4_6048787178090137459.mp3
13.54M
کربلایی شدن به کربلا رفتن نیست کربلایی شدن فقط سفر با تن نیست....
🎤 #کرمانشاهی
#مداحی
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
.
در حـمــلـہ ۍ ما
یڪ اثــر از دیــو نـمــانـد..!!
#اسقاطیل | #ایران_قوی 👊🏻💣
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_نود_هفت
صورت احسان نرم شد و گفت: فکر کردم اتفافی براش افتاده! من رو ترسوندین! اولا اینکه جای کسی رو قرار نیست پر کنی. جای اونها همیشه
خالی میمونه و شما باید نقش خواهری خودتون رو درست و قوی تر از همیشه ایفا کنید. دوما ازدواج ما قرار نیست تاثیر منفی روی زندگی ایلیا بگذاره. چون یک نفر به زندگی اون اضافه میشه و قرار نیست من شما رو ازش جدا کنم. قراره براش برادر باشم. سوما، مگه من ُمردم که شما نگرانایلیا شدی؟ خودم دستش رو میگیرم و از خطرات حفظش میکنم. درضمن ما راهنمایی های آقا سید و مامان رهایی رو داریم! قرار نیست تنها باشیم.
زینب سادات با شک و تردید و صدایی آرام پرسید: اگه خدایی نکرده، بعد از صد و بیست سال، اتفاقی برای مامان زهرا بیفته، ایلیا...
احسان حرفش را تا ته خواند و زینبش را از تردید ها رها کرد: با ما زندگی میکنه. حتی اگه بخواهد از روزی عروسیمون میتونه بیاد پیش ما زندگی کنه. ایلیا برای من هم عزیزه! یادگار مردی که در حق من پدریکرد. اون سفر، سفر عشق بود و خودشناسی و من اون رو مدیون پدر شما
هستم.
زینب سادات قاشق دیگری از غذا در دهان گذاشت و دلش آرام شد.
احسان آرام شدن دل زینبش را دید و دلش آرام شد.
همان شب، بخاطر دل احسان، رها همه را دور هم جمع کرد.
مادر که باشی، نگاه بی تاب میوه دلت را میشناسی!
شرم نگاه های احسان، باعث شده بود مهدی حسابی اذیتش کند. زینب سادات در میان این همه شور و شوق خانواده، سعی در پنهان کردن خود از احسان داشت، احسانی که همیشه نگاهش دنبالش بود و میدانست او کجاست. بعد خجالت میکشید سر به زیر می انداخت. دوباره با حرکت
زینبش، نگاهش او را دنبال میکرد و دوباره شرمگین به خود می آمد.
⏪
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_نود_هشت
آنقدر این روند ادامه داشت که صدرا گفت: زینب جان عمو، بیا بشین!این پسر چشماش چپ شد بس که دنبال تو گشت.
همه خندیدند و زینب سادات سرخ شد از شرم و نشست، و چقدر این شرم به چهره معصوم زینبش می آمد.
بعد از شام بود که سیدمحمد جعبه ای مقابل زینب سادات گذاشت و گفت: این هم از آخرین امانتی!زینب سادات بازش کن.
زینب سادات جعبه را در دست گرفت و باز کرد. در جعبه را گشود نگاهش به جعبه بود. سکوتش طولانی شد.
احسان نگران بود،اما زینب سادات بغض داشت. نگاهش به انگشتر عقیق ارمیا بود به حلقه ساده مادرش. نامه که نمونه ای از آن، در کمد خودش هم بود و درنهایت، انگشتر بزرگ و پر زرق و برق داخل جعبه،که اصلا برایش آشنا نبود. انگشتر را در دست گرفت، همان که آشنا نبود.
به عمو جانش گفت :همه رو شناختم جز این!
درد را در چهره عمومحمدش دید و صدای پر بغضش را شنید: حلقه مادرته! داداشم براش خرید!پدرت، سیدمهدی.
قطره اشک اجازه نگرفت و از چشم زینب سادات چکید. پشت سرش قطره ای دیگر. نگاه زینب سادات روی انگشتر رفت و به دقت به آن نگاه کرد.
دنبال عاشقانه های آیه و سیدمهدی بود. دنبال لبخند روزی که آن راخریدند.
زیر لب گفت: چرا هیچ وقت ندیدمش؟
سیدمحمد توضیح داد: روز عقد آیه و ارمیا بود که این رو از دستش درآورد و به مامان فخری داد تا برای تو نگهداره. آیه این رو پسندید وسیدمهدی خرید.
نگاه پر از تعجبش را به سید داد و سیدمحمد ادامه داد..
⏪ #ادامہ_دارد.
📗
📙📗
📗📙📗
#سلامازراهدور
سَلامميدَهَمُودِلْخُوشَم
ڪِہفَرمُوديدْ ؛
هَرآنڪِہدَردِلِخُودیادِماسْٺ،
زَائِرِ ماست!'🖐🏽
#السلامعلیکیااباعبدالله (:
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
یکشنبه:
نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد)
شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#نمـــــاز🍃 ✨ استاد الهی: اگر خواستید خودتان را محڪ بزنید به نماز صبحتان نگاه کنید‼️ از میزان سن
#نماز
• 💙❄ •
قرآن که نازل شد، خداوند فرمود:
این کلامی سنگین است اما ای پیامبر! نگران نباش از نماز کمک بگیر: قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا! 🌱
آری! با نماز که مأنوس باشی
برایت فرقی نمیکند کجا باشی
در ایران باشی یا در توکیو ژاپن...
