•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
زمینبدونتوشایستهیسکونتنیست
بیاکهخونکندقاصدکبهدربهدری💙'
جـمـعـــــہ:
ناهار
امام حسن عسکری
(درود خدا بر او باد)
شام:
حضرت ولیعصر
(درود خدا بر او باد)
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
حدِ کمال انسان
این است که به #خدا برسد؛
یعنی مظهر صفات حق شود
سعی کنید صفات خدایی در شما زنده شود
او کریم است، شماهم کریم باشید
او رحیم است، شماهم رحیم باشید
او ستار است، شماهم ستار باشید...
#شیخ_رجبعلی_خیاط
#خودسازی
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_پانزدهم غارت و شبیخون های معاویه(۵)
چون #بُسر وارد #طائف شد قصد کرد تمام اهل آنجا را بکشد اما با پادرمیانی #مغیرةبنشعبه و سخنان او که: ما از #دوستان شماییم و همچون شما #خونخواهعثمانیم ، #بُسر را از این اقدام منع کرد.
#بُسر در اقدام بعد ، دستور به کشتن شیعیان #تباله(محلی در اطراف یمن) داد و فردی را فرستاد که همه آنها را بکشد.او با این کار #رعب و #وحشت در بین مردم ایجاد کرد. مردم آنجا با گریه و زاری از #فرستادهبُسر خواستند که از این کار منصرف شود.
او گفت: اگر #اماننامه بیاورید شما را گردن نمیزنم وگرنه همه شما را خواهم کشت.
فردی به نام #منیعباهلی به سرعت راهی #طائف شد تا از #بُسر امان نامه بگیرد. #بُسر قبول نمیکرد و میخواست با این اتلاف وقت فرستادهاش تمام شیعیان را به قتل برساند. اما بعد از تعللی زیاد امان نامه را داد.
#باهلی به سرعت به طرف #تباله حرکت کرد و دو شبانه روز از مرکبش پیاده نشد و میتاخت.
در تباله ، چون امان نامه دیر رسیده بود، شیعیان را به خط کرده بودند برای گردن زدن.
#منیعباهلی از دور برق شمشیر #جلاد را دید به سرعت به طرف آنها حرکت میکرد و برای جلب توجه آنها پیراهنش را درآورد روی سرش میچرخاند و به سرعت شترش را هی میکرد.
اما ناگاه شتر از شدت خستگی ایستاد و دیگر راه نرفت ، او از شتر پایین پرید و تا محل اجرای حکم #دوید و امان نامه را به آنها رساند و شیعیان را نجات داد
و
دید اولین کسی که برای گردن زدن آورده بودند ، #برادر خود #منیعباهلی بود!!!
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
فسمت61
امیر:
آیه ،با مامان و بابا خداحافظی نکردی که؟
- اینقدر تن تن شد که وقت نشد ،جنابعالی رو که صد بار صدات کردم بیدار شدی ،باشه بعدا واسه مامان زنگ میزنم
امیر: آیه چیزی نمیخوای واسه تو راهت بخری بخوری؟
-نه چیزی نمیخوام
امیر دست کرد تو جیبش و یه کارت بیرون آورد و گرفت سمت من
امیر: بیا بگیر شاید نیازت بشه
- نمیخوام داخل کارت خودم پول هست
امیر: اره میدونم جناب عالی پولدارین ،حالا اینم داشته باش شاید شاید نیازت بشه
- اگه پول کم آوردم بهت میگم برام واریز کنی ،شماره کارتمم که ماشالله حفظی
امیرخندید: باشه
یه دفعه یکی از پشت سر امیر و صدا زد
برگشتم نگاه کردم هاشمی بود ،که می اومد سمت ما
امیر: سلام آقا سید ،شما هم میرین؟
- سلام
هاشمی: سلام ،اره
امیر: التماس دعا داریماااا
هاشمی : چشم
- امیر جان من برم اگه کاری نداری
امیر: نه قربونت برم ،فقط زنگ بزن از خودت گزارش بده
