eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
جـمـعـــــہ: ناهار: امام حسن عسکری(درود خدا بر او باد) شام: حضرت ولیعصر (درود خدا بر او باد) 〖 @modafehh
اگه ممکنه براتون امروز حتما یک دور تسبیح به نیت ظهور آقا امام زمان (عج الله) بفرستید 🌱🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
راهی برای #گناه نکردن🌿 °°°°° #امیــرالمـومـنین علی (ع) فرمـودند: هرکس #نماز صبح را بر پا دارد و پس
دو از "صلوات‌الله‌علیه" در رابطہ با روز 🌿🌹 • •• 🔹"هر ڪہ در روز جمعہ صــد مرتبه بر من صـلۅات فرستد، حق تعـالے گناهان هشتــٰاد سالہ ی او را بیامـرزد." 🔹"وای بر مسلمانے ڪہ در هــر جمعـــہ زمـانے بـرای یــآدگیرۍ وپرسش‌ از امـور دینےاختصـٰاص‌ ندهـد˘˘!" 🦋✨ 〖 @modafehh
🌱 🍄 ○° میگفت :ﻭﺍبسته به ﺧﺪﺍ بشین!! گفتم:چه ﺟﻮﺭے!؟ ﮔﻔﺖ:چه ﺟﻮﺭے ﻭﺍبسته به یه ﻧﻔﺮ میشے؟ ﮔﻔﺘﻢ:ﻭقتے ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮف مےﺯﻧﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﻴﺮﻡ ﻭ ﻣﻴﺎﻡ گفت:ﺁﻓﺮﻳﻦ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮف ﺑﺰﻥ!! ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭفت ﻭ ﺁﻣﺪ ڪن...! 〖 @modafehh
°•🥀💔•° ادا در می آوریم دݪ بیقࢪار نیستـ.. "ادا در مےآوریم" چشـݦ انٺـظار نیست "ادا در مےآوریم" بر لب دعـٰای ندبھ و دل غـرق شهـۅت است این انتظار نیستـ.. "ادا در می آوریم" آقا مُحب واقعۍ ات در میـان ما یك از هزار نیستـ.. "ادا در مےآوریـم" @modafehh
گلزار شهدا دعا گویتان هستیم🌷 @modafehh
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
#شهیدانه🌷 #کلام_شهید .• من‌زندگـے‌راچون . . ‌ڪوهِ‌یخ‌ِبسته‌ای‌می‌دانم ڪه‌اگر‌نور‌ټوحیـدبرآن‌بټابد✨،
~🕊 💥 +بهش‌گفٺم: «چرایه طور‌لباس نمےپوشے ڪھ‌درشأن‌وموقعیت اجٺماعیت‌باشه؟ یھ‌ڪم‌بیشٺرخرج خودت‌ڪن. چراهمش‌لباساےسادھ و‌ارزون‌مے‌پوشے؟ توڪه ‌وضعت خوبه». -گفت: «توبگو‌چراباید یه چیزایي داشتہ ‌باشم‌ڪه بعضیا حسرٺ‌داشتن‌اوناروبخـورن؟ چرابایدزرق‌وبرق‌دنیاچشمام روڪورڪنه؟ دوسټ‌دارم مثل بقیه ‌مردم‌زندگےڪنم». ♥️🕊 📚منبع:آن روزهشٺ‌صبح، صفحه21و22 ‍‎ 〖 @modafehh
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ گفت: _باید خودش رو پیدا کنه؛ بهش گفتم که مواظب ایمانش باشه، اما براش میترسم! گفتم: _چرا؟ اونکه خیلی با ایمان و معتقده! گفت: _از روزی که اشتباه کنه میترسم، روزی که با اشتباهش ایمانشو باد ببره. گفتم: _مواظبش باش! گفت: _من دیگه نمیتونم؛ تو مواظبش باش! همینجا بود که سقوط کردم و از خواب پریدم. دستم هنوز از گرمای دستای سید مهدی گرم بود. آقا سید... مواظب خانوم سید مهدی باشید! سید مهدی نگرانشه. سید محمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد: _دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره. خودش عاقل و بالغه! آیه روی تختش دراز کشید