در مسجد باشی یا در رقابتِ کُشتی...
توفقط دلت میخواهد باخدایت خلوتکنی!
« واز صبر و نماز یاری جویید و این کار سخت و سنگین است مگر برای خاشعان»♥️ (بقره ۴۵)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
شجاعت یعنی^^ ریشه در یقینات داشته باشه! 🍃 🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹 #شهیدانه شهیدحمیدس
#شہیدانه
بوسه مقام معظم رهبری
بر لباس خادمی
شهید محمد حسین حدادیان🌱💚
مادرشون میگفتن محمد حسین حسرت بوسه آقا بر لباس شهید صیاد رو میخورد
تا اینکه بعد از شهادت شون لباس خادمی شون اینطور مقامش بالا رفت...
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#خـدا
وقتی کودکے یک سالہ را به هوا می اَندازی، میخندد؛ چون ایمان دارد تو او را خواهی گرفت💙❄️
- در مقابلِ تقدیرِ خداوند، کودکی یک سالہ باش :)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
خاطره ای از حمیدآقا 🍁
آقا حمید همیشه میگفت من آخرش شهید میشم :)
یه روز به من گفتن بیا با هم عکس برای شهادت رو انتخاب کنیم انتخاب کردیم ....
بعد از اعلام خبر شهادت من رو منزل مشترک بردن و من کامپیوتر ایشون رو روشن کردم و بدون معطلی فایل عکس های شهادت رو برداشتم
هیچ کس باور نمیکرد که ما تا این اندازه آماده برای شهادت بودیم 🥀🍂
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_نود_نه
زینب سادات نگاهش روی انگشتر ساده مادرش افتاد. همان که ارمیا خریده بود. همان که ساده بود. همان که برای آیه نشان از قلب بزرگ ارمیا داشت.
سایه گفت: اگه دوست نداری استفاده کنی اشکالی نداره. هم ما،هم آیه درک میکنیم.
زینب سادات سرش را به طرفین تکان داد و گفت: مساله این نیست!به ایلیا نگاه کرد و گفت: ایلیا بیا اینجا.
ایلیا از کنار محسن و مهدی بلند شد و کنار زینب سادات نشست.
زینب سادات حلقه سنگین را به سمت ایلیا گرفت: این برای تو باشه؟ دوستش داری برای همسرت؟
ایلیا سرخ شد و گفت: این چیزا چیه میگی؟ چه ربطی داره؟مال تو هستش.
زینب سادات گفت: اگه مامان بود، اینو میداد به عروسش. چون میدونه من طلاهای بزرگ دوست ندارم.
بعد انگشتر ارمیا را برداشت و گفت: تصمیم گیری برای این با تو هست.
سیدمحمد گفت: اون حلقه پدر تو بود.مادرت براش گرفت. بعد از شهادتش دست مادرت موند تا روز عقد که داد به ارمیا.
ارمیا گفت: امانت دستم هست تا بده به همسر تو!
زینب سادات گیج شد: مال بابا مهدی بود؟
تایید درون چشمان سیدمحمد برایش کافی بود.به احسان گفت:پس این مال شماست، البته اگه دوست ندارید لطفا بگید.
احسان بلند شد و انگشتر عقیق را گرفت و در انگشت حلقه اش کرد.کاملا اندازه بود.
احسان: اندازه است! ممنون که منو لایق دونستید.زینب سادات پاکت را به سمت احسان گرفت: این هم مال شماست. نامه ی بابا مهدی برای دامادش...
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد
حال احسان دگرگون شد. نامه را گرفت و خواست بنشیند که صدای زینب سادات حواسش را پرت کرد.
زینب سادات: از نظر شما اینها حلقه های ما باشه، اشکال نداره؟
احسان لبخند زد: افتخاره برام. فقط پول حلقه شما رو کنار گذاشتم،هرکاری دوست دارید انجام بدید.
زینب سادات: پول حلقه هایی که باید میخریدیم میدونم چکار کنم.
رها لبخندش را شناخت. سیدمحمد هم شناخت. دختر سیدمهدی، خیلی شبیه ارمیا فکر میکرد.
آن پول، حلقه ای برای ازدواج دو یتیم، از بچه هایی شد که ارمیا پدرشان بود، و پدری میکرد برایشان...
دو روز بعد در بیمارستان برای زینب
سادات، روزهای بدی بود. اصلا تصورش را نمیکرد. رفتارهایی میدید که در ذهنش هم نمی گنجید. انسانهای دو رو، کینه ای و حسود.
یک سوال در ذهنش بود!
