•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
یکی از اعضا خوب و با معرفت
دوتا عکس فرستادن که در حرم
🌷حضرت زینب سلام الله علیها 🌷
دعا گوی همه شما عزیزان هستند .
🍃ما هم از اینجا از ایشون التماس دعا میگیم🤲🏻🤲🏻
اعضای با معرفت
کانال رسمی شهید حمید سیاهکالی مرادی
@modafehh
شیرازیها!
گمپ گلوم،آفتو داره از تو آسمون ته میکشه بره واسه صبو؛
بَبَم پاشو رختت بپوش امشو برو حرم احمدبن موسی(شاهچراغ) صلاه مغرب مو هم دعاکن🙏🌷
#احمدابنموسیالکاظم ♥️
🌴💐🌴💐🌴💐🌴
#دهه_کرامت
@modafehh
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوشصتوچهار
👈این داستان⇦《 جامانده 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود ... حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت ...
- حق نداری بری ...😔
🔹کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم ... یه اتفاقی افتاد ... و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت ... همه چیز بهم ریخت ...
🔸حالم خراب بود ... به حدی که کلمه خراب، براش کم بود ... حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته ... لب تشنه ... چند قدمی آب، سرش رو میبریدن ...
🔻این بار که به هم خورد ... دیگه روی پا بند نبودم ... اشک چشمم بند نمیاومد ... توی هیئت ... اشک میریختم و ظرف میشستم ... اشک میریختم و جارو میکردم ... اشک میریختم و ...😭😭
💢حالم خیلی خراب بود ...
- آقا جون ... ما رو نمیخوای؟ ... اینقدر بدم که بین این همه جمعیت ... نه عاشورات نصیبم میشه ... نه ...😭😔
🔹هر چی به عاشورا نزدیکتر میشدیم ... حالم خرابتر میشد ...
مهدی زنگ زد☎️ ...
- فردا عاشورا، کربلاییم ... زنگ زدم که ...
🔸دیگه طاقت نیاوردم ... تلفن رو قطع کردم ...
- چرا روی جیگر خونم نمک میپاشی؟ ... اگه حاجت دارم؟... من، خودم باید فردا کربلا میبودم ...😔
🔻در و دیوار داشت خفهام میکرد ... بغض و غم دنیا توی دلم💔 بود ... از هیئت زدم بیرون ... رفتم حرم ... تمام مسیر، چشمهام خیس از اشک ...😭
🔹- آقا جون ... این چه قسمتی بود نصیب من شد ... به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ ... یه بار اعتراض نکردم ... اما اینقدر بدبخت و رو سیام ... که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید❓ ... اینقدر به درد بخور نیستم❓ ... به کی باید شکایت کنم❓ ... دادم رو پیش کی ببرم❓ ... هر بار تا لب چشمه و تشنه❓ ... هر دفعه یه هفته به حرکت ... 10 روز به حرکت ... این بار 2 روز به حرکت ...😭😭
🔻آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی ... من، الان دق کرده بودم ... دلم به شما خوشه ... تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم میکنید ...
🔻خیلی سوخته بودم ... دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود ... میسوختم و گریه میکردم ... یکی کلا نمیتونه بره ... یکی دم رفتن ...
اونم نه یه بار ... نه دو بار ... این بار ... پنجمین بار بود ...😔
🔹بعد از اذان صبح ... دو ساعتی از روشن شدن هوا میگذشت ...
🔸حرم داشت شلوغتر از شب گذشته میشد ... جمعیت داشتن وارد میشدن ... که من ...😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
@modafehh
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوشصتوپنج
👈این داستان⇦《 ساعت ۱۰ دقیقه به... 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎رسیدم خونه ... حالم خراب بود و روانم خستهتر از تمام زندگیم ... مادر و بچهها لباس پوشیده، آماده رفتن ...
مادر با نگرانی بهم نگاه کرد ... سر و روی آشفتهای که هرگز احدی به من ندیده بود ...😳
- اتفاقی افتاده❓
حالت خوب نیست❓ ...
🔹چشم های پف کردهام رمق نداشت ... از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و میسوخت ... خشک شده بود ... انگار روی سمباده پلک میزدم ... و سرم ...
نفسم بالا نمیاومد ...😞
- چیزیم نیست ... شما برید ... التماس دعا ...🍃✨
🔸سعید با تعجب بهم خیره شد ...
- روز عاشورا ... خونه میمونی❓ ...
🔻نگاهم برگشت روش ... قدرتی برای حرف زدن نداشتم ...
دوباره اشک توی چشمهام دوید ... آقا ... من رو میخواد چه کار❓ ...
💢بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... دلم حرفها برای گفتن داشت ... اما زبانم حرکت نمیکرد ...
بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق ... و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده ... اون جوان شوخ و خندان همیشه ... که در بدترین شرایط هم میخندید ...😳😳
🔹بالاخره رفتن ...
حس و حال جا انداختن نداشتم ... خستهتر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم ... ساعت، هنوز ۹ نشده نبود ... فضای اتاق هم داشت خفهام میکرد ... یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال ... دوباره اختیار چشمهام رو از دست دادم ... بین اشک و درد خوابم برد ...😭😴
🔻ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ ...
گوشیم زنگ زد📱 ... بیحس و رمق، از خواب بیدار شدم ... از جا بلند شدم رفتم سمتش ...
🔸شماره ناشناس بود ... چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم ... قدرت حرف زدن نداشتم ... نمیدونم چی شد؟ که جواب دادم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران❓ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...😔😭
💢چند لحظه مکث کردم ...
- شرمنده به جا نمیارم ... شما❓ ...
▫️و سکوت همه جا رو پر کرد ...
- من ... حسین فاطمهام ...
تمام بدنم به لرزه افتاد ... با صورتی خیس از اشک ... از خواب پریدم ...😭😭😭
ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ ... صدای گوشی موبایلم بلند شد... شماره ... ناشناس بود ...🍃✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
@modafehh
༻﷽༺
#حسین_جانم
حرم ندیده تر از من میان عالم نیسٺ
براے مثل منے قاب #ڪربلا ڪافےسٺ
توقعے ڪه ندارم مرا حرم ببرے
براے منتظران خواب ڪربلا ڪافےسٺ
#شبتون_کربلایے🌹
ما بیچاره ها رو خیلی دعا کنید .....
@modafehh
مـن با محبت تـو دراین عالم آمدم
والله بی محبت تـو جان نمیدهم
مهر تـو رابه مهر و مه و آسمان دهم؟
هرگز! خداگواهست بـه قرآن نمیدهم
یک قطره اشک در غم تـو هستی مـن اسـت
این قطره رابه بحر خروشان نمیدهم
از کودکی بـه بزم عزایت گریستم
این گریه رابه صد گل خندان نمیدهم
مـن گوشه گیر مجلس انس تـو بوده ام
این گوشه رابه عالم امکان نمیدهم
مـن چشم خودبـه اشک عزای تـوشسته ام
این چشم رابه چشمه حیوان نمیدهم
مـن خاک آستان حبیب تـو میثمم
این رتبه رابه افسر شاهان نمیدهم
السلام علیک یاابا عبدالله الحسین✋
@modafehh