غربال شدن مردم در آخرالزمان
مثل غربال شدنِ
اصحاب حضرت امام حسین علیهالسلام
در شب عاشوراست.
#پای_منبر
#آیتاللهحقشناس
@modafehh
zendegi.mp3
2.75M
روایت نویسنده کتاب یادت باشد
آخرین جمله ای که همسر شهید سیاهکالی با بغض گفتند
ویژه برای همه دوست داران شهید
پنجم دی ماه موسسه طلوع ساختمان بهشت
@modafehh
این روزا هرڪے یہ چیزے از دست مےده، حواسمون باشہ ما دینمونو از دست ندیم...
@modafehh
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هفدهم
《 شاهرگ 》
🖇مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمیتونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم 😥...
🔸چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ✨...
- تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده⁉️...
بغضم ترکید😭 ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... میخوای برات آب قند بیارم❓ ...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد 😭... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
- علی ...
- جان علی❓ ...
- میدونستی چادر روز خواستگاری الکی بود❓ ...
🔶لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟😳 ...
- یه استادی🤓 داشتیم ... میگفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلـــ❤️ــم رو به روی بقیه ببنده ...
سکوت عمیقی کرد ...
🔷- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بیقیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...✨👌
🔻راست میگفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بیحجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو میدونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ...❤️
✍ ادامه دارد ...
@modafehh
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله🌹
روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم
هر صبح بردن نام حسین بن علی
می چسبد
اَلسلام علَی الْحسَیْن
وعلی علی بْن الْحسین
وعلی اولادالحسین
وعلی اصحاب الحسین💚
@modafehh
﷽
✍ #علامه_حسن_زاده_آملی
🔻ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ " ﻋـﺎﺑـﺪ" ﺑﺎﺷﯽ،
👈" ﻋـَﺒﺪ" ﺑـﺎﺵ !
🔻ﺷـﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﻗﺮﯾﺐ ﺑﻪ ۶۰۰۰ ﺳـﺎﻝ ﻋﺒـﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ،
ﻋـﺎﺑـﺪ ﺷﺪ، ﺍﻣﺎ
"ﻋـَﺒـﺪ " ﻧـﺸﺪ ...
⚡️ﺗــﺎ ﻋـَﺒـﺪ ﻧـﺸﻮﯼ، ﻋﺒﺎﺩﺗﺖ ﺳـﻮﺩﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻧـﺪﺍﺭﺩ؛
➖ﻋـَﺒﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ:
ﺑﺒـﯿﻦ #ﺧﺪﺍﯾﺖ_ﭼﻪ_ﻣﯽﺧـﻮﺍﻫﺪ_نه_ﺩﻟﺖ...
مثل شهدا
@modafehh
💕خاطره ای از حمید آقا💕
اگه یه وقت مهمون داشتیم و نزدیک ترین مغازه به خونه بسته بود،جای دیگه نمیرفت برای خرید!!!!میگفت این بنده خدا به گردن ما حق داره!!!حق همسایه رو باید بجا بیاریم و از ایشون وسیله بخریم چون نزدیک منزل ما هستن...بعد از شهادتش هر وقت بخوام برای نذری چیزی بخرم نگاه میکنم و نزدیک ترین رو به مزار شهدا انتخاب میکنم که حق همسایگی همسرمو به جا بیارم
💓💓💓💓💓
❣ @modafehh ❣
💓💓💓💓💓
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هجدهم
《 علی مشکوک میشود 》
🖇من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری میکرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس میخوند، هم مراقب زینب بود ...😊✨
سر درست کردن غذا، از هم سبقت میگرفتیم ... من سعی میکردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که میرسیدم، غذا حاضر بود ...🍜🍲 دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست میکرد ... 👌
🔻واقعا سخت میگذشت علیالخصوص به علی ... اما به روم نمیآورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی میخوابید ... سر سفره روی پای اون مینشست و علی دهنش غذا میگذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم میکرد ...👧
🔹زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کمکم بهش مشکوک شدم ... حس میکردم یه چیزی رو ازم مخفی میکنه ... هر چی زمان میگذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک میشد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...😒😎
یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی میکرد ... 😱
شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...😳
🔹زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش میکرد و میخندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ...😒
- خانم گل ما ... چرا اخمهاش تو همه❓ ...
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ...😶
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم⁉️ ...
🔻حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
✍ ادامه دارد ...
@modafehh
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•