خندیدم و گفتم چشم
امیر بغلم کرد و پیشونیمو بوسید و رفتم سمت اتوبوس خواهران
خانم منصوری دم در اتوبوس ایستاده بود منو دید اومد سمتم
منصوری: سلام آیه جان خوبی؟
- سلام
منصوری: ببین دقیقه نود چه طور طلبیده شدی
- اره خدا رو شکر ،بچه ها اومدن؟
منصوری: اره اتوبوس خواهران همه اومدن
اتوبوس برادران چند نفر نیومدن
- آها
منصوری: برو سوارشو
- چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت62
از پله اتوبوس بالا رفتم و همه جا پر شده بود
چشمم به نامه ها افتاد
همه بچه ها جایی نشسته بودن که اسمشون روی نامه بود
پشت صندلی راننده جایی دو نفر خالی بود ،نمیدونستم جای من اینجاست یا نه
یه دفعه یه نفر صدام زد برگشتم هاشمی بود
یه نامه توی دستش بود
هاشمی: این مال شماست ،میتونین همینجا پشت صندلی راننده بشینین
نامه رو ازش گرفتم ،باورم نمیشد ،اسم فرستنده جاوید الاثر ابراهیم هادی بود ،گیرنده آیه هدایتی اشک از چشمام جاری شد ،نمیدونستم چی بگم ، به هاشمی نگاه کردم ،متوجه تعجبم شده بود
هاشمی: ببخشید اینو خودم درست کردم ،دلم نمیخواست شما که واسه همه نامه نوشتین بدون نامه راهی سرزمین عشق بشین
- خیلی ممنونم ،بابت همه چی
هاشمی: خواهش میکنم کاری نکردم،بفرمایید بشینین منم برم ببینم بچها ی اون اتوبوس اومدن یا نه
سر جای خودم نشستم بعد از ده دقیقه خانم منصوری هم آمد کنارم نشست
منصوری: بلاخره بچه ها اومدن ،چند دقیقه دیگه حرکت میکنیم
منم لبخندی زدمو چیزی نگفتم
بعد از یه مدت راننده به همراه یه جوون سوار اتوبوس شدن و حرکت کردیم که بعد متوجه شدم اون جوون شاگرد راننده است
از نگاه های شاگرد راننده متنفر بودم، هی برمیگشت و به دخترا نگاه میکرد و میخندید
بعضی از دخترا هم که مشخص بود برای تفریح اومده بودن صدای خنده های بچه ها باعث میشد شاگرد راننده بیشتر نگاهشون کنه
چند باری خانم منصوری به بچه ها تذکر داد ولی تذکر ها بی اثر بود
یه دفعه دیدم که خانم منصوری گوشیشو درآورد و شروع به پیام دادن کرد بعد از ده دقیقه از راننده خواست که نگه داره متوجه شدم اتوبوس جلویی برادران هم ایستاده بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
دستِشکسته، سینهیِزخمی، رُخِکبود
اینواژههاخُلاصهیِشرحِعزایِماست💔 ..
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ
خدایا مرا در راهی خرج کن
که مرا برای آن آفریدی ..
-حضرتزهراسلاماللهعلیها-
📌شنبہ
ناهار:
پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله
(سلام و صلوات خدا بر او باد)
شـام:
آقا جانم حضرت امیر المومنین؛
(درود خـدا بر او باد)
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
‹‹👀📌››
سخت در اشتباهی اگه فکر میکنی نمیتونی
به مقامات خیلی خفن و بالا برسی '! 👑
اینو بدون، همہی ادما میتونن در حده
آیٺاللّٰھ بھجت بشن ..
جدی میگم!
شاید باورت نشه ولی حتی فلان بازیگرِ غربی ،
که تو ذهنت خیلی آدم فاسد و داغونیه🚫 ،
اونم میتونسته بشه .😮
یعنی خدا امکاناتشو بهش داده بوده
ولی خودش دیونه دراورده .. 😄
کلا هیچکس واسه جهنم خلق نشده .❌
حتی یزید ملعون❗️
خودِ آدما هستن که خودشونو جهنمی میکنن ..
