eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
سه شنبه: ناهار: امام محمد باقر (درود خدا بر او باد) شام: امام صادق (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
#شہیدانه بوسه مقام معظم رهبری بر لباس خادمی شهید محمد حسین حدادیان🌱💚 مادرشون میگفتن محمد حسین حسرت
🌹روز ششم بعد از عقد بود که حسین عازم جبهه بود. به پدرم گفت: برای تهیه جهیزیه به زحمت نیفتید. هیچ چیز نخرید. من یخچال و تلویزیون با پس انداز خود خریده ام، ما بقی اثایه را هم کم کم خودمان می خریم. 🌹پدرم گفت: حسین جان! هر چه که لازم و ضروری باشه و در توان مان، برای زهرا می خریم. ما هم از شما شیر بها نمی خواهیم. خیر و برکت ازدواج در سادگی اش است. "شهید حسین املاکی" ✍نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
⭕️دوران بزن در رو گذشته! #استوری #رهبرانه شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
🌺🍃 ✉ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «آمریکا در پشت صحنه‌ی دیپلماسی، یک گرگ درنده است؛ ظاهر، دیپلماسی است و لبخند و حرف زدن، امّا باطن قضیّه‌ یک گرگ وحشیِ درنده؛ یک مظهرش امروز وضعیّت افغانستان است.» ۱۴۰۰/۶/۶ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
•🌸• در مخاطبیݧ،،، بہ نام <<ڪربلاے من>> ، اسم همسرش را ذخیره ڪرده بود...💔 مےگفت تو مثل ڪربلایے برام.... (علاقه‌ی‌شدیدی‌به‌کربلا‌داشت‌‌ッ) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ ،دل است دیگر... تنگ میشود! میدانی چرا؟ چون با فکر کردن به محبوب،قند در دل آب میشود و این قندهای آب شده به دل مینشیند و دل را تنگ میکند. آنقدر قند و آب و دل آبرفته بهانه میگیرند تا دل به رخسار محبوب رساند و کمی جا باز کند. اما امان از محبوبی که با دیدنش هم،قند در دلت آب شود... در یکی از همان دیدارهای کوتاه بود که احسان گفت:بعد ساعت کاری، وقت دارید درباره موضوعی صحبت کنیم؟ زینب سادات هنوز نگاه از چهره احسان میدزدید: خیلی مهمه؟ احسان سر به زیر لبخند زد: مهم که هست اما نه اندازه خستگی شما! زینب سادات: نه، خسته نیستم. گفتم اگه خونه بیاید صحبت کنیم بهتره.دوست ندارم دور از چشم خانواده باشه. احسان در دل گفت: کی عقد کنیم یک دل سیر نگاهت کنم بانو! بعد آرام، طوری که زینب سادات بشنود گفت: چشم، چون درباره عقد میخواستم صحبت کنیم، بهتره که همه باشن. فقط شما یک پیش زمینه داشته باشید که شیدا ده روز دیگه از ایران میره. حرف نگفته احسان را زینبش فهمید! دل نگران عقدی بود که مادرش نباشد. هر چند که شیدا، همیشه شیدا بود اما مادر است دیگر! دلت محبت مادر نخواهد، دل نیست؛ سنگ است! احسان رفت و زینب سادات به کارش مشغول شد. از اتاق کناری صدای همکارانش را شنید که گفتند:چند ماه هست احسان همه شیفت هاشو با این دختره بر میداره! اینقدر قیافه علیه السلامی داره که هیچ کس بهش شک نکرد. و صدای دیگری گفت: اما من شک کردم! بعدش احسان گفت دختر خاله اش هست، گفتم شاید نقشه مادر هاشون باشه! _ اصلا به نظر من، مادر احسان، مجبورش کرده با این دختره ازدواج کنه! احسان با اون تیپ و هیکل، اصلا به این دختره میاد؟... 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ نه مادری دارد که خواهرش را اجبار کند و نه مادر احسان او را میخواهد... خدا حواست هست؟ اینجا دل بنده ای را میشکنند که نه مادر دارد،نه پدر! احسان به همراه رهایی اش، مقابل زهرا خانم و زینب سادات نشسته بود. زهرا خانم گفت: بگو مادر! خجالت نکش. غریبه بین ما نیست، راحت باش! احسان گفت: یک در خواستی دارم از شما! نمیدونم با مطرح شدنش چه فکری درباره من می کنید. رها گفت: ما قضاوتت نمیکنیم پسرم! بگو. احسان نفس گرفت و پشت هم گفت: شیدا ده روز دیگه میره! دوست دارم در مراسم عقد باشد. لطفا اگه مخالف هستید یا در این مدت نمیشه مراسم گرفت، یا هر دلیل دیگه ای، بگید. رها گفت: شیدا مادرت هست و حق داری بخواهی تو مراسم عقدت باشد. احسان: شیدا رفتار خوبی با زینب خانم نداشت!