263456839.mp3
10.4M
🍃🌸
یـــادتــــ باشهــ💚
💞تقــدیم به روح پاڪ
شهیـدمدافع حـرمـ💓
((حمیـد سیاهکالے مرادی))
بـاصـــداے🎤
سید جلال میـرعسگري
🍃🌸
°•| کانال شهید حمید سیاهکالے مرادی👇
°•| @modafehh⚡
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام عزیزان... مرامی ک من از داداش حمید سراغ دارم روز تولدش کسی و دست خالی نمیزاره.... پس التماس دعا.... و اما هدیه ما برای این نازنین برادر چیه؟؟؟هرکس ب اندازه وسع خودش هدیه بده...... خوندن سوره ای از قران.....ختم صلوات.... یا حتی نیت نذری هنگام افطار در حد چند همسایه....هدیه امروز نیاز ب اعلام نداره.... همین ک داداش حمید ببینه و خدای داداش حمید کافیه.....این ب تجربه برام ثابت شده ایشون کاری رو بدون جبران نمیزاره.... فقط خواهشی ک دارم دعا یادتون نره....در حق اطرافیان.... اعضای گروه.... بیماران......و.....
#ارسالی از اعضاء🌷
@modafehh
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_هشتـاد_سـه
_خیلی وقته تنهام!
ارمیا: اهل رفتن نبودی!
آیه: اهل رفتنم کردن، باید برم؛ تو هم باید بمونی! یه معادله ی ساده، رفتنی باید بره و موندنی باید بمونه!
ارمیا: شما خانواده ی منید آیه! درسته ازم رو میگیری، درسته که هنوز سفت و سخت حجاب داری؛ درسته نگاهت بیشتر اوقات به قاب عکس
سیدمهدیه، اما شما خانواده ی منید!
آیه: از چی ناراحتی؟ از رو گرفتنم یا از رفتنم؟
ارمیا: از هر دو!
آیه: داری مسائل رو با هم قاطی میکنی!
ارمیا: شما بدون من هیچ کجا نمیرید! ما اومدیم ماه عسل، اومدیم بهتر هم رو بشناسیم، اومدیم تو منو ببینی و باهام غریبگی نکنی.
آیه دست زینب را رها کرد و چادرش را از سرش کشید. تا چادر از سرش افتاد، ارمیا در را بست؛ مرد بود دیگر، در ناراحتی و اضطراب و هر حس بدی که بود، حواسش پی ناموسش و مردهای درون خانه هم بود... مرد که باشی گرگ میشوی برای حفظ ناموست!
آیه روسری را از سرش کشید و مقابل ارمیا ایستاد:
_مشکل اینه؟ ببین... این دلیل اینه که همیشه روسری سرم میکنم؛ همین رو میخواستی؟ ببین... یه شبه پیر شدم! یه شبه موهام سفید شد... یه
شبه دنیام رفت زیر خاک و خاکسترنشین شدم!
ارمیا نگاهش به موهای سپید شده ی آیه دوخته شد.
جایی در دلش درد گرفت... تکوتوک موهای خرماییاش هم در آن میان پیدا بود:
_چرا اینجوری شد؟
آیه به پهنای صورت اشک میریخت:
_فردای روزی که عشقمو خاک کردم اینجوری شد. یه شبه پیر شدنم نشنیدی؟ یه شبه پیر شدم! قلبم سرد شد... من اون مردم، من با......
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_هشتـاد_چهار
سیدمهدی رفتی و اومدی و رسیدی به اینجا... چرا همون اول نرفتی... چرا نرفتی؟
چنگ زد و روسریاش را از زمین برداشت و دوباره روی سرش کشید.
چادرش را سر کرد و دست زینب را کشید و با خود از اتاق برد. دوباره گریه ی زینب از سر گرفته شد.
از پشت دستش را به سمت ارمیا کشیده
بود و میخواست دست دیگرش را به دست او بسپارد.
صدا زد:
_بابا!
آیه برگشت و مقابل زینب نشست و دستانش را روی شانه های زینب گذاشت و فریاد زد:
مرده... تو بابا نداری! اون بابای تو نیست... اون دیگه نمیاد! اون آیه ای که میخواست من نیستم! اون بابای تو نیست!
_بابات ......
جمله ی آخر را فریاد زد. هقهق آیه هم بلند شده بود. صحنه ی نمایشی شده بود، هیچکس نمیدانست باید چه کار کند.
ارمیا به سمتشان قدم برمیداشت که آیه با صدای آرامی گفت:
_جلو نیا!
ارمیا نگاهش بین زینب و آیه در گردش بود:
_اینا چی بود به بچه گفتی؟
زینب دیگر گریه نمیکرد و با چشم های گرد شده به آیه نگاه میکرد...
ناگهان بر زمین افتاد و تنش شروع به لرزش کرد. آیه مات شد... محمد دوید و خود را به زینب رساند.
محمد: شوک عصبی؛ داروخونه کجاست؟
حاج یوسفی: سر همین کوچه.
محمد: یه چیز بدید بذارم الی دندونش الان فکش قفل میشه!
ارمیا دوید و دستش را الی دندان زینب گذاشت و او را در آغوش گرفت و دوید... محمد پشت سرش میدوید. به داروخانه که رسیدند شلوغ بود.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
#سلام_امام زمــ❣ـانم
لبريز ترانہ و نوايم با تو
از درد و غم زمان رهايم با تو🌸
تو سبزترين بهار در جان منی
سبز است تمام لحظہ هايم با تو🍃
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ❤️
#سلام_علیکم 🌤
روزتون مهدوی🌻
┅✧❁ @modafehh ❁✧┅