. برم بیمارستان که دیر شد. فردا وسایلم رو میارم اگه اشکال نداره. صدرا خندید: پس قبول کردی؟ ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ احسان همانطور که در حیاط را باز میکرد شانه ای بالا انداخت: چاره ای ندارم! تنهایی جهنمه آدمیزاده! *** صدرا کنار رها نشست: احسان راضی شد بیاد بالا بشینه. رها: خداروشکر. با معصومه چه کردی؟ صدرا: مرگ اون بچه اتفاقی بود. واقعا بی تقصیره اما مدرکی نیست. رها بغض کرد: هیچ کاری نمیشه کرد؟ آیه از آشپزخانه بیرون آمد: رها جان، میخوای با این بادمجونا چکار کنی؟ رها بلند شد و به سمت آیه رفت: کشک بادمجون درست کنم. مهدی دو روزه غذا نخورده. کشک بادمجون دوست داره، شاید خورد. بعد رو به صدرا ادامه داد: فردا میرم پیش رامین! آهی از ته دل کشید: هر چند که مثل باباست. اما نمیتونم دست روی دست بذارم! آیه گفت: بهتر نیست فعلا دست نگه دارید؟ شاید بی گناهیش ثابت شد. صدرا: بچه از پله ها افتاده پایین. نه شاهدی، نه مدرکی. باید تو فکر رضایت باشیم. اما مادرش خیلی سر سخته. البته هنوز جنازه بچه رو هم دفن نکردن. زوده الان بریم. مهدی از اتاقش خارج شد: مامانم تو زندان دق میکنه بابا! صدرا نگاهش کرد. غم چشمان این عزیز جانش، جانش را میگرفت. این تنها یادگار برادر، این نازدانه رها، این مرِد کوچک خانه! به سمتش رفت و دستش را دور شانه اش انداخت: نگران نباش. درسته در حق تو و برادرم ظلم کرد، اما هر چی باشه دخترعمومه! تو مادرتو میخوای؟ حق داری!همه تلاشمو میکنم. قول میدم! نگاه صدرا به بغض چشمان رها بود. خاتون قصه های پریانش، چراغ خانه اش، ایمان قلبش، برکت زندگی اش. بغض نکن خاتون! برای بغض چشمانت جان میدهم! اینجا کسی عاشقانه هوای ابرهای چشمانت را ...... ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
☘ آقای من! این که به زیارتت آمده، بنده‌ای از بندگان خداست که محبّت تو وجودش را تسخیر کرده و در انتظار فرمان تو دست به سینه گذاشته. من مهمانم؛‌ مهمانی که بر تو وارد شده و با دستی پر از نیاز به سویت آمده. چشم امیدم به روح کریم توست، آقا! ☘من به دنبال دنیا نیستم. حاجاتم نیز رنگ دنیا ندارد. کربلا که می‌آیم، این‌گونه می‌شوم: بی آن که بخواهم دنیا از دم دروازۀ کربلا از من جدا می‌شود. ☘آقا! تو که دردانۀ خدایی و هر چه بگویی خدا زمین نمی‌زند، از خدا بخواه که مرا به جایگاهی مثال زدنی برساند، اوج کمال. تو به خدا بگو رتبۀ بندگی‌ام را بالا ببرد، بالا تا پیش شما. ☘مقصد من تویی حسین! مدّت‌هاست بار سفر به کوی تو بسته‌ام؛ امّا در این دنیایی که تو بهتر از من می‌شناسی، به قدری فراز و نشیب‌ها بی‌هوا و دا‌م‌ها گسترده است که قدم به قدم می‌لغزم و گام‌هایم سست می‌شود. ☘حسین جان! هیچ مسیری به سوی خدا نیست مگر آن که از کربلا عبور می‌کند. پس گام‌های مرا در هجرت به سوی خویش استوار گردان تا راه یابم به جایی که سایۀ کفالت تو بر سر من باشد. اگر این بشود، آشوب، کلّ عالم را هم به هم بریزد، من ذرّه‌ای به هم نخواهم ریخت. ☘تو بندۀ خدایی و خدا امر فرموده که سرپرستی ما را به عهده بگیری. حالا که تو سرپرست مایی، اگر از آسمان، خاک غم ببارد و از زمین خار ماتم بروید، نه غباری از غم به دلم خواهد نشست و نه خاری از ماتم به قلبم فرو خواهد رفت. •┈┈┈┈┈••✾••✾••┈┈┈┈• 📚 با حسین تا خدا، گذری بر زیارت عاشورا و زیارت مطلقه امام حسین(علیه السلام) ••✾ @modafehh ✾••
•°🌱 بَـعـد روضـه عـجـيـب مي چَسبَـد دو سـه تـا حَبّـه قـنـد و چـاي حسـيـن تـا مُـحَـرم مـرا نـگـه داريـد دل مـن لـك زده بـراي حسـيـن... ♥️ ✨ شبتون حسینی 🌙 ••✾ @modafehh ✾••
💙 بسم‌اللہ‌الࢪحمـٰن‌الࢪحیـــم 💙
°•🌱 بِنَفْسي أنْتَ مِنْ تِلادِ نِعَمٍ لا تُضاهی ای نعمت‌ خاصّ خدا سلام ؛ به قَلبَت سلام ؛ به چَشمَت سلام ؛ به رنج و به بغض و به صبرت سلام صبحت بخیر آقا🌸🍃 ••✾ @modafehh ✾••