میدونم... زینب سادات حرف احسان را قطع کرد:به نظرم بهتر باشد زودتر اقدام کنیم. حالا چون ده روز هستند دلیل نمیشه ما روز آخر مراسم بگیریم شاید ایشان روزهای آخر برنامه خاصی داشته باشند. زهرا خانم گفت: شما خرید ها را انجام بدهید، ما هم به مراسم میرسیم. وقت رفتن، احسان در کنار زینب سادات ایستاد و با لبخند گفت:ممنون! زینب سادات پرسید: برای چه؟احسان گفت: برای همه چیز. رفت و زینب سادات هم لبخندی زد..... به خواست زینب سادات، مراسم در خانه بود. مهمان ها بیشترشان اقوام خاندان زند بودند. زینب سادات در آن پیراهن سفید و ساده، با آن چادر... ⏪ ... 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ اخیر، سبک زندگی و رفتار شما عوض شده و من به پایداری شما تو این راه اعتماد کردم که الان اینجا هستم. بعد به شیدا لبخند دوستانه ای زد: اینکه زن و مردی به هم احترام بذارن و در جمع با احترام همدیگه رو خطاب کنن، چیز بدی نیست! صمیمیت در صدا زدن اسم، بدون پسوند و پیشوند نیست! صمیمیت این هست که بدونی طرف مقابلت چه حالی داره و به چه چیزی نیاز داره و من میدونم آقا احسان الان به اعتماد من نیاز داره. و اعتماد من، چیزی هست که بهشون داده میشه! من اعتماد کردم و پا در راهی گذاشتم که میدونم سخت هست اما در تمام راه، هم قدمی دارم که تنهام نمیذاره! امیر بلند شد: خب تبریک میگم. من باید برم. همسرم منتظرمه! به امید دیدار عروس عزیزم! دستش را به سمت زینب سادات دراز کرد اما قبل از هر عکس العملی از طرف او، احسان، دست امیر را گرفت و بلند شد و خداخافظی کرد. امیر ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد و رفت. شیدا هم بلند شد و گفت: میرم با ندا نهارمو بخورم! اینجور دختر ها اشتهام رو کور میکنن. بای شیدا دستی تکان داد و رفت. دل شکستن همین قدر آسان است...زینب سادات خواست بلند شود که احسان گفت: لطفا نرید! من معذرت میخوام بخاطر رفتارشون! زینب سادات دوباره نشست و گفت: بخاطر رفتار پدر و مادرتون معذرت خواهی نکنید!اونها نگران شما هستن و بخاطر دوست داشتن زیاد شما هست که این حرف ها رو زدن. احسان: اما شما رو ناراحت کردن. زینب سادات: همین که فهمیدید اون حرف ها من رو ناراحت کرد و سعی در آرام کردن اوضاع دارید، به نظر من کافی هستش. احسان لبخند زد: پس بشینید و غذاتون رو سفارش بدید. 📗 📙📗 📗📙📗
قسمت ۹۵ رمان جا افتاده بود دوستان☝
ایستادم که فقط دست بگیری از من مثل کوری که عصایش به زمین افتاده..! 💔•° شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
بھ‌نام‌‌خداے‌عاشقان‌آسمانۍ💔(:
°|سلام من بھ حسین و بھ کربلای حسین ٺمامھ عالم امڪـان شود فداے حسیــن|• ❤️ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
چهارشنبه: ناهار: امام کاظم (درود خدا بر او باد ) شام: امام رضا (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
«چرا‌بایدجابزنے‌!وقتے‌خدا‌رودارے!» ‌ +سَمت‌خُــدابدوباتمام‌توانت💙🌧' بغلش‌ڪن‌‌محڪم! دستتوازدستش‌بیرون‌نیار!خــطرداره!(: 🌱 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
. ⌛ خیلیها که الان قربون صدَقمون میرن شب اول قبرمون نیم ساعت بیشتر سر قبرمون نمیمونن❗️ همه میرن... 📜ما می مونیم و اعمالمون شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
•♥🔗• هࢪ کہ را خُدا عاشـق شود مے‌کشد و هر کہ را ڪشت خود، خون بہایش مے‌شود..🌱 °• شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
