eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
هر روز که چشم باز می‌کنیم هنوز ارباب ما حسین(علیه‌السلام) است.. الحمدلله❤
زݩجیر و ڪتیبہ و علَم نذرِ ٺو ݜڋ، هر واژه ے ݩآبِ ایݩ ڨݪݥ ݩذر ٺو ݜڋ خوشحالم از اینڪہ ݥثݪ یڪ عمر، هر روز سݪامِ اوّݪݥ نذر ٺو ݜڋ!... @modafehh
پنج شنبہ: ناهار : جواد الائـمہ؛امام محمد تقی (درود خدا بر او باد) شـام : هادی دلـها ؛امام علی النقی(درود خـدا بر او باد) ┅═══✼ @modafehh ✼═══┅
اکنون گلزارشهدا دعاگویتان هستیم کنار مادر شهید بزرگوار🌸👇
گاهی فقط یک نفر نیست اما انگار تمام جهان خالیست خالی و پریشان... @modafehh
اگه براتون مقدور هست برا شفا و سلامتی ایشون ی حمدشفا بخونید . . .🤲🏻🌷
AUD-20200824-WA0019.mp3
3.4M
زیر_ بارون_آسمون_همیشه_حرمت_داره زیر_بارون_دل_من_حس_زیاره_داره 🎤با نوای_حسین_شریفی @modafehh
: خداحافظ بچه ها نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم ... قفل در شل شده بود . چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد ...... بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون ... نمی دونم کجا می خواستن برن . توی راه یه ماشین با سرعت اونها رو زیر گرفته بود ... ناتالی درجا کشته شده بود ... زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن ... هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود .... زمانی که من رسیدم، قلب أدلر هم تازه از کار ایستاده بود ... داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن ... نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم ... شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم .. حس می کردم من قاتل اونهام ... باید خودم در رو درست می کردم ..... نباید تنهاشون می گذاشتم ... نباید ... مغزم هنگ کرده بود ... می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن ... داد می زدم و اونها رو هل می دادم ... سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم .. تمام بدنم می لرزید ... شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود ... التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت ... خدمات اجتماعی تازه رسیده بود ... توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از ۴۵ دقیقه کنار خیابون افتاده بوده ... غرق خون ... تنها .... ادامه دارد . . .
 : خشونت از نوع درجه B تمام وجودم آتش گرفته بود ... برگشتم خونه ... دیدم مادرم، تازه گیج و خمار داشت از جاش بلند می شد .. اصلا نفهمیده بود بچه هاش از خونه رفتن بیرون ... اصلا نفهمیده بود بچه های کوچیکش غرق خون، توی تنهایی جون دادن و مردن ... زجر تمام این سال ها اومد سراغم ... پریدم سرش ... با مشت و لگد می زدمش ... بهش فحش می دادم و می زدمش ... وقتی خدمات اجتماعی رسید، هر دومون زخمی و خونی بودیم .... بچه ها رو دفن کردن ... اجازه ندادن اونها رو برای آخرین بار ببینم ... توی مصاحبه خدمات اجتماعی، روان شناس ازم مدام سوال می کرد .... دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم .... تظاهر می کرد که من و دیلمون، برادر دیگه ام، براش مهم هستیم اما هیچ حسی توی رفتارش نبود .... فقط به یه سوالش جواب دادم ... الان که به زدن مادرت فکر می کنی چه حس و فکری بهت دست میده؟ .. فکر می کنی کار درستی کردی؟ .. درست؟ ... باورم نمی شد همچین سوالی از من می کرد ... محکم توی چشم هاش زل زدم و گفتم ... فقط به یه چیز فکر می کنم ... دفعه بعد اگر خواستم با یه هیکل بزرگ تر درگیر بشم؛ هرگز دست خالی نرم جلو .... من و دیلمون رو از هم جدا کردن و هر کدوم رو به یه پرورشگاه فرستادن و من دیگه هرگز پیداش نکردم ... بعد از تحویل به پرورشگاه، اولین لحظه ای که من و مسئول پرورشگاه با هم تنها شدیم . یقه ام رو گرفت و منو محکم گذاشت کنار دیوار .. با حالت خاصی توی چشم هام نگاه کرد و گفت .. توی پرونده ات نوشتن خشونت از نوع درجه B... توی پرورشگاه من پات رو کج بزاری یا خلاف خواسته من کاری انجام بدی ؛ جهنمی رو تجربه می کنی که تا حالا تجربه نکرده باشی .... من یه بار توی جهنم زندگی کرده بودم ... قصد نداشتم برای دومین بار تجربه اش کنم .. این قانون جدید زندگی من بود ... به خودت اعتماد کن و خودباوری داشته باش چون چیزی به اسم عدالت و انسانیت وجود نداره ... اینجا به جنگل بزرگه ... برای زنده موندن باید قوی ترین درنده باشی .... از پرورشگاه فرار کردم ... من ... یه نوجوان ۱۳ ساله ... تنها ..... وسط جنگلی از دزدها، قاتل ها، قاچاقچی ها و فاحشه ها .. ادامه دارد . . .
به نام امید در نا امیدی 🕊 . . .
💚 ای تجلی آبی ترین آسمان امید دلـــــها به یاد می تپد و روشــــنی نگاه به افق ظهـور توست بیا و گـرد را توتیای چشــمانمان قرار ده 🦋صبحت بخیر آقا 🦋 🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸 @modafehh
جمعه: ناهار : امام حسن عسگری؛ (درود خدا بر او باد) شـام : حضرت ولیعصر ؛ (درود خـدا بر او باد) ═✧❁🌷@modafehh🌷❁✧═
موسسه مردم نهاد شهید بزرگوار⚘ ان شاء الله هرکس که کوچکترین قدمی در این راه برمیداره عاقبت بخیر بشه @modafehh
سلام ... امروز ، گلزار شهدا کانالتون عالیه...خیلی خوشحالم که با کانالتون آشنا شدم التماس دعا
🌱🌼 •حـاج‌حسـین‌یڪتا "شماهـا‌ڪسۍرو‌دردنــیآسراغ‌دارید ڪہ‌قبل‌از‌این‌ڪہ‌شما‌بدنیآ بیاید، خودشوبـراتون‌ڪشتہ‌باشہ؟ :) +ایــن‌شهـداخیلےشماهارودوسٺ‌دارن:) بیاییددستـتوݩ‌رو‌ازدســـت‌شـهیدآن جدانکنید.....♥️ @modafehh
✅خواص عسل بر روی حافظه ✍نتیجه آزمایش ها و تحقیقات دانشمندان، نشان دهنده این است که عسل نقش به سزایی در تقویت حافظه دارد. 🍯 وجود ویتامین D موجود  در عسل کلسیم و فسفر بدن را تنظیم می کند، در نتیجه حافظه تقویت می شود. از طرفی صمغ موجود در عسل نمی گذارد جدار عروق سفت شود و آن را نرم نگه می دارد و در نتیجه مواد غذایی بهتر به مغز و اعصاب می رسد و مطالب بهتر در حافظه می ماند. @modafehh
✍رهبر انقلاب : به شهید حاج قاسم سلیمانی به چشم یک فرد نگاه نکنیم؛ به چشم یک مکتب، یک راه و یک مدرسه درس‌آموز نگاه کنیم. @modafehh
🧡میدونی چرا غروب جمعه دلها میگیره؟؟ -- برای اینکه امام زمان(عج) دلشون گرفته😭 -- چون این جمعه گذشت و ما لایق ظهورش نبودیم امام برای مانگرانه....😢 بیا دعای غروب جمعه مون بشه 🌺 @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حتی شوخی‌شَم زِشته 🔸 اگه بفهمید که بخاطر کرونا قراره انتخابات ریاست جمهوری به تعویق بیفته، چه واکنشی دارید؟ ☑️ @modafehh
گزارش کار موسسه مردم نهاد شهید عزیز⚘ @modafehh
موسسه مردم نهاد شهید بزرگوار جهت جمع اوری کمک های شما عزیزان🌱 @modafehh
 ( قسمت پنجم: زندگی در خیابان ) شب رفتم خونه ... یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون .. شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم .. دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم ...... می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن ... اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم . شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم ... توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم ..... تا اینکه دیگه خسته شدم ... زندگی خیلی بهم سخت می گذشت .... با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی ... اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد . ترس و استرس وحشتناکی داشت . دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم ... کم کم حرفه ای شدیم ... با نقشه دزدی می کردیم . یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم ... تا اینکه یه روز کین پیشنهاد خرید اسلحه داد و کار توی بالای شهر رو داد .... من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد ... کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید ... توی محله های ما به امنین بهتر بو ندرت پلیس می دیدی ... اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود ... اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته .... و ... . بین بچه ها دو دستگی شد ... یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتر یا رفتن سمت کین ... حرف حالی شون نبود ... در هر صورت از هم جدا شدیم ... قرار شد هر کس راه خودش رو بره ... ادامه دارد . . . @modafehh
••• از شیخ انصاری پرسیدند:↓ چگونه میشود یک ساعت فکر‌کردن برتر از هفتاد سال عبادت باشد؟ |فرمودند فکری مانند فکر جناب در روز عاشورا :) 🕊|• @modafehh