شنبہ: ناهار : پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله(سلام و صلوات خدا بر او باد) شـام : اقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد) ••✾ @modafehh ✾••
«به خدا اعتماد کن» ‏بعضی از نشدنای زندگیتون رو بذارید به حساب اینکه اگه میشد، خیلی بد میشد!🌸🌱 ••✾ @modafehh ✾••
4_5956153306270140887.mp3
3.65M
بهار یعنی ؛ بِسْمِ‌ الله الرّحمنِ الرَّحیمْ . نقطه‌ی صفر تحول طبیعت، از بهار آغاز شد! 🌱 من، از کجا شروع کنم؟ 🎤 ویژه مدیریت 🌹 @modafehh
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
تاکید بر خوردن ناشتایی ✍امام صادق علیه السلام فرمود: مؤمن را بایسته است که تا غذا نخورده، از خان
🌿 حضرت رسول: هرکس‌یکی‌ازفضائل‌امیرالمومنین‌ رابنویسدمادامی‌‌که‌ازآن‌نوشته‌اثری‌ باقی‌باشد،ملائک‌برای‌نویسنده‌‌آن‌ فضیلت،طلب‌‌مغفرت‌می‌کنند((: ••✾ @modafehh ✾••
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
آخروصیت نامه اش نوشته بود: وعدۂ ما بھــشت بعد روی بہشت را خط زدہ بود اصلاح کردہ بود : وعدۂ ما "جَ
#شهید_دهه_هفتادی💔 بسیجی پاسدار محمد هادی امینی در حین انجام ماموریت به ضرب گلوله به شهادت رسید. به دلیل خونریزی زیاد ناشی از اصابت گلوله و آسیب دیدن ریه بسیجی پاسدار محمدهادی امینی، تلاش های پزشکان برای مداوا و احیای وی بی نتیجه ماند و سحرگاه پریروز (چهارشنبه ۱۴۰۰/۵/۱۳) به شهادت رسید. بسیجی پاسدار محمدهادی امینی از مربیان خدوم و جهادی تهران، سه شنبه در حین انجام ماموریت مورد اصابت گلوله قرار گرفت و سحرگاه چهارشنبه ۱۴۰۰/۵/۱۳ علی رغم همه تلاش های پزشکان برای مداوا و احیای او، در حالیکه دستش در دستان پدر بزرگوارش بود به شهادت رسید. لازم به ذکر است عموی ایشان نیز (شهید مسعود امینی) از شهدای دوران دفاع مقدس می باشد. خوش به سعادتشون😔💔 ••✾ @modafehh ✾••
🍃••🕊 ◽️آن‌ھا که از پل‌ صراط‌‌ می‌گذرند، قبلا از خیلی‌ چیز‌ها گذشته‌‌اند؛ بایـــد بگذری‌ تا بگذری‌...! 🌿 ••✾ @modafehh ✾••
🌸🍃 استادم‌گفت وابستہ‌خدابشید گفتم چجوری؟ گفت چجوری‌وابستہ‌یہ‌نفرمیشے؟ گفتم وقتےزیادباهاش‌حرف‌میزنم زیادمیرم‌ومیام تویہ‌جملہ‌گفت رفت‌وآمدتوباخدازیادکن...♥️✨ 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 ••✾ @modafehh ✾••
بوۍ‌پیراهن‌‌خونین‌کسے‌می‌آید...🖤 ••✾ @modafehh ✾••
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ دارد. خدا نکند ابری و بارانی باشد که به جنگ ابرها میرود. زمین و زمان را به هم دوختن که چیزی نیست!برایت عرش را به فرش می آورم! صدرا زیر گوش مهدی گفت: حواست به این مامانت هست؟ بغضشو ببین!واسه خاطر غم تو اینجوری شده ها! مهدی به سمت رها رفت و خود را در آغوش مادرانه اش، رها کرد. دلت که غم داشته باشد، آراِم جانت آغوش مادریست که برایت جان میدهد. همان آغوشی که تو را پروراند، همان که مرهم زخم های کودکی ات بود. مهم نیست چند سالت باشد، مادر که زخم های جان و تنت را ببوسد، تمام ( بوف) ها خوب میشود. شاید اکسیر حیات باشد بوسه های مادر... میان گریه های رها، زینب سادات از اتاق خارج شد: مامان من نمازمو خوندم!کاری هست انجام بدم؟ نگاهش که به مهدی و رها افتاد، ابرویی بالا انداخت و گفت: حسودیم شد! و دوید و خود را به آغوش آیه انداخت. محسن هم پشت سرش دوید و به آغوش صدرا رفت. خنده ها و اشک ها... غم و شادی همسایه هستند دیگر.... ********** آیه گفت: فردا بر میگردیم. ارمیا: خوبه. دلم براتون تنگ شده. وقتی نیستین، همه چیز سخت میشه انگار، حتی تحمل این ویلچر. حال دخترم چطوره؟ آیه: با مشکلی که برای مهدی پیش اومد، دیگه یادش رفته برای خودش غصه بخوره!گاهی غصه های بزرگ، باعث میشن بفهمیم چقدر مشکلات کوچک و بی اهمیت هستند. ارمیا: مثلا وقتی منو میبینی، فکر میکنی کمر دردت بی اهمیته و همینطور به من رسیدگی میکنی و نمیذاری بفهمم کمرت درد میکنه! آیه انکار کرد: کی گفته کمرم درد میکنه؟ ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