eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
أَلسَّلامُ عَلى مَنِ الاِْجابَةُ تَحْتَ قُبَّتِهِ سلام بر آن کسى که‌ اجابتِ دعا، در زیرِ بارگاه اوست..♥️
۲۲ آبان ۱۴۰۲
۲۲ آبان ۱۴۰۲
😊 يا فاطِمَةُ الزَّهْراءُ، يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ، يَا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ، يَا سَيِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكِ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكِ بَيْن يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهَةً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِي لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛💚 @modafehh
۲۲ آبان ۱۴۰۲
📌دوشنبہ: ناهار: سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا (درود خدا بر ان ها باد) شـام: زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد (درود خـدا بر او باد) ✨@modafehh
۲۲ آبان ۱۴۰۲
اگر نمازتان را محافظت نڪنید حتی میلیاردها قطره اشڪ هم برای اباعبدالله بریزید، در آخرت شما را نجات نمی‌دهد..! 🌱
۲۲ آبان ۱۴۰۲
۲۲ آبان ۱۴۰۲
سلام رفقا ، ممنونم از همراهی همیشگی شما عزیزان 🤍 قسط های تهیه ی جهیزیه عروس خانوم های آبرومند عقب افتاده ،دست ب دست هم بدیم هرچقدر در توانمون هست بزاریم ،بی جواب نمی مونه 🌹🙏🏻 موسسه مردم نهاد شهید حمید سیاهکالی مرادی 🍂🌷
۲۲ آبان ۱۴۰۲
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 اوضاع حکومت مصر(۲) معاویه که از کاردانی قیس آگاه بود از ترس آنکه لشکر امام از کوفه و لشکر قیس از مصر به او حمله نکنند. او با نامه نگاری‌هایی از قیس خواست که از او حمایت کند و از او خواست که در خون خواهی عثمان او را یاری کند اما قیس با نامه‌های زیرکانه معاویه را به سردرگمی فرو برد. معاویه که از خدعه قیس آگاه شد از او خواست تا جوابی روشن به او بدهد وگرنه مصر را از لشکریان پیاده و سواره شامی پر خواهد کرد. قیس در جواب نامه‌اش نوشت: می‌خواهی مرا از یاری کسی که به خلافت شایسته‌تر است و بیشتر از همه سخن حق می‌گوید منع کنی و به یاری کسی که از همه مردم بخلافت ناشایسته‌تر است و بیشتر از همه سخن باطل می‌گوید راهنمایی کنی!! و اما درباره حمله‌ات باید بگویم: تو را از این اقدام باز نمی‌دارم می‌توانی بخت خودت را بیازمایی. معاویه با دیدن این نامه به طور کلی از قیس قطع امید کرد. اما معاویه با نیرنگ نامه‌های اولیه قیس ، شایعه کرد که قیس با او صلح کرده و با او هم پیمان شده است اخبار به گوش امام رسید و از مشاورانش کمک خواست. آنها بنا به این شایعات و همچنین مصالحت او با عثمانی‌های مصر ، تصمیم گرفتن علی رغم میل باطلی امام دستور به عزل قیس از حکومت مصر را صادر کنند. بعد از قیس امیرالمومنین را به عنوان فرماندار مصر معرفی کرد. محمد فرزند خلیفه اول بود و بعد از مرگ او امام علی او را به فرزند خواندگی قبول کرد و در حقش گفت: فرزند من است اما از نسل ابوبکر @modafehh
۲۲ آبان ۱۴۰۲
روز بیست و هشتم چله یک تسبیح صلوات هدیه از طرف شهید حمید 😊 به آقا صاحب الزمان ❤️ ۱۳ روز تا شهادت💔 @modafehhh
۲۲ آبان ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت19 صبح با صدای جیغ جیغای مامان بیدار شدم مامان: آیه پاشو دیگه ،کی میخوای شروع کنی به تمیز کردن ،اخ اخ اخ ببین اتاقشو کوفه شام شده اینجا یه خمیازه ای کشیدمو گفتم: مگه ساعت چنده؟ مامان: ساعت ۱۰ - واییی چقدر خوابیدم من ،باشه الان بلند میشم با رفتن مامان بلند شدمو دست و صورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه یه چایی واسه خودم ریختم و شروع کردم به صبحانه خوردن که امیر دستمال به سرش بسته بود یه ماسکم زده بود رو صورتش با دیدنش خندم گرفت - این چه قیافه ایه مگه داری سمپاشی میکنی اتاقت ... امیر: نخیر ،گفتم گرد و خاک نره تو موهامو دهنم - خو یه عینکم میزاشتی که تو چشمت هم نره امیر: عع ،چرا به فکر خودم نرسید ععع پسره دیونه جدی جدی رفت عینک بزنه صبحانه مو خوردمو رفتم سمت اتاقم با نگاه کردن به اتاقم سرگیجه گرفتم ،اصلا نمیدونستم از کجا شروع کنم رفتم سمت اتاق امیر درو که باز کردم چشمام با تمیزی اتاقش میدرخشید نگاه مظلومانه ای به امیر کردم امیر: چیه باز چی میخوای؟ - میشه کمکم کنی اتاقمو مرتب کنم امیر: نوچ ،بزن به چاک - قول میدم اگه کمکم کنی ،فردا با سارا صحبت کنم انگشت کوچیکشو آورد سمت من امیر: قول؟ - قول بعد با هم رفتیم توی اتاق من شروع کردیم به تمیز کردن یعنی تا ۶ غروب کشید تا اتاقم تمیز شه یه تغییر دکوراسیونم به اتاقم دادم که واقعا از تمیزی اتاقم لذت میبردم امیر: آیه تو چه جوری اینجا نفس میکشیدی؟ - به راحتی... امیر: یعنی شلخته تر از تو دختر پیدا نمیشه بعد از تمام شدن کار اتاقم پریدم تو بغلش و بوسش کردم - دستت درد نکنه که کمک کردی امیر: اخ اخ اخ برو پایین کمرم داغونه بعد با هم رفتیم توی پذیرایی امیر روی مبل سه نفره دراز کشید منم روی من دونفره ولو شدم یعنی توی عمرم اینقدر کار نکرده بودم مامان با دیدن سرو وضع منو امیر روی مبل یه جیغی کشید که مثل پادگان سربازی منو امیر بر پا زدیم امیرم بدون هیچ حرفی از کنار مامان رد شد و رفت سمت حمام منم رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدمو با گوشیم ور میرفتم تلگراممو باز کردم دیدم یه عالمه پیام از سارا دارم پیامشو خوندم نوشته بود قراره واسه عید بچه ها رو ببریم راهیان نور اسم تو رو هم نوشتم یعنی میخواستم خفش کنم که بدون مشورت با من اسممو نوشته بود چیزی ننوشتم براش و از خستگی زیاد چشمامو بستم با صدای امیر چشمامو باز کردم امیر: یعنی خرس قطبی بیشتر از تو نمیخوابه،پاشو نصف شب شده بلند شدمو اول رفتم حمام یه دوش گرفتم تا مامان دوباره شروع به جیغ زدن نکنه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۲۲ آبان ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت۲۰ از حمام که اومدم بیرون ساعت ۱۰ شب بود رفتم توی اتاقم میخواستم موهامو با سشوار خشک کنم که با سکوت خونه پشیمون شدم حوله رو دور موهام پیچیدم که صدای قار و قور شکممو شنیدم واز اتاق رفتم بیرون و رفتم سمت آشپز خونه بعد از خوردن کمی غذا برگشتم توی اتاقم روی تختم ولو شدم چشمامو بستم که صدای زمزمه ای شنیدم رفتم‌نزدیک پنجره پرده رو یه کم کنار زدم دیدم رضا کنار حوض نشسته و معصومه هم کنارش نشسته بود و تو دستش کتاب بود ای کاش من الان جای معصومه کنارش نشسته بودم و از صدای خوندنش لذت میبرم.... با صدای ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم چادرمو با کیفم برداشتم و رفتم از اتاقم بیرون همه در حال صبحانه خوردن بودن -سلام به همگی بابا: سلام بابا مامان: سلام صبح بخیر امیر: معلومه که امروز کبکت خروس میخونه یه نیشگون به بازوش گرفتمو کنارش نشستم امیر : آیه زود صبحانه تو بخور میرسونمت - ععع ،آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی.... امیر: هیچی بیا ،،خوبی کردن هم بهت نیومده ، من دارم میرم تا ۵ دقیقه دیگه نیومدی رفتم - باشه الان میام یعنی یه بار آرزو به دل شدم صبحانه امو مثل آدمیزاد بخورم چادرمو سرم گذاشتم ،کیفمو برداشتم از بابا و مامان خداحافظی کردم رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم توی راه امیر هی سفارش میکرد که حتما با سارا صحبت کنم ،منو باش که فکر میکردم به خاطر اینکه هوا سرده منو داره میرسونه نگو که آقا به خاطر معشوقش به من لطف کرده داره منو میرسونه دانشگاه.... بلاخره رسیدیم دانشگاه ،یعنی تا برسیم امیر حرف زد منم چیزی نگفتم خداحافظی کردم پیاده شدم از ماشین امیر شیشه ماشینشو داد پایین : آیه ؟؟ برگشتم نگاهش کردم قبل از اینکه اون چیزی بگه گفتم:بابا کچلم کردی تو ،میدونم باهاش صحبت میکنم،آروم آروم بهش میگم که خدای نکرده از خوشحالی سکته نکنه ،مخشو شست و شو میدم که حتما جواب نهاییش به تو بله باشه ،،بازم چیزی مونده؟؟؟ امیر یه لبخندی زد: نوکرتم... از حرفش خندیدمو گفتم : ما بیشتر ،حالا برو تا بیشتر ضایع نکردی امیر : باشه ،خداحافظ - به سلامت.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۲۲ آبان ۱۴۰۲
۲۳ آبان ۱۴۰۲