eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
این روزها حال و هوایِ عجیبیِ؛ یکی برای راهی شدنش زار میزنه، یکی برای جاموندنش ...
. ‌ به قولِ حاج حسین یکتا ؛ بیایید یه غلطی کنیم قبل از اینکه به غلط کردن بیوفتیم ..! ‌@modafehh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نوشته:عذراخوئینی توخیابوناویراژمیداد سرعتش خیلی بالابود خوب نقطه ضعفی دستش داده بودم تامی تونست اذیتم می کرد هواهم دیگه داشت تاریک می شد که ماشین رومقابل شرکت بابام که خودش هم کارمی کردنگه داشت ای کاش حداقل علت رفتارش رومی فهمیدم، درروبازکرد وسرش روبه طرفم خم کرد:_مثل بچه ادم پیاده میشی صدات هم درنمیاد!والا... تیزی چاقو رونشونم داد:_اخلاقم روخوب می شناسی دیونه بشم کاردستت میدم.نفس توسینه ام حبس شد ازترس کم مونده بودپس بیوفتم. تماس چاقو به پهلوم روخوب حس کردم راست میگفت دیونه بازی توذاتش بود! دراصلی روبازکردومنوبه جلوهل داد.برق روکه روشن کردبلافاصله کلیدورودرچرخوند.نگاهی به سرتاپام انداخت! که مثل بیدمی لرزیدم.باتمسخرگفت:_چیه ازم می ترسی؟تادیروزکه کبریت بی خطربودم بااون موهای افشونت خوب دلبری می کردی نمی دونستی ادمم دل دارم!!دستش روبه سمت صورتم اورد سرم روعقب کشیدم _یهوشدم نامحرم؟.ازم رومی گیری؟!اخه اون طلبه ارزشش روداره بخاطرش این شکلی شدی؟. حرف هاش تامغزاستخوانم روسوزاند.قلبم تیرکشیدبلندگفتم:_من هیچ وقت برای تودلبری نکردم همیشه ازت بدم می اومدفقط به احترام عمه تحملت می کردم درضمن یک تارموی سیدمی ارزه به امثال تو. ازعصبانیت وخشم چهره اش قرمزشد،یک لحظه ترسیدم و عقب تررفتم که محکم به دیوارخوردم._همون سیدی که سنگش روبه سینه میزنی میدونه قبلاچطوری بودی؟ به خواستگارمحترمت گفتی هرهفته پارتی میرفتی؟هان؟.میدونه دوست داشتی خواننده بشی؟!.خواهشن برای من ادای ادم حسابی هارودرنیاروجانمازاب نکش!! داشت نابودم می کردتاکی قراربودتاوان گذشته روبدم.باغضب نگاهش کردم وگفتم:_من خودم میدونم چطورادمی بودم لازم نیست یاداوری کنی.کسی هم که ازش حرف میزنی منوباهمون ظاهرم دیدهیچ وقت هم توهین نکردمی دونی چرا؟چون مرده،بااینکه غریبه بودم روم غیرت داشت مثل توبی رگ نیست!!. دیگه نتونست تحمل کنه وبامشت توصورتم زد بی حال روزمین افتادم:_احمق من عاشقت بودم چشم بسته تااون سردنیاهم باهات می اومدم کاری می کردم به همه ارزوهات برسی.اماهیچ وقت نفهمیدی بقیه حرصش روسرتابلو ومیزخالی کرد مثل مجسمه بی حرکت مونده بودم هق هق گریه هام سالن روپرکرد.... نمی دونم چقدرگذشت اماوقتی چشمام روبازکردم بهمن نبود به خودم تکونی دادم وبلندشدم سرم گیج می رفت.درباشدت بازشد.حرکاتش عادی نبود.مچ دستموگرفت وکشون کشون بیرون اورد:_حالاوقت نمایشه!!. استرسم دوبرابرشدحتماتاالان سیدوخانوادش اومده بودند.باالتماس گفتم:_تروخداابروریزی راه ننداز.بهت قول میدم جوابم منفی باشه. _اره منم بچه ام باورکردم!!خرخودتی!. موزیک شادی گذاشت وزیرلب همراه خواننده می خوند.توحال وهوای خودش بود حتی متوجه پلیس هم نشد!به دقیقه نکشیده آژیرکشان پشت سرمون راه افتاد. رنگش حسابی پریددلم خنک شد!.ماشین روگوشه ای نگه داشت سریع مدارک روبرداشت وپیاده شد منم بلافاصله پیاده شدم وباتمام توانی که داشتم شروع به دویدن کردم حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم چون نزدیک خیابون خودمون بودفاصله زیادی نداشتم. لیلاباچهره ای گرفته به ماشین تکیه داده بود سیداخرین کسی بودکه ازخونمون بیرون اومد.تازه نگاهشون به من افتاد.قدم بعدی روکه برداشتم چشمام روسیاهی گرفت وپخش زمین شدم..... 🌱@modafehh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نوشته:عذراخوئینی پرستارسِرموازدستم بیرون کشید_دیگه مرخصی،فقط بایداستراحت کنی، ورم صورتت هم زودخوب میشه.باکمک لیلا نشستم بیشترنگران بابام بودم ماجراروکه فهمیدخیلی بهم ریخت وبیرون رفت حتماسراغ بهمن رفته بود!.بی اختیاربغضم ترکیدواشکام جاری شد.لیلاکنارم نشست ومنودراغوش کشید:_عزیزم چراخودت رواذیت می کنی خداروشکرکن که بخیرگذشت. _من باعث شدم به این حال وروزبیوفته هرطوری که دلم می خواست می گشتم حجاب برام معنی نداشت متوجه نبودم چه بلایی سردلش میارم. اشکام روپاک کرد وبالبخندگفت:_گذشته دیگه تموم شد زمان همه چیزروحل می کنه بهترین مرحمه.به خداتوکل کن ودیگه غصه نخور. سرگیجه مانع راه رفتنم می شد امامامانم ولیلامراقبم بودند سرمای بیرون بدنم روبه لرزه انداخت بخاطرداروهای ارامبخش کسل بودم ومدام خمیازه می کشیدم. ماشینی پشت سرمون بوق زد به عقب که برگشتم نگاهم ازیک جفت کفش براق به کت شلوارخوش دوخت مشکی اش افتاد..کمی جلوتراومد _بلادورباشه. _ممنون. اگه همه چیزعادی پیش می رفت قراربودازآیندمون بگیم سوال های زیادی داشتم که همش بی جواب موند. فاطمه خانم کلی اصرارکردکه ماروبرسونند اما مامانم قبول نکرد. _ممنونم ولی تماس گرفتم باباش الان میرسه!.تواین شرایط هم ازحرفش کوتاه نمی اومد.اخرسرسیدطاقت نیاوردوگفت:_اخه هواسرده گلاره خانم هم تازه مرخص شدند.حداقل توماشین بشینید ماهم تااومدنشون منتظرمی مونیم. مامانم رنگش پریدهرموقع که دروغ می گفت اینطوری میشدزودلومی رفت!._تااینجاهم به شمازحمت دادیم اگه نیومدآژانس می گیریم.. اخمی به چهره اش اومد_مگه من مردم شماآژانس بگیرید تعارف روبذاریدکنارمی رسونمتون توراه هم زنگ بزنیدتادلواپس نباشند برای اولین بارنگرانی روتونگاهش دیدم باورم نمی شدبراش مهم باشم غرق لذت شدم شوقی شیرین وجودم روگرفت.توماشین که نشستم سرم روبه شیشه تکیه دادم تمام غصه هام ازبین رفت!لحن گرم ونگاه پرمهرش نمی تونست ازروی ترحم باشه.انگارزندگی به من هم لبخندمی زد. فاطمه خانم چندباری تماس گرفت واجازه خواست که دوباره بیان اما مامانم کلی بهانه می اوردوپای قسمت وتقدیررو وسط می کشید. ازطرفی عمه هم دست ازسرم برنمی داشت ازعلاقه بهمن هم باخبرشده بود ومدام منو عروسم صدامی کرد!!.انگارنه انگارکه پسرش اذیتم کرده بود هرروزکه میگذشت بیشترتولاک خودم فرومی رفتم.حالاکه سیدیک قدم برداشته بوداین بارخانوادم مانع می شدند.توشرایط سختی گیرکرده بودم وجزگریه کاری ازدستم برنمی اومد عمه هم باچرب زنبونیش تونست دل بابام رونرم کنه بیشترازاین حرصم گرفت که بدون مشورت بامن اجازه خواستگاری روداد اگه دست رودست میذاشتم حتمامنوتاپای سفره عقدهم می بردند.نبایدتماشاچی میشدم تاآیندم ازبین بره بایدخیلی جدی باهاشون حرف میزدم من جزسیدبه کسی بله نمی گفتم واگه هم راضی نمی شدندبرای همیشه قیدازدواج رومیزدم..... 🌱@modafehh
بِسْمِ رَبِّ المَهدِی 💚
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ 🌱@modafehh
جـمـعـــــہ: ناهار امام حسن عسکری (درود خدا بر او باد) شام: حضرت ولیعصر (درود خدا بر او باد) ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جالبہ‌وقٺےپیش‌کسے‌هسٺیم‌ کہ‌دوسٺمون‌داره دائم‌حواسمون‌هسٺ‌کاری نکنیم‌کہ‌ناراحٺ‌بشہ و‌برعکس‌کارےکنیم‌ کہ‌دوسٺ‌داشٺہ‌باشہ‌‌تا‌بیشٺر‌ عاشقمون‌بشہ... پس‌چر‌ا‌مایے‌کہ‌مےخوایم‌ خد‌اعاشقمون‌بشہ بااینکہ‌مےدونیم‌مےبینہ‌ بازم‌گناه‌مےکنیم؟!💔 @modafehh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نوشته:عذراخوئینی حیاط پرازبرف شده بود کلی ذوق کردم دونه های برف رقص کنان روی زمین می نشست نفس عمیقی کشیدم واین هوای پاک رو به ریه هام فرستادم بلاخره بعدیه مدت لبخندبه لبم اومد.روی الاچیق کنارحیاط نشستم دلم می خواست ساعت هابه این منظره خیره بشم ولذت ببرم موقع شام بهترین فرصت بود که ازاحساسم بگم،خیلی استرس داشتم حتی نتونستم یک لقمه هم بخورم.مامانم زیرچشمی نگام می کردبلاخره دلوبه دریازدم وگفتم:_اخرش نفهمیدم چراازسیدبدتون میاد.مگه بنده خداچی کارکرده که اینقدرازش متنفرید!.بابام داشت آب می خوردکه پریدتوگلوش وبه سرفه افتاد لیوان روباعصبانیت رومیزکوبیدکه نصف آب بیرون ریخت مامانم چشم غره رفت!. _حتی اسمش رو میارم بهم می ریزید.امابه بهمن که بدترین رفتاروبامن کردوصورتم روبه این شکل دراوردهیچی نگفتید تازه اجازه دادیدبیاد خواستگاری!.حق ندارم دلخورباشم. _درموردسیدنظرمون روگفتیم پس بحثش روبازنکن.بهمن هم ازچشمم افتاده اگه قبول کردم فقط به حرمت خواهرم بودهرروز زنگ میزدواصرارمی کرد.بایدچی کارمی کردم؟.بروازسامان بپرس چه برخوردی بابهمن داشتم اگه مانع نمی شدکشته بودمش! فکرکن یه شب نشینی ساده اس مثل گذشته ،خودم سرفرصت جواب رد میدم.صندلی روکنارکشیدم وبلندشدم._به هرحال من تواین مهمونی مسخره حاضرنمیشم شماهم بهتره رودروایسی روکناربذاریدو واقعیت روبگید.درضمن به غیرازسیدباکسی دیگه ای ازدواج نمی کنم.اگه این بارهم تماس گرفتن اجازه بدیدبیان جوابم مثبته!!. هنوزازاشپزخونه بیرون نرفته بودم که بابام گفت:_پس اگه سیدروانتخاب کردی دورماروخط بکش.روکمک ماهم حساب نکن .چشمام پرازاشک شدچقدربی رحم شده بودند. سرم خیلی دردمی کرد بدنم داغ شده بودوعطسه می کردم همین یک ساعتی که توحیاط بودم کاردستم دادوسرماخوردم پتورودورخودم پیچیدم لرزشدیدداشتم یادحرف های پدرم که می افتادم داغ دلم تازه می شد!. صبح که بیدارشدم هنوزبدنم کوفته بودانگارکه بایکی کتک کاری مفصل داشتم!!.گوشیم خودش روکشت ازبس زنگ خورد حوصله نداشتم ازجام بلندبشم! امایکدفعه یادم افتادباخانم عباسی قرارداشتم حتمابخاطرهمین زنگ میزد ولی شماره ناشناس بود.پیغامگیرگوشیم روچک کردم تماس ازلیلابود. _سلام گلاره جان.راستش ماداریم برمی گردیم قم.قبلش ازت می خوام حرف دلت روبگی،چون برای محسن نظرتوبیشترمهمه.این شماره داداشمه خط خودم سوخته منتظرجوابتم.. بایدازاین بلاتکلیفی درمی اومدم طردشدن ازخانوادم یافراموش کردن سیدهرکدوم منوازپادرمی اورد.ولی اگه باسیدازدواج می کردم این امکانش وجودداشت که یه روزی خانوادم نظرشون برگرده .من نمی خواستم ازشون بگذرم بایدبهم فرصت می دادیم شایدباگذشت زمان همه چیزدرست می شد.براش پیامک فرستادم:_لیلاجان اگه سیدهنوزروحرفش هست من هیچ مشکلی ندارم وراضیم.بهش بگوجهیزیم فقط یک چمدونه، دیگه بعدازاین خانوادم کنارم نیستن... 🌱@modafehh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نوشته عذراخوئینی بلاخره رسیداون روزی که منتظرش بودم سرازپانمی شناختم احساسم غیرقابل وصف بود.بابام وقتی دید ازحرفم برنمی گردم باسیدتماس گرفت ولی ازش خواست تنهایی بیاد علتش رونفهمیدم اماهمین که راضی شده بودیک دنیامی ارزید. نگاهی به لباس هام انداختم مناسب وشیک بود سارافن آبی باشال سفید،چادرگلداری که خانم عباسی ازمشهداورده بودروهم دم دست گذاشتم خیلی هیجان داشتم انگاراولین باربودبرام خواستگارمی اومد دفعه های قبل چون ازجوابم مطمئن بودم هیچ شوقی واشتیاقی نداشتم امااین بارفرق می کرد پای احساس وعلاقم درمیان بود بخاطرش حاضربودم ازهمه امکانات ورفاهم دست بکشم وهرجایی که اون دوست داشت زندگی کنم.. اومدن کبری خانم خیلی به نفعم شد چون به تنهایی نمی تونستم همه کارهاروانجام بدم.وقتی هم که اشتیاقم رودیددلسوزانه بهم یادمیداد مامانم که ازسرکاربرگشت نگاه تاسف باری به من انداخت!!.اماخودم راضی بودم بایدبه همه ثابت می کردم که می تونم ازپس زندگی بربیام . باصدای زنگ، قلبم ازجاکنده شد پرده روکنارزدم بلاخره اومد برعکس دفعه قبل کت شلوارخاکستری وپیراهن همرنگش روپوشیده بود بخاطرقدبلند،وچهارشونه بودنش این تیپ خیلی بهش می اومد.ازخانوادم کسی به استقبالش نیومد دلم گرفت این همه بی مهری حقش نبود یک لحظه نگاهش سمت پنجره افتادسریع خودم روکنارکشیدم... باورم نمیشدکسی که عاشقش بودم وبرای بدست اوردنش جنگیدم حالامقابلم بود مدام بادستمال عرق پیشونیش روپاک می کرد سینی چای روبه طرفش گرفتم همچنان سربزیربود چای روکه برداشت زیرلب تشکرکرد بابام اشاره کردرومبل بشینم،چهره هاگرفته وعبوس بودوهمین سیدرومعذب می کرد اصلاشباهتی به خواستگاری نداشت انگارمراسم ختم بود!!. بابام قفل سکوت روشکست وگفت:_نمی دونم چی کارکردی که دخترم بخاطرتوحتی ازماهم گذشت!.امامطمئنم یه روزی پشیمون میشه!.خواستم چیزی بگم که مانع شد. _بعدازاینکه جواب ازمایشتون معلوم شدتومحضرعقدمی کنیدولی بدون سوروسات،نمی خواستم هیچ کمکی بکنم امابه اصرارهمسرم یه مختصرپولی میدم، حالاکه گلاره ازمادست کشیدهمه امیدش تویی فقط سعی کن خوشبختش کنی هرچندیک ماه نشده باچمدونش اینجاست!!نازپرورده اس بازندگی طلبگی نمی تونه کناربیاد. نگاه غمگین سید دلم رواتیش زدکم مونده بودگریم بگیره جوسنگینی بودوفقط صدای تند نفس هاشنیده میشد هنوزتوشوک حرفهای بابام بودم که سیدبیشترمتحیرم کرد _باتمام علاقه ای که به دخترتون دارم اماتازمان راضی شدنتون صبرمی کنم همه تلاشم رومی کنم تاخودم روبه شماثابت کنم.