حسادت⛔️ به خاطر نعمت و دارایی به هیچ کس حسادت نکن زیرا نمی دانی خداوند در مقابل چه چیزی را از او ستانده است .... اندوهگین نباش اگر مصیبتی به تو رسید زیرا نمی دانی خداوند در مقابل چه چیزی را به تو خواهد داد" شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
سلام‌امام‌زمانم:)♥️• سلام بر جانِ حاضرِ غریبِ عالم فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي کُلِّ سَاعَةٍ اللھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج🌱 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
پنج شنبہ: ناهار : جواد الائـمہ؛امام محمد تقی (درود خدا بر او باد) شـام : هادی دلـها ؛امام علی النقی(درود خـدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
📞 سال61پادگان21حضرت‌حمزه؛آقاے«فخرالدین‌حجازی»آمده‌بود منطقه‌براۍ دیداࢪدوستان. طۍسخنانےخطاب‌بہ‌ بسیجیان‌وازࢪوی‌ارادت‌و اخلاصی‌ڪه‌داشتند،گفتند: «من‌بندکفش‌شما‌ بسیجیان‌هستم.» یڪےازبرادران‌نفهمیدم‌خواب‌بود یاعبارت‌را درست‌متوجه‌نشد. ازآن‌ته‌مجلس‌باصدای‌بلندورسا درتاییدوپشتیبانی‌ازاین‌جمله‌تکبیر گفت.جمعیت‌هم‌باتمام‌توان‌الله‌اڪبرگفتندوبندکفش‌بودن‌اورا تاییدکردند!😂 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
❤️🍃 📖براےاینکه گناهی ناخواسته صورت نگیره با پیشنهاد داماد ، تصمیم گرفته بودند که سه روز،روزه بگیرند که مقام معظم رهبری درباره تصمیم شون می فرماید :به نظر من این را باید ثبت گردد که یک دختر و پسر جوانی برای اینکه در جشن عروسی شان خلاف شرع و گناهی انجام نگیرد. به خدا متوسل میشوند. سه روز روزه میگیرند. 🌹 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
شبتوݧ سرشـاࢪ از آرامش... دعا برای ظهور آقامون فراموشتون نشه💔 التماس دعا✨
بسم‌ربِّ‌المہدے🌹🌿
•🌸‌• السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ...✋🏻✨ سلام بر تو اے مولایۍ که یک لحظه ما را فراموش نمیکنے و دستان مہربانت همیشه پشت و پناه ماست♥️(: زیارت‌امام‌زمان،مفاتیح‌الجنان📒🍃 • . . السلام‌علیڪ‌یاخلیفة‌الله‌فےارضھ.. شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ _زیبا با طرح های محو، آرایش ملایمی که با رو گرفتن از نامحرمان پنهان شده بود، در کنار احسان نشست. شیدا کنار پسرش ایستاده بود. هر چند راضی به این وصلت نبود، اما آبروداری میکرد. مقابل احسان و زینب سادات ایستاد. نگاه هر دو را که جلب کرد، گفت: امیدوارم خوشبخت باشید. امیدوارم هیچ وقت از انتخابتان پشیمان نشوید. امیدوارم همیشه عاشق بمانید. من اگر گفتم نه، پای بدجنسی من نگذارید. پسر ها شبیه پدرها می شوند. امیر هم اول خیلی با پدرش فرق داشت اما به مرور تمام افکار و عقاید و رفتارهای پدرش در او ظاهر شد. اگر می خواهی زنت را خوشبخت کنی، مثل پدرت نباش! تفاوت خانواده ها را ببین! باید خیلی ثابت قدم باشی احسان! صدرا را ببین و الگو کن! اگر تا سفر بعدی من،این زندگی دوام آورد، آن وقت یک کادوی خوب پیش من دارید. آن موقع است که تو عروس من می شوی! بعد صورت احسان و زینب سادات را بوسید و زیر گوش زینب سادات گفت: خوش بخت باش و پسرم را خوشبخت کن.زندگی با ما برایش خوب نبود. تو زندگی خوبی برایش بساز! بخاطر مادرت هم متاسفم! مادرت تنها زن چادری بود که من از ته دل او را قبول داشتم. بعد رفت و به خوش آمدگویی هایش مشغول شد.بالاخره مادر داماد بود... عاقد آمد! جای خالی آیه در چشمان چند نفر، زیادی پر رنگ بود. زینب سادات تمام جاهای خالی را بغض کرد. بغض کرد برای آیه ای که نبود. برای ارمیا و سیدمهدی که نبودند! برای حاج علی و فخرالسادات. چقدر جای خالی دارد این جشن! چقدر همه هستند و او نیست.مادر نیست!پدر نیست... دست آشنایی روی دستش نشست.ایلیا کنارش روی زمین نشسته بود و :دست خواهرش را گرفته بود. او هم بغض داشت و صدایش میلرزید... 📗 📙📗 📗📙📗