"آدم اَمن رو سرمه کنید بِکِشید به چشماتون"
بسم الله...🍃
بلدید امن باشید؟
پناه باشید؟
بزارید آدمها در کنار شما ، احساس امنیت کنند!
و بعد خدا شمارا خیلی دوست خواهد داشت!
@modafehh
•°🌱
#السلام_علیک_یاصاحبالزمان
اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ
صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة
وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً
ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ
أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا
#اللهمعجللولیڪالفرج♥️🌱
ای طبیب درد های ما کجایی؟
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
چهارشنبه:
ناهار: امام کاظم (درود خدا بر او باد )
شام: امام رضا (درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#حدیث 💖🏷 پيامبر اکرم صلےاللهعلیهوآله : اين دو عمـل چقدر باهم متفاوتند: |⇦عملے كه لذتش میرود و
#حدیث💎
حضرت امیرالمؤمنین علی (عليه السلام):
از سيرى ناپذيرى دوری کنید، چه بسا يك بار خوردن كه از خوردن هاى ديگر جلو گيری کند!
📚 غررالحكم، حدیث2602
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
5.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاجمھدےطائبمےگفتن⇓
اگࢪتاظہورامام زمان(عج)
هزارڪیلومترفاصلھداشتیم؛
باخونِحاجقاسم♥️
ایݩهزاࢪڪیلومتر
بہ¹⁰متررسید🌿.
#حاج_قاسم
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#تلنگرانہ🚶♂💔
رفیق؟!اصلا!حواستهستدرروزچقدازوقتتوصرفڪاراےبیهدفمیکنیدرآخرهمهیچیگیرتنمیاد؟
حالااگهیڪچهارماینوقتروصرفخوندنڪلامخدامیڪردیچیمیشد؟!
میخواییڪیشومنبگم؟
امامـمونعلـــیفرمودن:
[برایدل,صیقلیجزآن{قران}وجود ندارد!]
پساگهمیخواییهتڪونحسابیبهخودتبدیودلتوازاینروبهاونروڪنییاعلی!خدا منتظرمونهرفیق!🖐🧡
#باقرآنانسبیشتریبگیریم
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
•|#شهیدانه🌱 ❣آرزو داشت هم در بهشت زهرا قبری داشته باشد و هم کربلا. در جرف الصخر (نزدیک کربلا) تکه
#شھیدانہ🌸🌱
به رفیقش پشت تلفن گفت:
ذکر "الهی به رقیه" بگو
مشکلت حل میشه
رفیقش یک تسبیح برداشت
به ده تا نرسیده
دوستاش زنگ زدن
و گفتن سفر کربلاش جور شده...!
#شهید_حسین_معز_غلامی
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی 🦋✨
فرمانده گردان حمید آقا تعریف میکرد که داشتم موهاش رو کوتاه میکردم که یکی از بچه ها اومد و به شوخی گفت بیا ریشاتو هم کوتاه کن حمید آقا بر خلاف همیشه سریع عکس العمل نشان میده وبا حالتی تقریبا عصبانی میگه با ریش های من شوخی نکن اینها ریشه دارن بعد اون هم رزمش وقتی میره حمید آقا به فرمانده اش میگه فکر کنم از دستم ناراحت شد صبح حمید آقا سراغ اون هم رزمش میره واز بابت ناراحت شدنش معذرت خواهی وحلالیت میطلبه روحش شاد وراهش پر رهرو انشالله🌷
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_بیست_چهار
تنها خانواده ای هستید که میشناسم. شما تنها کسایی هستید که من دارم. غلط کردم شب ها نیومدم و بابا رو ناراحت کردم. غلط کردم قلب
محسن رو شکستم. غلط کردم مامان! غلط کردم باعث اشکهای تو شدم.
من فکر کردم نباشم، راحت تر هستید.
