eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
|🌿🌸| ッ 🔹وقتی کسی مبلغی قرض می‌خواست، حتی اگر خودش آن مبلغ را در اختیار نداشت، از شخص دیگری قرض می‌گرفت و به او می‌داد تا آن فرد مجبور به تقاضا کردن از افراد دیگری نباشد. 🔸بسیار دستگیر فقرا بود و همیشه به شخص فقیری که ابتدای کوچه بود، کمک می‌کرد، به خاطر دارم که شبی به بیرون از منزل رفت و بازگشت او طولانی شد، وقتی علت را پرسیدم متوجه شدم پولی برای کمک به آن فقیر نداشته و برای اینکه شرمنده او نشود، چند کوچه را دور زده و از مسیر دورتری به خانه آمده است. ✍به روایت همسربزرگوارشهید شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ زینب سادات ایستاد. چادرش را سفت گرفت. چشمانش سرخ بود و صورتش خیس، اما صدایش محکم ماند: از دادگاه تقاضای اشد مجازات را دارم. ایلیا دستش را گرفت. صدرا ایستاد و رو به قاضی کرد: جناب قاضی! همانطور که موکلم عرض کردند، ایشان و برادرشان به عنوان اولیای دم، تقاضای اشد مجازات را دارند. دادگاه تمام شد. رها، زینب سادات را در آغوش داشت. ایلیا دستان زینب سادات را رها نکرد و همراهشان رفت. همه آمده بودند. صدرا و رها، سایه و سیدمحمد، محسن و مهدی، حتی محمدصادق! اما نبوِد ارمیا،نبوِد آیه، زیادی خار چشم همه بود. زینب سادات گفت: می شود برویم پیش حاج بابا؟ دلم برایش تنگ شده. سیدمحمد او را در آغوش کشید. هنوز ایلیا سفت دستانش را گرفته بود و رها نمیکرد. حتی وقتی محسن و مهدی کنارش قرار گرفتند و سیدمحمد سخت زینب را در آغوش داشت. زینب سادات دست برادرش را فشرد. میدانست که او بیشتر از همه احساس غریبی میکند. زینب به یاد آوردآن شب بود که همه چیز فهمید. سومین روز از تدفین پدر مادرشان گذشته بود که با صدای گریه ایلیا به سمت اتاقش رفت. روی تختش نشست و ایلیا به آغوش خواهرش رفت. زینب: چی شده داداشی؟ ایلیا: حاالا من چکار کنم؟ من هیچ کسی را جز تو ندارم. زینب: چی داری میگی؟ چرا هیچ کس رو نداری؟ پس من چی هستم؟ ایلیا: شنیدم که عمو گفت میخواد تو رو ببره پیش خودش. گفت برادر زادش رو خودش نگه میداره. گفت مواظب یادگار برادرش هست! تو رو ببرن من چکار کنم؟ حالا که حاج بابا هم بیمارستاِن و معلوم نیست زنده بمونه، من چکار کنم؟ مثل بابا ارمیا منو میبرن پرورشگاه! زینب او را محکم در آغوش گرفت: تو منو داری! من هیچ وقت بدون تو جایی نمیرم. عمو محمد هم گفت برادرزاده هاش! چرا فکر میکنی تو رو نمیخواد؟ تو برای عمومحمد از منم عزیز تری! تو عزیز ترین منی! من بدون تو جایی نمیرم. تا همیشه خواهر برادریم و مواظب هم! باشه؟ ایلیا هق هق میکرد: منو رها نکن زینب. منو تنها نذار! من میترسم. ⏪ ... 📝@modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ زینب کنارش نشست و آنقدر موهایش را نوازش کرد تا برادرش به خواب رفت. حرف های برادرش دلش را به درد آورد. به راستی اگر حاج علی هم رخت سفر میبست، چه میکردند؟ آن شب در اتاق ایلیا ماند و هر وقت ایلیا با گریه بیدار میشد، او را نوازش میکرد و مادرانه آرامش میکرد. سیدمحمد گفت: خسته ای، اول بریم خونه استراحت کن بعدا میریم بیمارستان. زینب سادات از آغوش عمو بیرون آمد و گفت: خسته نیستم ، بعد به ایلیا نگاه کرد و گفت: تو خسته ای؟ ایلیا سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب گفت: نه! حاج علی را از پشت شیشه های سی سی یو نگاه کردند. گریه کردند. زهرا خانم که خیلی پیر و شکسته شده بود، روی صندلی نشسته و قرآن میخواند. چهار ماه تمام پشت شیشه های بیمارستان بودند. چهار ماه انتظار. چهار ماه بود که آیه و ارمیا را به دست خاک سپرده بودند. چهار ماه بی پدری، چهار ماه بی مادری، چهار ماه انتظار برای نگاه حاج علی که همان شبی که دخترش چشم از جهان فرو بست، قلبش را گرفت و پشت این شیشه ها خوابید. محمدصادق به زینب سادات نزدیک شد. زینب سادات نگاهش را از حاج علی نگرفت. همانجا پشت شیشه ماند و ایلیا را نزدیک خود نگاه داشت. محمدصادق گفت: حالش خوب میشه. زینب سادات سکوت کرد. دلیل این رفت و آمد های وقت و بی وقت محمدصادق را میدانست اما برایش اهمیتی نداشت. محمدصادق جوابش را گرفته بود. دوباره گفت: میدونم وقت خوبی نیست اما باید قبل رفتن بگم تا بتونی فکراتو بکنی. من هنوز دوستت دارم و پای خواستگاری قبلی هستم. با این شرایطی که الان تو و ایلیا دارید، بهتره اینبار عاقلانه تر عمل کنی. ⏪ ... 📝@modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱 میلم به کربلاست میلم به موکباست میلم قدم زدن با زائراست..♥️ اللهم ارزقنا زیارته الاربعین شبتون حسینی 🌙✨ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
🌝 بسم‌رب‌النـۅر 🌚
•°🌱 سلام‌برتو ای‌مولایی‌ڪہ‌دستگیردرماندگانی. بشتاب‌اۍپناه‌عالم ڪہ‌زمین‌وزمان‌درمانده‌شده! السَّلامُ‌عَلَیکَ‌اَیُّهَاالعَلَمُ‌المَنصوبُ ...وَالغَوثُ‌وَالرَّحمَةُالواسِعَةُو -سلام‌بر‌تو‌اۍپرچم‌برافراشته سلام‌برتوای‌فريادرس وای‌رحمت‌گسترده..♥️ ..🌱 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
چهارشنبه: ناهار: امام کاظم (درود خدا بر او باد ) شام: امام رضا (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
•🌪• ¦›⇜ #تباهیات• #نماز شوثانیہ‌هاۍآخرمیخونہ😐 آنقدرتندمیخونہ‌کہ‌نصف‌کلمات‌هم‌ دُرُست‌ادانمیکنہ🐚 بعد
💛🌾 حضرت امیرالمومنین علی (علیه‌السلام): هنگامی که کسی به برمی خیزد، شیطان می‌آید و به نظر حسادت به او نگاه می‌کند؛ زیرا می‌بیند که رحمت خدا او را فرا گرفته است. 📚|خصال،‌ج‌۲، ص‌۶۳۲ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
دختر که باشی ارزوت شهادت باشه مادر که‌شوے حججی میپرورانی:) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
↯|🌻⚡️ سه‌ماه پیکر مطهرش بر روی زمینی از جنسِ نمک، که معروف به کارخانه نمک بود ماند و تنش کبود شده‌بود.. وقتی دفترچه‌ای که همیشه همراهش بود را پیداکردند، معلوم شد با دست‌خط خودش روی اولین صفحه نوشته بود خدایا..! دوست دارم آنقدر بدنم روی زمین بماند تا مرا پاک گردانی..(: 🌷"شهید علی‌خوش‌لهجه"🌷 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
" مگر میشود من اینکار را بکنم؟" این جمله را هروقت گفتی، منتظر باش! همان کار را بزودی خواهی کرد 🚫 @modafehh
🍃 میشود آیا ڪمے سطحے تر نگاهمان ڪنید...!؟ عمق نگاهتان مے کُشَد ما را از ...💔🖐🏻 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
