📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_چهل_هفت
دوباره سنگ قبر را بوسید و گفت: من برم که حال زینبت خوب نیست! حال ایلیات خوب نیست! حال هیچ کس خوب نیست ارمیا! به آیه بگو
هوای دخترش رو داشته باشه!
بلند شد و رفت و احسان اشک چشمانش را خوب دید. بغض کرد:
حاجی! دلم برای دخترت رفته! کمک کن به من! دخترت سر سخته و من هنوز اول جاده خدا هستم!
***
زینب سادات وارد بیمارستان شد. روز اول کاری اش بعد از اتمام درس.
برای دو سال پا در این بیمارستان گذاشت. بسم الله گفت. روپوشش را پوشید و مقنعه اش را مرتب کرد و کارتش را به آن وصل کرد. کفش های طبی اش را پوشید و همراه چند تن از هم دوره ای هایش مقابل سرپرستار ایساد و به سخنانش گوش داد.
پرستاری را دوست داشت. کمک به مردم را دوست داشت. زینب سادات خوب بودن را دوست داشت.
ساعات کاری سخت و طولانی بود اما لبخند و دعای زیر لبی مردم، دلش را گرم میکرد.
هفته ها میگذشت اما زینب سادات هر روز مشتاق تر بود برای دیدن لبخند های از ته دل مردم بود.
این ماه در بخش اطفال بود. برایش دوستداشتنی بودند. چهره ای آشنا در بخش دید. مقابل دکتر رسید و سلام کرد. احسان نگاهش را از سرپرستار گرفت و به زینب سادات متعجب دوخت.
احسان: سلام خانم علوی! اینجا چکار میکنید؟
زینب خواست صحبت کند که سرپرستار اجازه نداد و خودش گفت: از بچه طرحی های جدیده! شما همدیگه رو میشناسید؟
احسان توجهی به او نکرد و ادامه دستوراتش را وارد پرونده کرد. بعد به زینب سادات گفت:
امیدوارم موفق باشید خانم!
⏪ #ادامہ_دارد..
📗
📙📗
📗📙📗
خواستم اربعین را کربلا باشم نشد
از نجف پای پیاده کربلا باشم نشد
آرزویی در دلم ماند همین بغضم گرفت
خواستم با مادرم در کربلا باشم نشد ..
#شبتون_حسینی🌙
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•°🌱
جانم فدای نام تو
يا صاحبالزمان
قربان آن مقام تو
يا صاحبالزمان
جان ميدهم بخاطر
يک لحظه ديدنت
دل عاشقٍ سلامِ تو
يا صاحبالزمان
🌸سلام امام مهربانم🌸
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#آیه_گرافی🌸 ۞﴿وَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلیمٌ
#آیه_گرافی 🕊
۞﴿يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ
إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَميدُ﴾۞
ای مردم شما به خدا نیازمندید، و خداست که بی نیازِ ستوده است.
+الهی نیازهای ما بهانهایست
برای پر ڪشیدن به آستان رحمتت
و خوشا به حال کسانی که با هر بهانهای
چند قدم دیگر به سوی تو برمیدارند،
و تنها تو بینیاز مطلق هستی
سوره فاطر|۱۵
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شمایڪتماسازامامحسیندارید💔
#مخصوصجاماندهها
اَللّٰــــھُم عَجَّل لِوَلیِـڪَـ اَلْفرج
#اربعین
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#شهیدانه ° . ➣همیشهباوضوبود، موقعشهادتشهم باوضوبود. دقایقـےقبلازشهادتش وضوگرفتوروبهمن
#شهیدانه🌿
شهید ابراهیم هادی:
📖مقید بود هر روز
زیارت عاشورا را بخواند ،
حتی اگر کار داشت و سرش
شلوغ بود سلام آخر زیارت رو می خواند📙🧡!
دائما می گفت ، اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست امام حسین علیه السلام💕!
همه مشکلاتشان حل می شود و امام با دیده لطف به آنان نگاه می کند...:!💛)
-سلام بر ابراهیم
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
اکنون گلزار شهدا به نیابت از شما عزیزان 🌹
#تلنگرانه
خدا نکنه ڪسـے بهت بگه:
🔺《زیاد برام دعا کن 》🔺
🤭دلت به لرزه میفته که مگه چیشده ڪه اینقدر مضطرب و بیتاب شده....
اگر شرایطش باشه، مشکل رو جویا میشی و سعی میکنی یه جوری حلش کنی!
🤔همه فکر و ذکرت این میشه آیا مشکلش حل شد⁉️ دغدغه اش برطرف شد⁉️
خلاصه هرجا میری و یا میشینی میگی:
😞دوستان یه نفر خیل ملتمس دعاست براش دعا کنید...
‼️نگفته متوجه منظورم شدین..
💔صاحب و مولای ما، ولی نعمت و سرور من و شما، بار ها پیغام دادن
#که_برای_فرج_من_بسیاردعاکنید..