میگم خدایی چقدر دردناکه چقدر سخته بری
اون دنیا ببینی میتونستی بهشتی بشی ولی
بخاطر تنبلی خودت رفتی جهنم ☹️💔
خیــــــلی حسرت داره واقعا ..🚶🏿♂
#تلنگر
#خودسازی
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_پانزدهم غارت و شبیخون های معاویه(۶)
#بسربنارطا از #طائف خارج شد و به محل #قبیلهبنیکنانه رسید. #عبیداللهبنعباس که حاکم #صنعا از طرف امیرالمومنین بود، دو پسرش به نامهای #قثم و #عبدالرحمن و #همسرشجوریه را پیش یکی از افراد قبیله #بنیکنانه گذاشته بود. #بُسر که از این خبر مطلع شد دستور داد که آن دو پسر نوجوان عبیدالله را پیش او بیاورند اما #میزبان آنها در مقابل خواستهی #بُسر ایستادگی کرد و #بُسر با لشکرش به خانهی او حمله کردند، او را کشتند و هر دو #پسرنوجوانعبیدالله را #گردن زدند.
سپس به طرف #نجران حرکت کرد. او ابتدا یکی از #صحابهپیامبر به نام #عبداللهبنعبدالمدان را که بزرگ #نجران بود ، دستگیر کرد و #گردنزد ، سپس پسرش #مالک ، که او هم از بزرگان بود، دستگیر و گردن زدند.
#بُسر همه اهل شهر را جمع کرد و آنها را تهدید کرد و گفت: ای مسیحیان و ای برادران میمونها! به خدا قسم اگر خبر ناخوشایندی از شما به من برسد، #برمیگردم و چنان میکنم که نسلتان قطع شود و مزارعتان از بین برود و خانههایتان خراب شود،پس حواستان باشد.
سپس به #ارحب رفت در آنجا #اباکرب را که از #شیعیانامیرالمومنین و بزرگ قبیله #همْدان بود ، به طرز فجیعی کشت.
#بُسر به هرجا که میرسید عدهای را به سر #چاههایآب میفرستاد و از حاضران آنجا از عثمان میپرسید اگر میگفتند: او مظلومانه کشته شده آنها را رها میکرد در غیر این صورت همه را از دم تیغ میگذراند و این کار را در طول همه راه انجام داد تا که به #صنعا رسید.
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر به تپش های دل حیدر (((:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت62
از پله اتوبوس بالا رفتم و همه جا پر شده بود
چشمم به نامه ها افتاد
همه بچه ها جایی نشسته بودن که اسمشون روی نامه بود
پشت صندلی راننده جایی دو نفر خالی بود ،نمیدونستم جای من اینجاست یا نه
یه دفعه یه نفر صدام زد برگشتم هاشمی بود
یه نامه توی دستش بود
هاشمی: این مال شماست ،میتونین همینجا پشت صندلی راننده بشینین
نامه رو ازش گرفتم ،باورم نمیشد ،اسم فرستنده جاوید الاثر ابراهیم هادی بود ،گیرنده آیه هدایتی اشک از چشمام جاری شد ،نمیدونستم چی بگم ، به هاشمی نگاه کردم ،متوجه تعجبم شده بود
هاشمی: ببخشید اینو خودم درست کردم ،دلم نمیخواست شما که واسه همه نامه نوشتین بدون نامه راهی سرزمین عشق بشین
- خیلی ممنونم ،بابت همه چی
هاشمی: خواهش میکنم کاری نکردم،بفرمایید بشینین منم برم ببینم بچها ی اون اتوبوس اومدن یا نه
سر جای خودم نشستم بعد از ده دقیقه خانم منصوری هم آمد کنارم نشست
منصوری: بلاخره بچه ها اومدن ،چند دقیقه دیگه حرکت میکنیم
منم لبخندی زدمو چیزی نگفتم
بعد از یه مدت راننده به همراه یه جوون سوار اتوبوس شدن و حرکت کردیم که بعد متوجه شدم اون جوون شاگرد راننده است
از نگاه های شاگرد راننده متنفر بودم، هی برمیگشت و به دخترا نگاه میکرد و میخندید
بعضی از دخترا هم که مشخص بود برای تفریح اومده بودن صدای خنده های بچه ها باعث میشد شاگرد راننده بیشتر نگاهشون کنه
چند باری خانم منصوری به بچه ها تذکر داد ولی تذکر ها بی اثر بود
یه دفعه دیدم که خانم منصوری گوشیشو درآورد و شروع به پیام دادن کرد بعد از ده دقیقه از راننده خواست که نگه داره متوجه شدم اتوبوس جلویی برادران هم ایستاده بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت63
یه دفعه در اتوبوس باز شد و هاشمی وارد اتوبوس شد متوجه شدم خانم منصوری ماجرا رو به هاشمی گزارش داده توی دلم گفتم حتمن الان پوست این راننده شاگرده رو میکنه
ولی با دیدن لبخند روی لبش تعجب کردم
رو به راننده شاگرد گفت: داداش یه کم اونطرف تر میری منم بشینم
راننده شاگرد هم چیزی نگفت و هاشمی در اتوبوس و بست و کنارش نشست
هاشمی: برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا ،امام زمان صلوات.
همه شروع کردن به صلوات فرستادن
با اومدن هاشمی کمی سکوت حکم فرما شده بود منم از داخل کوله ام مفاتیح کوچیکمو بیرون آوردم و مشغول خوندن شدم
دوباره هم همه و خنده بچه ها بلند شد ، چهره عصبانی هاشمی رو میدیدم
گفتم الاناست که بلند شه یه چیزی به بچه ها بگه وقتی که خواست بلند شه یه فکری به ذهنم رسید زودتر از هاشمی بلند شدم و رو به بچه ها ایستادم یه نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به حرف زدن
- سلام بچه ها ،میشه یه لحظه سکوت کنین تا صدام به همه برسه ؟
کم کم سکوت حکم فرما شد
-بچه ها نامه هایی که پشت صندلیتون بود و برداشتین؟
همه با صدای بلند گفتن: بله
- خوب دقت کردین به اسم گیرنده و فرستنده اش ،فرستنده اش اسم یه شهیده ،گیرنده اش هم اسم شماست
داخل این نامه وصیت نامه شهیده میشه تک تک شما نامه خودتونو باز کنید و بلند بخونید ،که شهید شما چه وصیتی کرده؟
دوباره هم همه بچه ها بلند شد
انگار خوششون اومده بود
- بچه ها اینجوری با هم نگفتم بخونیدااااا ،تک تک ،از همین جلو شروع میکنیم
سرمو چرخوندم سمت یه دختر چادری که داشت به نامه اش نگاه میکرد
- عزیزم میشه شما نامه اتونو بخونین؟
دختر همونجوری که نشسته بود نامه اشو باز کرد و شروع کرد به خوندن
با خوندن وصیت نامه ها کم کم همه آروم شدن
تو چهره بعضی هاشون غم دیده میشد
بعد از خوندن تمام وصیت نامه همه سکوت کردن و چیزی نگفتن
لبخند زدمو گفتم: خوب حالا دیگه میتونیم بگیم که واقعا شهدا ما رو خواستن که بریم پیششون
یکی از دختر ها که انتها نشسته بود گفت: شما نخوندین نامه خودتونو
برگشتم از داخل کوله ام نامه امو بیرون آوردم
- فرستنده نامه شهید جاوید الاثر ابراهیم هادی...گیرنده آیه هدایتی
نامه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
تو یک تراژدی طولانی در قلبم هستی
ما از زمانی که نمیدانیم دچار تو شدهایم ..
یکشنبه:
نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد)
شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
نامگذاری کلاس ها با نام شهدا
#ارسالی_از شما🌹🌸