🌸🌱 انسان نمی‌تواند به سینه‌خیز رفتن قانع باشد اگر در درونش میل شدیدی به پرواز کردن داشته باشد...! •|هلن کلر|• شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱بہ نـام خدا، بہ یـاد خدا، برای خدا🌈
•°🌱 ♥️ ازدل بردملال،سلام علے الحسین دیباچہ ے ڪمال،سلام علے الحسین دسٺ ادب بہ سینہ پس ازهرنماز صبح گویم بہ شوروحال:سلام علے الحسین ❣اَلسلام علی الحسین ❣وعلی علی بن الحسین ❣وعلی اولاد الـحسین ❣وعلی اصحاب الحسین شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
پنج شنبہ: ناهار : جواد الائـمہ؛امام محمد تقی (درود خدا بر او باد) شـام : هادی دلـها ؛امام علی النقی(درود خـدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
#آیه_گرافی 🦋🌊 ۞﴿فَإِنْ كَرِهْتُمُوهُنَّ فَعَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَيَجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خ
✨🦋 ___________ ۞{إِنَّ اللهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ...}۞ و خداوند سرنوشت هیچ کسی راتغییر نمى دهد مگر آنکه آنان آنچه را که در خودشان است را تغییر دهند🍃 -------------------- شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
"🎧🖇" روز‌هـا‌میگذرد‌وهمچنـان‌‌؛ مـر‌د‌این‌میـدا‌ن‌تو‌هستۍ‌براۍ‌مـا..‌ジ! •🖤• شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
°•💚👒•° ⚠️ اگـه‌ میبینے‌ رفیقٺ‌ داره‌‌ ; به‌ راه‌ ڪج‌ میره😔 ‌باید راهنـماش‌ بشے؛ به‌ عنـوان‌ رفیقش‌ مسئولے وگرنه‌ روز محشـر پاٺ‌ گـیره..!💔 اگه‌‌ سڪوت‌ ڪنے و کمکش‌ نڪنے..😐 همیـن‌ آدم‌ ڪھ داره‌ خطا میـره روزحسـابرسے میاد💢 جلوٺـو میگیره🤭 میگه : ‌ٺوڪھ میدونسٺے‌‌ من‌ دارم‌ اشٺباه‌ میڪنم چــرا‌ بهـم‌ گوشزد‌ نڪردے؟! چرا دسٺمـو نگرفٺے‌!!؟🙁💔 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
روزی که قرار بود تو یکی از مناطق سوریه ما منطقه رو به گروه بعدی که حمید آقا اینا بودن تحویل بدیم شهید مرادی و شهید شیری که هردو از دوستان صمیمیه این حقیر بودن رو دیدم و مثل عادت همیشگی همدیگرو بغل کردیم و احوال پرسی و ...❤️ ایشون مثل همیشه خندان و با روحیه بودن من عادت داشتم باحمید آقا زیاد شوخی میکردم و زیاد تیکه مینداختم به ایشون . 😄 اون روز به حمید آقا گفتم : بالاخره قسمت شد اومدیا ؛ حمید آقا یه نگاه عمیقی به من کرد انگار که داشت به دلم نگاه میکرد و میخندید....🍃🍀🌸 دیگه چیزی نگفت و رفت بعدن که ایشون شهید شدن اون نگاه ایشون اومد تو ذهنم وباخودم گفتم : 👈که این نگاه عمیق این شهید بزرگوار یعنی فلانی چقد تو و امثال تو با ما بهشتیا فاصله دارید... 👉 شادی روح شهیدان بزرگوار حمید مرادی وذکریا شیری صلوات.. گوینده خاطره : آقا محسن از همرزمان 🌹 ‌ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ زینب سادات با خود فکر کرد، خوب است میدانی الان وقت گفتن این حرف ها نیست و میزنی! و شرایط او چقدر فرق کرده که محمدصادق فکر میکند جایی برای یکه تازی دارد؟ جواب محمدصادق را ایلیا داد. مردانه داد. برادرانه داد: یک بار جوابتو داده. بهتره زیاد دور و بر ما نباشی، هیچ خوشم نمیاد. محمدصادق اخم کرد: خواستگاری مناسب تر از من برای خواهرت نمیاد بچه! خواهرت خوب میدونه نبود پدر و مادر، و برادر کوچیکی که سربار زندگیت باشه، خواستگارهای خوب رو میپرونه! منم که اصرار دارم چون به خواهرت علاقه دارم. این بار سیدمحمد جوابش را داد: پس وجود تو باعث شد خواهرت خودش رو یک عمر بدبخت کنه و اخلاق مزخرف مسیح رو تحمل کنه؟ الانم هیچ فرقی با اون نداری! هنوز من نمردم که مجبور بشه تن به خفت بده. رها ادامه داد: تا من زنده ام، مثل آیه پای بچه هاش ایستادم! با این حرف ها به جایی نمیرسی. اگه واقعا زینب سادات رو دوست داشتی، یک کمی بهش احترام میذاشتی. نه اینکه با سرکوفت زدن و به رخ کشیدن شرایطش، سعی کنی خودت رو قالب کنی! محمدصادق گفت: تا کی اینجوری از اینها حمایت میکنید؟ یک سال؟ دو سال؟ به هر حال شما هم میرید پی زندگی خودتون. صدای زهرا خانم که روی صندلی نشسته و هنوز چشمش به قرآنش بود، نگاه همه را به خود جذب کرد: تا وقتی من هستم، هم خونه دارن و هم خانواده. تا وقتی رهای من خاله این بچه ها باشه و سیدمحمد عموشون باشه، هیچ وقت از سایه حمایت بیرون نمیان که عین الشخور منتظر بمونی. محمدصادق با عصبانیت بیمارستان را ترک کرد. رها گفت: به حرف هاش توجه نکن. ما پشتتون هستیم.... ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ اما زینب سادات فکر میکرد. خیلی فکر میکرد!خانه بی روح بود. بی نور بود. خانه ای که عاشقش بود، دیگر صفای همیشه اش را نداشت. چون مادر نداشت، پدر نداشت، باباعلی با صدای تالوت قرآن نداشت، مامان زهرا با عطر حلوای شب جمعه ها را نداشت. حالا کنار عکس بابامهدی اش، ارمیای همیشه پدر بوده برایش هم جا گرفته بود، آیه ی بهترین مادر هم جا گرفته بود. دلش میلرزید که نکند باباعلی هم عکسی بر قاب دیوار اتاق شود. این خانه دیگر روح ندارد. لبخند گرم پدر ندارد، نگاه مضطرب مادر ندارد. خودش بود و ایلیای افسرده. خودش بود و تنهایی های این خانه. بعد از بیمارستان بود که تنها شدند. هر کسی به دنبال زندگی خود رفت. قرار زندگی همین است. همه چیز روال خود را پیدا میکند. حتی زینب سادات که روی مبل مقابل عکس های خانواده اش نشسته بود. حتی ایلیا که روی تخت پدرش خوابیده بود. زینب سادات مشغول آماده کردن غذا شد. از وقت نهار گذشته بود و تا وقت شام زمان زیادی مانده بود. یاد مادرش افتاد. برایش گفته بود که اولین غذایی که سه نفره خورده بودند قیمه بود. دلش قیمه خواست اما دست و دلش به پختن نمیرفت. دلش قیمه های مادرش را میخواست. همانهایی که هر وقت مقابل ارمیا می گذاشت نگاه ارمیا پر از عشق میشد. بابا گفته بود که آن غذای سه نفره بهترین غذای عمرش بود. غذایی که برای اولین بار طعم زندگی میداد. طعم خانواده و عشق می داد. دلش بابایش را میخواست. مادرش را میخواست. دلش عشق و صفای آن روزها را میخواست. روی زمین کف آشپزخانه نشست و صدای گریه اش بلند شد. ایلیا هراسان خود را به او رساند و در آغوشش گرفت. ماه ها بود که با صدای گریه های ناگهانی خواهرش، خود را به او میرساند در آغوشش میگرفت. گاهی زینب سادات خواهرانه خرج غم هایش می کرد و گاهی ایلیا برادری می کرد برای دردهایش. ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