ای کاش آب میشدیم و این جمله را نمیشنیدیم 💔
🤲کاش حداقل دعا میکردیم
از اون دعاهایی که انگاری همه امیدت قطع شده🥀..........
🤲تعجیل در فرج امام زمان _عجل الله تعالی فرجه الشریف_ #صلوات🕊
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_چهل_هشت
رفت و اخم های سرپرستار را برای زینب سادات گذاشت.
چه می شود کرد؟ گاهی دیوار کوتاهی هستی که کوتاه تر از تو پیدا نمیشود! زینب سادات به بهای بی محلی های احسان، تا صبح مشغول کار بود و صبح خسته تر از هر روز سوار ماشینش شد.
مقابل در خانه که رسید، احسان هم همزمان رسید و با لبخند گفت: صبح بخیر! شب سختی داشتید؟
زینب سادات اخم کرد: سلام. صبح شما هم بخیر! سخت؟ وحشتناک بود!
میشه وقتی من دور و بر نیستم، حاِل سرپرستارمون رو بگیرید که ترکشهاش منو نگیره دیگه؟ بخدا اگه دو روز دیگه از من اینجوری کار بکشه، خودم باید روی یکی از تختها بستری بشم!
احسان اخم کرد و ایستاد: اذیتتون کرد؟
زینب سادات سربه زیر انداخت و صدای اوهوم پر بغضی از گلویش شنیده شد.
احسان گفت: نگران نباش! درسی بهش بدم که دیگه...
زینب حرفش را برید: وای نه! بعدا برام دردسر میشه. من دو سال باید تو این بیمارستان باشم!
احسان دلش برای ترس های کوچک این دختر سوخت.
زینب سادات پرسید: شما که دکتر داخلی بودید! بخش اطفال چکار داشتید؟
احسان لبخند زد: داخلی اطفال هستم آخه!
زینب سادات کمی فکر کرد و گفت: یعنی اون روز خاله رها منظورش این بود که من بچه ام؟
احسان متعجب پرسید: کدوم روز؟
زینب سادات اخمی کرد و گفت: هیچی! بریم داخل که هوا سرده. شب بخیر. یعنی نه، صبح بخیر! اصات خوب بخوابید.
بعد آهی کشید و گفت: خیلی دارم چرت و پرت میگم! بهتره برم داخل.
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_چهل_نه
زینب سادات رفت و احسان با لبخند به در خیره ماند. چقدر کارهای زینب سادات به دلش مینشست.... زینب سادات مهیای خواب میشد که
صدای جر و بحثی شنید. خسته بود اما نمیتوانست بی تفاوت بماند. از اتاق خارج شد و حرف های زهرا خانم و ایلیا را شنید.
زهرا خانم: این بار چندمه که میگی زینب نفهمه!
ایلیا: بفهمه چی میشه؟ اصلا براش مهمه؟ اون هیچی جز درسش براش مهم نیست.
زهرا خانم: فعال اون بزرگتر توئه!
ایلیا لجاجت کرد: شما بزرگتر ما هستی!
زینب سادات وارد آشپزخانه شد: چی شده اول صبحی سروصدا راه انداختید؟
زهرا خانم: ببخش مادر! نذاشتیم بخوابی. بیا یک لقمه صبحونه بخور بعد برو بخواب که ضعف نکنی!
زینب سادات نشست: خب آقا ایلیا! تعریف کن.
ایلیا خودش را روی صندلی انداخت، تکه ای نان با یک دست کند و درون دهانش گذاشت: مدرسه والدین منو خواسته!
زینب سادات: اون وقت علتش چیه؟
ایلیا: الکی!
زینب سادات:یعنی چی الکی؟مگه میشه؟
ایلیا به چشمان زینب سادات زل زد: چون پدر مادر ندارم.
زینب سادات: درست حرف بزن ایلیا!
ایلیا: این رو به اونها بگو!
از خانه خارج شد. زینب سادات سرش را میان دستانش گرفت.
زهرا خانم: برو بخواب. خودم میرم مدرسه.
زینب سادات: چرا به من نگفتید؟
📗
📙📗
📗📙📗
•°🌱
اسمت دوا و ذکر زیبایت شفاست
امضا بفرما نسخه درمان ما را ..
#یاسیدیاباالفضل💔
#شبتونکربلایی🌙
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•°🌱
#اربــابــــم
خالصانه،
بی ریا،
با جان و دل
بی حدّ و مرز
تا ابد یک جورِ دیگر دوستت دارم حسین...
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
چهارشنبه:
ناهار: امام کاظم (درود خدا بر او باد )
شام: امام رضا (درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•°~🥀💔~°•
این روزها چشمِ تری دارم، کمک کن
حال و هوای دیگری دارم، کمک کن
بی حوصله در گوشهای مأوا گرفتم
حالِ خراب و مضطری دارم، کمک کن
ارباب.. من جاماندهام از کرببلایت..
من.. ناتوان بال و پری دارم، کمک کن
بدجور قلبِ خستهام آتش گرفته..