تقصیر او چه بود که دکتر احسان زند، او را برای زندگی و آینده اش میخواست؟
تقصیر او چه بود که نجابت زینبی اش از مد ها و ایدآل های هالیوودی پیشی گرفت و دل مردی که اهل ازدواج و خانواده نبود را اسیر کرده بود؟
تقصیر زینب سادات چه بود که مردهای کمی اهل ازدواج بودند و زیادشان دنبال خوشی؟
تقصیر زینب سادات چه بود که خدا گفته است مردان طیب و زنان طیب؟
تقصیر نجابت مهتابی زینب سادات چه بود که هر که او را میخواست، برای همیشه اش میخواست؟
تقصیر زینب سادات چه بود که دور خودش خط قرمزی به نام حجاب و حیا کشیده بود و دست هوس را کوتاه کرده بود؟
احسان شیفته متانت ذاتی او بود.
دختری که چادر بازیچه و اجبار و هیچ چیز دیگر جز ایمانش نبود.
وقار و آرامشش، شیطنت های درون خانه اش، زیبایی مرواریدی اش دل احسان را لرزانده بود.
احسانی که بین ساعات کاری اش برای همان سلام با خجالت و شرم دخترانه زینب سادات، از این بخش به آن بخش میرفت...
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
ای که میبخشی تو با انگشتری
انگشتِ خویش..
دستِ خالی رد مکن ما را
ز کویت یا حسین...
#شبتون_حسینی 🌙🌱
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
تشنه هستیم و به دریا کم محلی میکنیم
درد هست و به مداوا کم محلی میکنیم
او گرفتارِ همین "من" بودنِ "ماها"شده
پس نمیآید دگر، تا کم محلی میکنیم
#اللهمعجللولیکالفرج🌸🍃
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
دوشنبہ: ناهار :سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا(درود خدا بر ان ها باد)
شـام :زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد(درود خـدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#حدیث 🌸☔️ امام على عليهالسلام: خيانتكار كسى است كه خودش را رها كرده به معايب ديگران بپردازد و ا
#حدیث🌿
امیرالمومنین"علیهالسلام"
خوشا بھ حال کسۍ ڪه به یاد معاد باشد؛براۍ حسابرسی قیامت ڪار کند؛با قناعت زندگۍ کند و از خدا راضی باشد؛حکمت۴۴📚-!
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#ازدواج🤝
🍃گاهی اوقات در ازدواج فرزندان خانواده ها مخالف ازدواج هستند
و از طرفی دلیل منطقی و موجهی نیز دارند
در اینجا فرزندان باید به تجربه والدین احترام بگذارند...
🍃اما اگر پدر و مادر دلیل منطقی برای مخالفت خود ندارند
دختر و پسر باید از افراد ذی نفوذی (مثل پدر بزرگ و مادر بزرگ و یا عمه و عمو) استفاده کنند تا در این باره با والدین صحبت کنند.
🍃اما در هر صورت اگر والدین راضی نشدند بهتر آن است که چنین ازدواجی صورت نگیرد چون اگر بدون رضایت والدین ازدواج صورت بگیرد
بعدا زوجین نیاز به حمایت مادی و معنوی والدین خویش دارند و اینطور نیست که بخواهند آنها را فراموش کنند و بعدا دچار آسیب می شوند.
#قبل_از_ازدواج
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#برادر_شهیدم🎐
پروانـه اگـر در
رهـ عشـق
بـآل و پر افڪنـد
من بـآل که هیـچ ...
جآݩ و دلے باختـم آنجـا...¡
+راحمتبریزے
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#خــدا🦋✨
گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود🕊
خدا گفت: چیزی بگو
گنجشک گفت: خسته ام❗️
خدا گفت: از چه ⁉️
گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.
خدا گفت: مگر مرا نداری ؟🙃♥
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#منبر_مجازی ࿚⟮▹🕌◃⟯࿙ ادب دعـا ایـنه کـه قـبل از اینکـه چیـزی از خـدا بخـوای از خـدا تشکـر کـنی بابـت
#منبر_مجازی 🎙
چشمت به نامحرم می افتد
اگر خوشت نیاید که مریضی..!
اما اگر خوشت آمد..،
فوراً چشمت را ببند
و سرت را پایین بینداز و بگو..
"یا خَیرَ حَبیبٍ و مَحبوبْ.."
#شیخ_رجبعلی_خیاط🌿
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
🍃راحت جان
من از مرگ میترسم. مرگ را برایم شیرین کن. ترسی که از مرگ دارم، هر لحظه از زندگی را برایم پر از وحشت کرده. هول مرگ را بگیر از من.
من از مرگ میترسم. مرگ را برایم زیبا کن. با تصویری که من از مرگ دارم، زندگی هر لحظهاش زهر هلاهل است به کامم.
شیرین شدن مرگ و زیباشدنش، یک راه بیشتر ندارد؛ آن هم عشق توست. مرا عاشق کن تا عاشقانه با مرگ روبرو شوم. کسی که عاشق توست، به مرگ همان طور نگاه میکند که به زندگی. عاشقان تو مرگ را بوییدن گل میدانند. کسی از بوییدن گل هراس ندارد.
نگذار از ترس عاشق نبودن بمیرم.
شبت بخیر راحت جان!
#شب_بخیر
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی