۱۳ فروردین ۱۴۰۰
○•🌱
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت مقدس اقا امام زمان( عج)
#مهدی_جانم♥️🌱
نبــودنتـــو
فقـط نبــودن تو نیستـــ
نبودن خیلۍ چیزهاستـــ
ڪلاه روی سـرمان نمیایستد
پول در جیبمان دوام نمیآورد
نمڪ از نان رفتــه
خنڪی از آب
ما بی تـو فقیر شدهایم
هر کجا هستی
با هزاران عشق سلام
🌼 أللَّهمَ عـجِـلْ لِوَلیِکْ ألْفَرَج
『 @modafehh 』
۱۳ فروردین ۱۴۰۰
جـمـعـــــہ:
ناهار: امام حسن عسکری(درود خدا بر او باد)
شام: حضرت ولیعصر (درود خدا بر او باد)
『 @modafehh 』
۱۳ فروردین ۱۴۰۰
{حضور قلب در نماز}
پیامبر (ص ) :اذا قام العبد الی الصلوة فکان هواه و قلبه الی الله تعالی انصرف کیوم ولدته امه
هنگامی که انسان برای نماز می ایستد، اگر همه توجه اش و قلبش به سوی خدا باشد، در حالی نمازش تمام می شود، که مثل روزی است که پاک به دنیا آمده .
( محجة البیضاء، ج 1، ص 382 )
#نماز_اول_وقت
『 @modafehh 』
۱۳ فروردین ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عنوان_کلیپ : بیسیم چی 📞
_ رفقا.رفقا.حمید
(رفقا بگوشید!!!)
#یادتون_باشه هدف همه کارهاتون باید 🍃قرب الهی🍃 باشه ...
#یادتون_باشه سرلوحه زندگی تون رو 🍂ولایت مطلقه ی فقیه🍂 قرار بدید...
_رفقا.رفقا.حمید
(رفقا بگوشید!!!)
خواهرها حجاب یادتون نره🌸
بقیه هم گوش بفرمان ولی فقیه باشید🌺
#ارسالی_از_اعضاء
@modafehh
۱۳ فروردین ۱۴۰۰
#آیه_گرافی •|🌿|•
↯
یہ قسمتے از سوره { یس }
تو قرآن هسٺ کھ نوشتہ :
•°• کل فی فلک •°•
*
+ معنیش میشہ : ⇩
•°همہچیز در گردشہ°•
*
جالبیش اینجاسٺ کھ :
اگہهمینآیہروبرعکسبخونے،
بازممیشہ : کل فی فلک...!♡
↯
#خود_آیههمدر_گردشه❤️
『 @modafehh 』
۱۳ فروردین ۱۴۰۰
🍃🍂🍃
#طنز_جبهه :)
یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...
برای خودش یه قبری کنده بود.
شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد.
ما هم اهل شوخی بودیم
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...
گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم
با بچه ها رفتیم سراغش...
پشت خاکریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند.
دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یکی از دوستامون که
تن صدای بالایی داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این که
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه،
بگو: اقراء
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود
و فکر میکرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت :
باباکرم بخون
🌹شادی روح شهدا بلند صلوات
『 @modafehh 』
۱۳ فروردین ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا به حاج قاسم میگن سردار دلها...
🎥 ببینید مردم داری و بزرگی این شهید رو که چگونه به دختر خردسالی، این همه مهربانی میکند.
#پیشنهاد_دانلود
#حاج_قاسم
『 @modafehh 』
۱۳ فروردین ۱۴۰۰
۱۳ فروردین ۱۴۰۰
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_سی_نهـم
زینب: ترسیدم!
اشکش روی صورتش لرزید. آیه صبر کرد
تا ارمیا پدری کردن را مشق کند.
دست خطش که خوب بود، خدا کند غلط
املایی نداشته باشد!
ارمیا: تا بابا هست تو نباید بترسی، من
مواظب تو و مامانت هستم!
این را که میگفت نگاهش را به نگاه آیه
دوخت؛ انگار میخواست آیه را مطمئن
کند؛ شاید دل خودش را!
اشکهای زینب را پاک کرد:
_بریم ناهار بخوریم؟
زینب لبخند زد. چقدر بچهها زود و راحت
غمها و ترسهایشان را از یاد میبرند؛ کاش
دنیا همیشه بچگانه میماند!
غذایشان را که در یک رستوران سنتی
خوردند، ارمیا از اعماق قلبش شاد بود.
حسی جدید و ناب بود. با همسر و
دخترش بود... چقدر شبیه آرزوهایش
بود، چقدر بوی خوش عشق میداد!
َتمام مدت حواسش به آیه و زینب بود.
دلش میخواست نقش مرد خانواده را
خوب بازی کند، نقشی که عجیب به دلش
نشسته بود.
موقع خرید، آیه تمام مدت دنبال پیدا
کردن لباسی مناسب برای زینب بود و
ارمیا نگاهش به روسری ارغوانی رنگ
داخل ویترین مغازه روبه رو!
زینب که لباس را پرو میکرد سریع رفت
و آن را خرید. آیه که برای زینب روسری
میخرید، نگاه ارمیا به مانتوهای پشت
ویترین مغازهی کناری بود. به آیه نزدیک
شد:
_میخوای اون مانتوها رو ببینی؟ به نظرم
قشنگن!
آیه نگاه به آن مغازه انداخت:
_مانتو دارم!
ارمیا سرش را پایین انداخت:
_میخوام براتون یه چیزی بخرم، لطفا
بیایید دیگه!
_باشه.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
۱۳ فروردین ۱۴۰۰
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_چهـل
ارمیا لبخند زد و دست زینب را گرفت و
آیه را به آن سمت هدایت کرد.
آیه چند مانتو را پرو کرد و یکی را که
قهوه ای سوخته بود از میانشان برداشت.
ارمیا دستی به مانتوی دیگری کشید و
گفت:
_این آبی هم قشنگه ها، اینم بردار.
آیه اصلاح کرد:
_آبی نفتی!
ارمیا شانه ای بالا انداخت:
_آبیه دیگه.
آیه ریز خندید و آن مانتو را هم
برداشت.
شب که به خانه بازگشتند، ارمیا عجیب
حس خوشبختی میکرد... زینب خواب
بود. سرش را روی شانهاش گذاشت و به
نرمی او را به آغوش کشید.
آیه در خانه را باز کرد و وارد واحد
خودشان که شدند به سمت اتاق خواب
رفتند؛ لامپ را روشن کرد و هر دو دم در
اتاق خشکشان زد.
تمام قاب عکسهایی که روی دیوار بود و
نقشی از آیه و سید مهدی را در خود
داشتند جایشان را به عکسهای آیه و
ارمیا در روز عقد داده بودند.
عکسهای دسته جمعی و دو نفره و سه
نفره... رها خوب کارش را بلد بود.
ارمیا با صدای زمزمه مانندی گفت:
_عکسای عقدمون؟
آیه: کار رهاست!
ارمیا لبخند تلخی زد:
_دلشون برام سوخت؟
_نه! قرار شد عکسارو جمع کنه، گفت قبل
از برگشتن ما انجامشون میده!
این ایده از خودش بود، اما ایدهی خوبی
بود. عکسای عقد رو ندیده بودی نه؟
_نه؛ وقت نشد!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
۱۳ فروردین ۱۴۰۰
○•🌱
بیا خیال کنیم...
دستانمان بین ضریح
گره خوردهاند!
بیا خیال کنیم...
کفشهایمان را از
کفشداری گرفتهایم و...
عقبعقب قدم بر میداریم
و میگوییم:
ولا جعلالله آخرالعهد منی لزیارتکم!
بیا #خیال کنیم...
#امشب_کربلاییم!
شبتون حسینی✨
『 @modafehh 』
۱۳ فروردین ۱۴۰۰