رها صورت مهدی را بوسید و موهایش را نوازش کرد. مهدی با آن قد بلندش حالتی خمیده گرفته بود تا مادر را در آغوشش نگاه دارد.
زینب سادات اشک چشمانش را پاک کرد: خب پس دیگه از این غلطا نکن اشک خاله منو در نیار. الان هم بسه فیلم هندی.
مهدی صورت رها را با دستانش گرفت و اشک هایش را پاک کرد و گونه اش را بوسید: دوستت دارم مامان رها.
بعد به سمت زینب سادات برگشت و دستی به موهایش کشید و آنها را به هم زد: هر چی آبجی کوچیکه بگه!
زینب از زیر دست او فرار کرد و نق زد: خوبه چند ماه بزرگ تری!
مهدی خندید: چند ماه نه! چند مااااه! از نظر قدی هم حساب کنیم کوچیک تری دیگه.
زینب پشت چشمی نازک کرد: تو درازی داداش من!
دوباره کسی به در زد: رهایی! بیام تو یا نیام؟
زینب دوید تا روسری و چادرش را بردارد در همان حال نق زد: یک روز خواستیم زنونه راحت باشیما! کاروانسرای عباسی شده، هی تق تق، تق
تق!
مهدی گفت: کم نق بزن خاله سوسکه.
زینب سادات جواب داد: چشم آقا موشه!
مهدی خندید و رفت در را باز کرد: سالم داداش! چند لحظه صبر کن خانوم ها آماده بشن.
احسان پرسید: کی داشت غرغر می کرد؟
مهدی با خنده گفت: مجلس زنونه رو بهم زدیم، شاکی خصوصی داریم.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_بیست_پنج
احسان خندید: پس بیا بریم واحد من.
رها در را بیشتر باز کرد و احسان را دید: سلام. خسته نباشی. بیا اول یک چیزی بخورید بعد اگه خواستید برید.
مهدی با مظلومیت ساختگی گفت: من که جیک و جیک میکنم برات، منم برم؟
زینب سادات گفت: آره دیگه! اصل تویی که باید بری و میلاد و میعاد هم ببری!
مهدی اخم کرد: مگه من مربی مهدکودکم؟
احسان وارد خانه شد و سلا و احوال پرسی کرد. مهدی به سراغ زینب سادات رفت و کنارش نشست و دستش را دور گردنش انداخت.
احسان نگاه زیر چشمی به آنها انداخت و در پی رها به آشپزخانه رفت.
در حالی که رها غذای ظهر را گرم میکرد، احسان روی صندلی میزغذاخوری نشست، دستانش را ستون کرد و به جلو تکیه کرد.
رها: خیلی خسته هستی؟
احسان: نه. خوبم. عادت دارم به شیفت های طولانی.
رها: تو به خوبی کردن عادت داری و این خیلی خوبه.
احسان: رهایی! یک سوال بپرسم؟
رها به احسان نگاه کرد و صدایش را پایین آورد: درباره دلدار؟
احسان خنده بر لب گفت: آره. بپرسم؟
رها لبخندش را جواب داد: بپرس.
احسان: چی شد آیه خانم به مهدی شیر داد؟
رها شعله گاز را کم کرد و مقابل احسان نشست: اون زمان تازه سید مهدی شهید شده بود. اشتباه نکنم پنج شش ماه بیشتر نگذشته بود. آیه
از تنها موندن دخترش میترسید. یک روز اومد پیش من و صدرا و مامان محبوبه، گفت که دوست داره به مهدی شیر بده تا مهدی برای زینب برادر بشه. گفت از تنها موندن زینب میترسه و هیچ کس مثل یک برادر.....
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
6.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسینجان...
آغازِ ما تویی و
سرانجام ما تویی
بی تو، مسیر عشق به آخر نمیرسد
بر سردرِ سرای محبت
نوشته اند:
با سر، کسی به محضر دلبر نمیرسد...
شبتون حسینی🌙
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی