﷽
✍ #علامه_حسن_زاده_آملی
🔻ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ " ﻋـﺎﺑـﺪ" ﺑﺎﺷﯽ،
👈" ﻋـَﺒﺪ" ﺑـﺎﺵ !
🔻ﺷـﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﻗﺮﯾﺐ ﺑﻪ ۶۰۰۰ ﺳـﺎﻝ ﻋﺒـﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ،
ﻋـﺎﺑـﺪ ﺷﺪ، ﺍﻣﺎ
"ﻋـَﺒـﺪ " ﻧـﺸﺪ ...
⚡️ﺗــﺎ ﻋـَﺒـﺪ ﻧـﺸﻮﯼ، ﻋﺒﺎﺩﺗﺖ ﺳـﻮﺩﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻧـﺪﺍﺭﺩ؛
➖ﻋـَﺒﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ:
ﺑﺒـﯿﻦ #ﺧﺪﺍﯾﺖ_ﭼﻪ_ﻣﯽﺧـﻮﺍﻫﺪ_نه_ﺩﻟﺖ...
مثل شهدا
@modafehh
💕خاطره ای از حمید آقا💕
اگه یه وقت مهمون داشتیم و نزدیک ترین مغازه به خونه بسته بود،جای دیگه نمیرفت برای خرید!!!!میگفت این بنده خدا به گردن ما حق داره!!!حق همسایه رو باید بجا بیاریم و از ایشون وسیله بخریم چون نزدیک منزل ما هستن...بعد از شهادتش هر وقت بخوام برای نذری چیزی بخرم نگاه میکنم و نزدیک ترین رو به مزار شهدا انتخاب میکنم که حق همسایگی همسرمو به جا بیارم
💓💓💓💓💓
❣ @modafehh ❣
💓💓💓💓💓
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هجدهم
《 علی مشکوک میشود 》
🖇من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری میکرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس میخوند، هم مراقب زینب بود ...😊✨
سر درست کردن غذا، از هم سبقت میگرفتیم ... من سعی میکردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که میرسیدم، غذا حاضر بود ...🍜🍲 دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست میکرد ... 👌
🔻واقعا سخت میگذشت علیالخصوص به علی ... اما به روم نمیآورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی میخوابید ... سر سفره روی پای اون مینشست و علی دهنش غذا میگذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم میکرد ...👧
🔹زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کمکم بهش مشکوک شدم ... حس میکردم یه چیزی رو ازم مخفی میکنه ... هر چی زمان میگذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک میشد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...😒😎
یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی میکرد ... 😱
شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...😳
🔹زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش میکرد و میخندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ...😒
- خانم گل ما ... چرا اخمهاش تو همه❓ ...
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ...😶
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم⁉️ ...
🔻حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
✍ ادامه دارد ...
@modafehh
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
#جرعہاۍازڪلاݦشهدا
ترسم بر آن است که نکند بر اثر سنگینی گناهانم نتوانم سبک شوم و به سویت پروازکنم و از جمله کسانی باشم که از یاد تو و آیاتت غافل شدهاند.
خدایا قدرتی به من عطا فرما که این بار بتوانم در راه تو قدم بردارم و در خودسازی خود کوشا باشم.🏻🌱
خدایا توفیق ادامه راه راستین شهدا را به همه ما عطا فرما.[آمین]
#روزٺوݩشهدایۍ🌿
@modafehh
تمام این" لحظہها"
بهانہ است باور ڪن
براے خرید نگاهت ،
دلم خورشید را هم پس مےزند باور ڪن ...
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#هماکنون گلزار شهدا،کنار پدر و مادر شهید عزیزمان🌷👇👇
#دلنوشته
همیشه وقتی سرِ مزار یا تشییع شهیدِ گمنامی
میرفتم نگاهم گره میخورد
به سنِ شهید؛
شهدایِ ۱۶ ، ۱۷ ، ۲۰ ساله و ...
دلم آشوب میشد و اشک هایم
میشد گواه حسرتِ در دلم!
اما خودم را
دلــــداری مــــیدادم،
که نترس هنوز وقت هست !
تو هم که به سنِ این #شهید برسی
پرواز میکنی و رها میشوی
از قفسِ این دنیا . . .
روز ها گذشت و بزرگ تر شدم؛
بزرگتر تر از آن شهدای
نوجوانی که آروزیم بود به سنِ
آنها که رسیدم من هم شبیه
آنها رها باشم از این دنیا
اما حالا آن نگاهِ پر از حسرت به سن
شهدا ، شده است نگاهی
پر از ترس و حسرت که نکند جا بمانم ...
+بچه ها ؛ التماس کنید به خدا
که یه وقت نمیریم ! . . .
@modafehh
❤️شَهادَت...
حِکایت عاشِقانه آنانے اَست که
دانِستَند دُنیا جاے ماندَن نیست؛
بایَد پَرواز کرد...!
شب جمعه شهدا را یاد کنید تا آنها،
شمارا نزد سیدالشهدا یاد کنند🥀
@modafehh
پیام مادر..
حضرت زهرا سلام الله علیها؛
امام همچون کعبه است!
که باید بسویش حرکت کنند
نه آنکه ایشان به جانب مردم روند.
جمعه"ندبه
@modafehh
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_نوزدهم
《 هم راز علی 》
🖇حسابی جا خورد و خندهاش کور شد ...😐 زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقی افتاده❓ ...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرمها، برگهها رو کشیدم بیرون ...📄
- اینها چیه علی❓ ...
رنگش پرید ...😔
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی❓...
- من میگم اینها چیه؟ ... تو میپرسی چطور پیداشون کردم⁉️ ...
با ناراحتی اومد سمتم و برگهها رو از دستم گرفت ... 📄
🔻- هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...
با عصبانیت گفتم 😡... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... میفهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا میکنه ... بعد هم میبرنت داغت میمونه روی دلم ... 💔
🔸نازدونه علی به شدت ترسیده بود 👧... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشمهای پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...😢
🔹خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ...😘 چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
🍃✨- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب میبرم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارمشون خونه...
🔻زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ... 😖
- من رو به یه پیرمرد فروختی❓ ...
خندهاش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...
- این طوری ببندیشون لو میری ... بده من میبندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر میکنه باردارم ...😳😊
🔸- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...
توی چشمهاش نگاه کردم ... 👀
- نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...😍🌹✨
✍ ادامه دارد ...
@modafehh
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•