حساسیت های شمارومی فهمم قبول دارم که لایق دخترتون نیستم امامطمئن باشیدخوشبختش می کنم.دلم می خواد وقتی گلاره خانم ازاین خونه بیرون میاددعای خیرتون پشت سرماباشه نمی خوام سرسوزنی ازم دلگیرباشید... چهره هرسه مادیدنی بود وهیچ حرفی به زبونمون نمی اومدواقعانمی دونستم چه واکنشی نشون بدم خوشحال باشم یاناراحت.برای اولین بارعلاقش روبه زبان اوردولی چه فایده حالاکه همه چیزبه خوبی پیش می رفت این بارخودش بهم زد.باناراحتی بلندشدم وسالن روترک کردم انگارطلسم شده بودیم وقرارنبودوصلت سربگیره. ادامه دارد...💖 🌱@modafehh
اکنون گلزار شهدا،دعاگویتان هستیم 🌹
بِسْمَ الله الرَّحمٰنِ الرَّحِیم ✨
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
کافی‌ست صبــح که چشمانت را باز میکنی ، به شهــدا سلام کنی...❤️ صبــح که جای خودش را دارد ، ظهر و عصر و شب هم بخیـر می شود . . . @modafehh
📌شنبہ ناهار: پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله (سلام و صلوات خدا بر او باد) شـام: آقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد)   ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
أَلَّا تَتَّخِذُوا مِنْ دُونِي وَكِيلًا در زندگی به غیر از من تکیه نکنید. -سوره اسرا @modafehh
نجف اشرف بیاد شهید عزیز از شما 🌹
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نوشته عذراخوئینی فقط یک قدم مونده بودتابه خواستمون برسیم ولی همه چیزروخراب کرد.ناخوداگاه رفتم سمت گوشی شمارش روگرفتم بعدازچندتابوق بلاخره جواب داد حتی زنگ صداش هم نمی تونست ارومم کنه.. _بااین کارتون چی رومی خواستیدثابت کنید؟شماکه می دونستیداوناهیچ وقت راضی نمیشن پس چراهمچین حرفی زدید؟!. _علیک سلام خوب هستید؟.پوزخندی زدم وگفتم:_خیلی خوبم!ممنون ازاحوالپرسیتون!چرابازیم دادید؟الان احساس رضایت می کنید؟!. _این چه حرفیه.من همچین جسارتی نمی کنم.مابه زمان احتیاج داریم _من یاشما؟چون میریدسوریه خودتون روکنارکشیدید؟لابدمیگید من که تلاشم روکردم قسمت نبود!ناامیدم کردید!.گوشی روباحرص رومبل انداختم سرم اندازه کوه سنگین شده بود. مامانم که حسابی سرکیف بودومدام ازسیدتعریف می کرد امابابام بابدبینی می گفت:_ساده ای طرف خیلی زرنگه گلاره وثروتمون روباهم می خواد!! ولی مهم اینه که تموم شد ونفس راحت می کشم. وقتی میشنیدم بیشترداغون می شدم حتی گریه هم تسکین دردم نبود. به جز حال وروز من همه چیز سرجای خودش برگشت دیگه نمی تونستم توخونه بمونم احساس خفگی می کردم لباس هام روعوض کردم و رفتم پایین،مامانم تلوزیون نگاه می کرد._این وقت شب کجامیری؟!. توحال خودم نبودم اصلانفهمیدم چه جوابی دادم . رفتم سمت پارکینگ،دلم برای ماشینم تنگ شده بود هنوزدودل بودم این تصادف لعنتی ازذهنم پاک نمیشد ولی بایدترس روکنارمیذاشتم دستی روش کشیدم سعی کردم فکرهای منفی رو دورکنم نفس حبس شده ام روآزادکردم وبه خودم گفتم:_تومی تونی!. اولش می خواستم برم خونه عمواینا، اماوقتی که ترسم از رانندگی ریخت فکردیگه ای به ذهنم رسید!!مسیرروعوض کردم.... 🌱@modafehh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نوشته عذراخوئینی ازدورنگاهم به گنبدافتاد اشکام بی اختیارجاری شد.نمی دونم چطورشداومدم قم. شاید کسی منوبه این سمت هدایت کرد. حرم شلوغ بود توصحن وحیاط حرم می چرخیدم وسعی می کردم ازبین جمعیت خودم روبه سمت ضریح برسونم مداحی باصدای پرسوزی می خوند ازیه نفرعلت این شلوغی روپرسیدم._موقع اذان شهیدمدافع حرم اورده بودند امشب هم مراسم هست.دلم هری ریخت چندوقتی می شدکه این ترس بلای جونم شده بودیعنی اگه سیدهم می رفت شهیدمیشد؟.مداح ازمادر وهمسران شهدامی گفت که باوجودعلاقه ای که داشتند عزیزانشون روراهی سفرمی کردند تافدایی حضرت زینب بشن.ازغیرت عباسی وصبرزینبی می گفت واینکه درطول تاریخ فقط یک باراهل بیت امام حسین بی مدافع موند اون هم غروب عاشوراولحظه ای که خیمه هاروآتیش زدند صدای ناله هابلندشده بود.خیلی خجالت کشیدم به خودم که نمی تونستم دروغ بگم تودعاهام تنهاخواستم این بود که فکراین سفرازسرسیدبیوفته چون نمی خواستم ازدستش بدم امادیگه نمی دونستم باهمین غرور وخودخواهیم ازدستش میدم!تازه به حکمت خداپی بردم.. روبروی ضریح ایستادم هرچی بیشترگریه می کردم وحرف میزدم سبکترمی شدم_خدایامن ازحق خودم گذشتم همه چیزروبه تومیسپارم هرچی صلاحه همون بشه سیدروهم راهیش کن تابیشترازاین عذاب نکشه.اینجادریایی ازمعنویت بود وبه خدانزدیکتربودم ازحرم که اومدم بیرون حالم خیلی خوب بودانگارهیچ غصه ای نداشتم توکیفم دنبال سویچ ماشین می گشتم چون سرم پایین بود باکسی برخوردکردم _هوی مگه کوری!امل داهاتی!.نگاهی به چهره اش انداختم موهای بلندش روی شونه هاش ریخته بود وارایش غلیظی هم داشت! ازحرفش ناراحت شدم اماسعی کردم رفتارخوبی داشته باشم:_شرمنده عزیزم حواسم نبود شمابه بزرگی خودت ببخش!.دخترکوچولوش باشیرین زبانی گفت:_مامان خانومه چقدرمهربونه مثل تودعوانکرد!.حالت چهره اش عوض شدواین بارباآرامش گفت:_منم معذرت می خوام یکدفعه عصبانی شدم!.شکلاتی دست دخترش دادم ولپش روکشیدم. چه اشکالی داشت که خلق وخوی من هم شبیه سیدمی شد شایداگه قبلا بامن به همین شکل برخوردمی کردند زودترازاین متحول میشدم.. تازه می خواستم حرکت کنم که باماشین سیدروبروشدم!هردوازدیدن هم شوکه شدیم..... 🌱@modafehh
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
سلام رفقا حالتون چطوره؟! خیلی هاتون راهی شدید🥹 و خیلی ها هم جاموندیم🥺❤️ بیاین یه کاری کنیم که هم کسایی که راه افتادن ثواب بیشتری ببرن هم جامونده ها دلشون یکم آروم بگیره🥺 یه لینک پیام ناشناس میگذارم کسایی که جاموندن حرف دلشون رو به آقا بزنن پیام هاتون رو میگذاریم داخل کانال که رفقایی که راهی شدن به نیابت از ما پیام رو برسوونن به آقامون🥹❤️ https://harfeto.timefriend.net/16937174266742 رفقایی هم که تو مسیر هستید هم میتونید واسمون پیام بگذارید❤️
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
خوشابه‌حال‌شماکه‌گذشته‌ایدازمرز نشسته‌برتنِتان،خاک‌کربلای‌حسین❤️‍🩹..
کربلا به نیابت از شهید عزیز و اعضای کانال 🌹🍃
یکشنبه: نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد) شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