و به حرفهای رها و سایه و سید محمد فکر کرد. آنهایی که خود را محقق میدانند که برایش تعیین تکلیف کنند... ************************* مریم نگاهی به خانه انداخت. از خانه بی بی و سید بهتر بود. همه ی خانه بوی تازگی میداد. محمدصادق برایش گفته بود که فقط لوازم شخصیشان را به طبقه پایین منتقل کرده اند. از اینکه مزاحم زندگی مردم شده بود راضی نبود. دلش همان دو اتاق بی بی را میخواست... پدری های سید... دلش تنگ بود برای حاجیوسفی و همسرش... قنادی و کیک پختنهایش ... دلش کمی نقش زدن بر روی آن کیک های نرم و لطیف را میخواست... دلش درس و دانشگاه میخواست، آرزوهای پدر که در خاک رفت، همین یک آرزوی پدر را میخواست برآورده کند. موهای زهرای کوچکش را شانه کرد؛ درس های محمدصادقش را دوره کرد. ملاقات مادر در بیمارستان رفتند. ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ غذا پخت... همه کار کرد... از نگاه کردن به صورتی که روزی مادرش عاشقانه نوازششان کرده بود، جای بوسه های پدر که هنوز حس میکرد. به روزهایی که گذشت فکر کرد. به مسیحی که پابه پایش می آمد. به مسیحی که سایه اش شده بود. مسیحی که پسری میکرد برای مادرش؛ ِ مسیحی که در تمام سختی مرد بود و مردانگی خرج تنهایی هایشان میکرد. برای زهرا کودک میشد و مردانه با محمدصادق قدم میزد؛ اصلا این جماعت را درک نمیکرد... نمیفهمیدشان، کمی درک این جماعت سخت است؛ جماعتی که هم از جانشان مایه میگذارند هم از اموالشان؛ اصلا چرا اینگونه اند؟ در این غوغا و آشفتگی دنیا که هر کس میخواهد از دیگری بکند برای خودش، این جماعت چرا وصله ی ناجور شده اند؟ چرا از خود میکنند و زخم ها را التیام میدهند؟ صورتش میسوخت و نمیدانست زنانی که ندانسته محکوم و مجازاتش کردند حقیقت این جهان اند یا این جماعت وصله ی ناجور زمانه؟ سایه را دوست داشت... پا به پای آن مرد ،همان دکتری که شوهرش بود، می آمد؛ پا به پای تنهایی های مریم میآمد... برای دردهایش گریه میکرد و برای غصه هایش دل میسوزاند؛ سایه دوستداشتنی تر از دیگران بود؛ شاید چون همسن وسال بودند، شاید همان حرف سایه درست باشد و دارد جبران میکند؛ سایه میگفت روزی آیه برایش اینگونه بوده و پا به پایش آمده... میگفت آیه ی این روزها را نبین؛ میگفت آیه را باید با سید مهدی میدیدی... میگفت آیه شکسته... میگفت دلش چینی بندزنی میخواهد که خیلی وقت است صدایش در کوچه ها نمیآید؛ همانکه روزگاری در کوچه ها با ارابه اش میآمد و میگفت چینی بندزنه... چینی دلش که بند زده شود درست میشود؛ کاش آیه دلش را دست چینی بندزن بدهد تا دوباره آیه ی رحمت خدا شود! میگفت میخواهد مثل آیه ی آن روزها باشد و شوهرش که این جمله را شنیده بود خندیده گفته بود : ..... ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
•°🌱 عاشقی گفت آنچه میخواهد دل تنگت بگو با دلی غم بار گفتم:کربلا گفتم:حسین... ♥️ 🍃 〖 @modafehh