سلام_امام_زمانم 💚
هرصبح بہ رسم نوڪرے از ما تورا سلام
اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام
ما هرچہ خوب و بد، بہ درِخانہے توییم
از نوڪران مُنتظر آقا تو را ســلام
🌸 اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🌸
@modafehh
گفتم خدایا بیا دنیارو نصفش کنیم
نصفش مال من نصفش مال تو
زمینش مال من آسمونش مال تو
دریاش مال من خشکی مال تو و...
خدا گفت:
تو بندگی کن همش مال تو(منم مال تو)
@modafehh
جمعه: ناهار : امام حسن عسگری؛ (درود خدا بر او باد)
شـام : حضرت ولیعصر ؛ (درود خـدا بر او باد)
═✧❁🌷@modafehh🌷❁✧═
چای
بی تــو
سرد نمیشود
داغش روی دل میماند ...
@modafehh
Seyed.Reza.Narimani.Manam.On.Hasrati(128).mp3
15.54M
سید رضا نریمانی
چشمامو میبندم میگریم، میخندم
@modafehh
🌸خاطره ای از همسر شهیدمدافع حرم حمیدسیاهکالی مرادی🌸
_ وقتی کسی مبلغی قرض میخواست، حتی اگر خودش آن مبلغ را در اختیار نداشت، از شخص دیگری قرض میگرفت و به او میداد ((تا آن فرد مجبور به تقاضا کردن از افراد دیگری نباشد...))
بسیار دستگیر فقرا بود و همیشه به شخص فقیری که ابتدای کوچه بود، کمک میکرد، به خاطر دارم که شبی به بیرون از منزل رفت و بازگشت او طولانی شد،،،
وقتی علت را پرسیدم متوجه شدم پولی برای کمک به آن فقیر نداشته و برای اینکه شرمنده او نشود، چند کوچه را دور زده و از مسیر دورتری به خانه آمده است...
در تمام مأموریتها قرآن را به همراه داشت...
همسرم فرمانده مخابرات و مسئول فرهنگی گردان سیدالشهدا(ع) بود و گرچه خودش علاقهای بهعکس گرفتن از خود نداشت؛ امابرای گردان عکس و فیلم تهیه میکرد،،
آن روزها هم لباس نظامیاش را به خانه آورده بود و تعداد زیادی عکس با لباس نظامی گرفت؛ در حالیکه برای لباس نظامی ۹ قطعه عکس نیاز نبود، وقتی علت این کار را باوجود بیعلاقگیاش به عکس گرفتن از او پرسیدم در پاسخ گفت که :
_ این عکسها لازم میشود و از سپاه میآیند و میبرند»؛ موضوعی که پس از شهادتش به واقعیت پیوست🌷
@modafehh
#داستان_فرار_از_جهنم
#قسمت_بیست_و_هشتم
اسلحه اش
رو از توی ماشین در آورد ... نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد ... فقط یادمه کف
خیابون
خون راه افتاده بود ... همه براش سوت و کف می زدن ..... من ساکت نگاه می کردم ... خیلی ترسیده بودم ..
فقط ۱۵ سالم بود ....
شاید سرگذشت ها یکی نبود ... اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن ..... من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم ..
ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن ... اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون
کنم ... اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت ....
اعصابم خورد شده بود ... آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم ... لعنت به همه تون ... لعنت به
تو سعيد ....
رفتم توی رختکن ... رئیس
دنبالم اومد ..
- کجا میری استنلی؟ ... باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم ..
همین طور که داشتم لباسم رو عوض
می کردم گفتم: نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم ...
قبل طلوع تحویلت میدم ...
- می تونم بهت اعتماد کنم؟ ..
اعتماد؟ ...... اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: آره رئيس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی ...
اقسمت بیست و هشت: شركت كنندگان )
ادامه دارد . . .
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#اکنون گلزار شهدا🌼 دعاگویتان هستیم @modafehh
به نیابت از شهید حمید سیاهکالی مرادی 🌼 دعای سلامتی( امام زمان عج الله) بخوانیم ......
#شبتون_شهدایی |🌼|🌼|
@modafehh
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله✋❤️
زلال اشک ودعایی،سلام اربابم
سلالة النجبایی،سلام اربابم
سپیده سرنزده روبروی کرببلا
به گریه گفت گدایی،سلام اربابم
#صلـیاللهعلیڪیااباعبـدالله🖐🏻
@modafehh