در دل شرار و آذری دارم، کمک کن
دارد مسجّل می شود.. بودم اضافه؟
ای شاه.. شورِ نوکری دارم، کمک کن
تنبیه کردن با نرفتن!! سختِ سخت است
در سینهی خود محشری دارم، کمک کن
از گریه کُنهای غمِ صدّیقه هستم
حالا که عِرقِ مادری دارم، کمک کن
سوگند بر زهرا دوباره دعوتم کن...
این روزها.. چشمِ تری دارم، کمک کن
محسن راحتحق
#حسرتکربلاء..💔 اربعین ۱۴۴۳
#اربعین
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
|•🌻🍂•|
.
توهمینعکسا
اینعکسایسیاهوسفید
هنوزمغوغایچشمایتورو
میشهدید
چشماییکهایندنیارودید
دلبرید . . .
دلبرید . . .
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادے
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
علامـه حسن زاده آملـی (ره) :
الهـی ؛
اگر ستـارالعیـوب نبـودی
مـا از رســوایی چه می کردیـم ؟
@modafehh
❪🌿🌳❫
دوستِ خوبم!
با هر کسی رفیق بشوی، شکل و فرم آن را میگیری. فکرش را بکن، اگر با خدا رفیق شَوی، چه زیبا شکل میگیری💚
چو عمرم مدتی با گُل گذر کرد،
ڪمالِ همنشین در من اثر کرد!
وگرنه من همان خاکم که هستم :)
#خدا
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_پنجاه
زهرا خانم مقابلش نشست: قسمم داد به خاک حاجی! گفتم درست میشه اما خب این سومین باره!
زینب سادات بلند شد: برم حاضر بشم.
زهرا خانم: خسته ای! بذار من برم.
زینب سادات لبخند غمگینی زد: اینقدر نگران ما نباش! از پسش بر میایم!
ایلیا کنار محسن ایستاد بود که زینب سادات وارد حیاط شد.
زینب سادات: سلام آقا محسن! شما هم با والدین قرار داری؟
محسن: سلام. منتظر مامان زهرا هستیم.
زینب سادات: من جای مامان زهرا میام.
محسن اخم کرد: پس کی با من میاد؟
زینب سادات: مگه به خاله و عمو نگفتی؟
محسن شانه ای بالا انداخت.
زینب سادات صدایش بالا رفت: شما چی با خودتون فکر کردید؟
محسن: داد و بیداد نکن زینب. مامان زهرا مادربزرگمون هستش دیگه، میومد و حل میشد!
پنجره طبقه بالا باز شد. صدایی از بالا آمد: چه خبره اول صبح؟
نگاه سه نفر از پایین به بالا شد و احسان با دیدن زینب سادات کمی هوشیار تر شد: چی شده؟ شما مگه نباید خواب باشید الان؟ کجا دارید میرید؟
ایلیا غیرتی شد: از کجا میدونه شما باید الان خواب باشی؟
زینب سادات: چون تو بیمارستان ما هستن و دیشب هم شیفت بودن و صبح با هم رسیدیم خونه!
ایلیا: تو مگه ماشین نداری خودت؟
زینب سادات زیر لب گفت: ساکت باش. نگفتم با هم اومدیم که! با هم رسیدیم!
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_پنجاه_یک
ایلیا آهانی گفت و محسن ریز ریز خندید و زینب رو به احسان گفت: با بچه ها میرم مدرسه! دردسر درست کردن.
احسان گفت: صبر کنید الان میام پایین.
احسان رفت و زینب سادات غرغر کرد: این چرا داره میاد؟ به تو چه آخه!
محسن زیر لب گفت: غیرتی شده دیگه! ناموسش بره وسط یک مشت نوجوان؟
ازینب سادات از بس درگیر افکار از سر باز کردن احسان بود متوجه حرف های محسن نشد.
احسان لباسهایش را عوض کرده و وارد حیاط شد: سلا م! باز چکار کردید ، شما؟
زینب سادات: باز؟ مگه شما در جریان قبلی ها بودید؟
احسان شانه ای بالا انداخت: یک بار داشتم میرفتم بیمارستان، دیدم با مامان زهرا دارن میرن مدرسه. خب! چکار کردید؟
محسن: هیچی!
احسان: مامان بابا میدونن؟
محسن آرام گفت: نه.
زینب سادات: از سادگی و مهربونی مامان زهرا سواستفاده کردن!
احسان اخم کرد: شاید کاری که کردید مهم نباشه و بشه بخشیدتون. اما پنهان کردن از خانواده، واقعا میخوام بدونم چطور میخوای جواب مامان بابا رو بدی!
به سمت در حیاط میرفتند که محسن به ایلیا گفت: چرا به زینب گفتی؟
ایلیا: نگفتم! شنید دیگه!
محسن: الان به همه میگه!
زینب سادات که صدای محسن را شنیده بود گفت: تا شما باشید پنهان کاری نکنید.
دم در احسان گفت: بفرمایید سوارشید، با هم میریم.
زینب سادات جواب داد: ممنون. با ماشین خودمون میایم.
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