شصت ثانیہ دیر آمدن صبـح زمستان
باعث شــده یݪدا همہ بیـدار بمانــیم!
دھ قـرن نیامــد پســر فـاطمہ ، امــا
شد ثـانیہاۍ تشنـہ دیدار بمـانـیم...؟
#اللﮩـمعجـللولیـڪالفـرج♥
#شبتون_پر_رزق
#خواب_کربلا_نصیبتون
@modafehh
یا صاحب الزمان (عج)
هر چہ ڪردم
بنویسم ز تو
مدح و سخنے
یا بگویم ز مقام تو
ڪہ یابن الحسنے
این قلم یار نبود
و فقط این جملہ نوشت
پسر حیدر ڪرار
تو ارباب منے...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
❤️سلام آرام جانم مهدے جانم
@modafehh
دوشنبہ: ناهار :سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا(درود خدا بر ان ها باد)
شـام :زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد(درود خـدا بر او باد)
┅═══✼ @modafehh ✼═══┅
#سخن_بزرگان🌱
گاهی
دڵگرفتنهایی استکھهیݘمنشأییندارد
وفردبه سببآنهاغصه ميخورد...
درحدیثداریم
ڪہاینغصہخوردنهاۍبی منشأ
سببآمرزشگناهانمی شود :)
| #آیتاللهفاطمێنیا🌿
-----------------------------
@modafehh
✍امام رضا علیه السلام:
هرکه می خواهد در همه زمستان از ســرما خوردگی دار امان بمانـد هرروز سه لقمه عسـل بـخورد
📚دانشنامه احادیث طبی ج۲ ص۴۰۴
@modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میان همهمه برگ های خشک پاییز فقط تو ماندی که هنوز از بهار لبریزی
یلدای_شهدایی🥀
_
#ارسالی_اعضا
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
@modafehh
بسمه تعالی
🔹سلسله پستهای شناخت بیشتر 🍁شهید حمید سیاهکالی مرادی🍁
🔹🔹شماره پنجم : زن شهیدم
📗متن کتاب #یادت_باشد :
«حمید احترام بزرگتر بودن برادرش را داشت و چیزی به حسن آقا نگفت ، ولی به من
گفت: 👈من زن ذلیل نیستم ، من زن شهیدم! من ذلت زده نیستم.👉»
🍁 آنچه که #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی می دانست:
🌸پیامبر اکرم(ص) می فرمایند: این گفتار مرد به همسرش که من تو را دوست دارم هرگز از قلب زن بیرون نمیرود.
وسائل الشیعه ج14 ص10
🌸امام صادق(ع) می فرمایند: هر چه محبت مرد نسبت به زن بیشتر گردد،بر فضیلت ایمانش افزوده می گردد.
وسائل الشیعه ج2 ص 24
🌸رهبر انقلاب : زن و شوهر هر چه بیشتر به هم خدمت کنند ، زیادی نیست.
نکته:👈عشق به همسر👉
📚منبع:کتاب یادت باشه صفحه 80
📌نکته های ذکر شده از ویژگی های شخصیتی شهید می باشند.
#شناخت_بیشتر_شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🍂🍁🍂
@modafehh
🍁🍂🍁
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_یازدهم
_خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و
خودش آورده؟
تمام خانه را که گشتند، مامور رو به رها
و زهرا خانم کرد:
_شما مادرش هستید؟
_بله!
مامور: آخرین بار کی دیدینش؟
شهاب بهجای همسرش جواب داد:
_منکه گفتم از صبح که رفته سرکار،
دیگه ندیدیمش!
اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد.
مامور: شما لطفا ساکت باشید، من از همسرتون پرسیدم!
رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید:
_شما آخرینبار کی رامین مرادی رو دیدید؟
زهرا خانم سرش را پایین انداخت و
سکوت کرد. شهاب تهدید وار گفت:
_بگو از صبح که رفته خونه نیومده!
رها با پوزخند به پدرش نگاه میکرد.
شهاب هم خوب این پوزخند را در
کاسه اش گذاشت...
چهل روز گذشته... رامین همان هفته
اول بازداشت شده و در زندان به سر
میبرد. شهاب به آب و آتش زده بود که
رضایت اولیای دم را بگیرد.
رضایت به هر بهایی که باشد؛ حتی به
بهای رها... رها گوشه ی اتاق کوچک
خود و مادرش نشسته بود.
صدای پدرش که با خوشحالی سخن
میگفت را میشنید:
_بالاخره قبول کردن! رها رو بدیم
رضایت میدن! باالخره این دختره به
یه دردی خورد؛
برای فردا قرار گذاشتم که بر یم محضر
عقد کنن! مثل اینکه عموی پسره که پدر
زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض
خونبس، از خون رامین بگذرن! یه ماهه
دارم میرم میام که خونبس رو قبول
کنن؛
عقد همون عموئه میشه، بااخره تموم شد!
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_دوازدهم
هیجان و شادی در صدایش غوغا
میکرد... خدایا!این مرد معنای پدر را
میفهمید؟ این مرد بزرگ شده در قبیله
با آیین و رسوم کهن چه از پدری میداند؟
خدایا! مگر دختر دردانه ی پدر نیست؟
مگر جان پدر نیست؟!
رها لباسهای مشکی اش را تن کرد.
شال مشکی رنگی را روی سرش بست.
اشک در چشمانش نشست.
صدای پدر آمد:
_بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم
تا پشیمون نشدن!
رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه
با چشمان اشکیاش به چشمان غرق
شادی پدر نگاه کرد:
_بابا... تو رو خدا این کارو نکن! پس
احسان چی؟ شما بهش قول دادید!
شهاب ابرو در هم کشید:
_حرف نشنوم؛ اصلا دلم نمیخواد باهات
بحث کنم، فقط راه بیفت بریم!
رها التماس کرد:
_تو رو خدا بابا...
شهاب فریاد زد:
_خفه شو رها! گفتم آماده شو بریم!
همه چیز رو تموم کردم. حرف اضافه
بزنی من میدونم و تو و مادرت!
رها: اما منم حق زندگی دارم!
شهاب پوزخندی زد:
_اون روز که مادرت شد خونبس و
اومد تو خونهی ما، حق زندگی رو از
دست داد! تو هم دختر همونی!
نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت؛
حالا هم باید تاوانشو بدی!
_شما با احسان و خانوادهش صحبت
کردید و قول و قرار گذاشتید!
شهاب: مهم پسر منه... مهم رامینه! تو
هیچی نیستی! هیچی!
شرایط بدی بود. نه دکتر "صدر" در
ایران بود و نه "آیه"در شهر... دلش
خواهرانه های آیه را میخواست.
پدرانه های دکتر صدر را میخواست.
این جنگ نابرابر را دوست نداشت؛ این
پدرانه های سنگی را دوست نداشت!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