eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 بسم‌اللہ‌الࢪحمـٰن‌الࢪحیـــم 💖
•° ♥️ نیست بوی آشنا را تاب غربت بیش از این از نسیم صبح، بوی یار می باید کشید... هذا یَومُ الجُمعه و هُوَ يَومُکَ المُتَوَقَّعُ فيهِ ظهورک ... امروز روز جمعه، روز توست! و روزی‌ست که در آن ظهور تو انتظار میرود. ✨ ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
جـمـعـــــہ: ناهار: امام حسن عسکری(درود خدا بر او باد) شام: حضرت ولیعصر (درود خدا بر او باد) 〖 @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
#حدیث🌻 اميرالمؤمنين عليه السلام : اِحذَروُا ضِياعَ الأعمارِ فِيما لا يَبقى لَكُم فَفائِتُها لا يَ
🌿 امام باقر عليه السلام : چهره شــاد و روےِ باز، وسيـله جلب محبّت و مايه تقـرّب به خداست و تُرشرويے و گرفتگیِ چهـــره، سبـب جلب دشمـنی و مايہ دوری از خداست. ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
ذڪر‌امروز:‌↯ •﴿اللهم‌صَلِّ‌علیٰ‌مُحمَّد‌وآلِ‌مُحَمَّد‌وعَجِّل‌فَرَجَهم﴾‌• ۱۰۰مرتبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ قطعا خداوند سرنوشت هیچ قوم (و ملّتی) را تغییر نمی‌دهد مگر آنکه آنان آنچه را در خودشان است تغییر دهند! رعد/۱۱ خداوندبہ‌صراحٺ‌در‌قرآن‌مۍفرماید:من‌وضعیٺ‌رو‌ٺغییر‌نمۍدم،تااینڪہ‌تۅبخواۍ.. پس‌براۍ‌تغییر‌دادن‌اوضاع،‌بہ‌پاۍ‌صندوق‌بیا‌و‌ازحقٺ‌استفاده‌ڪن‌‌ورأۍ‌بده‌🗳و‌سرنوشتٺ‌رو‌بہ‌دسټ‌خۅدٺ‌تغییر‌بده.. 🤩 😉✌️ 🖐 . 🌿اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌿 ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
خاطره ای از حمیدآقا 🙃🍃 حمید آقا میگفت سینه زنی خوبه ولی با تامل...با درس گیری از امام علیه‌السلام میگفت همینطور سینه نزنید توجه کنید تو خودتون پرورشش بدید...خدا نکرده برای خالی کردن هیجانات نباشه... اشک بریزید چون باعث پاکی دل میشه.. .غم اهل بیت برای روح خودمون خوبه....مگه نشاط بعد از هییت رو ندیدید🌼🍂 ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
مداحی_آنلاین_چگونه_امام_زمان_عج.mp3
1.93M
♨️چگونه (عج) از احوال ما خبردار هستند‌؟ 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ ارمیا دست آیه را گرفت: قدمش سر چشم ، چرا شما دو تا اینجوری میکنید؟ حاج علی: بالاخره زن برادرش از دنیا رفته. نمیشد راهش نداد که!بی احترامی نکنید بهش! آیه: بعد از اون روز تو مسجد که معرکه گرفت... حاج علی حرف آیه را برید: خیلی سال از اون روزها گذشته. خیلی چیزا عوض شده. آیه به یاد آورد....(سیدمحمد: وسط مسجد جای این حرفا نیست! عمو: چرا؟ از خونه ی خدا خجالت میکشی؟ حاج علی: مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید. عمو: شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بیغیرتی هستی! سید محمد: بس کن عمو! آیه خانوم زنداداشم بوده و هنوزم زِن زنداداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زن داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره! عمو: اینجوری غیرتتو خواب کردی؟ سید محمد: بعضی چیزا گفتنی نیست! عمو: همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟! سید محمد: چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛ گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته.) ارمیا دست آیه را گرفت و افکارش را برید: به حرفاش فکر نکن. اینقدر خودتو بخاطر حرفای نابخردانه مردم سرزنش نکن. اون روزا تموم شد.هرکس هر چی میخواد بگه.از اون روزا پونزده سال گذشته. حاج علی بوسه ای به صورت زینب سادات و ایلیا زد، پشت ویلچرقرار گرفت و گفت: خوب نیست این همه معطل میکنید اینجا! آیه به همراه زینبش به سمت داخل خانه رفت و ارمیا و ایلیا را در حیاط با مرد های فامیل و آشنا، تنها گذاشت. ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ دلش پیش همسرش بود. همسرش که همیشه مظلوم بود و از آن روز که مهمان این ویلچر شده بود، مظلوم تر هم شده بود... بعد از نشستن کنار رها، آن روزها را به یاد آورد... _ آیه خانوم!درست شد. بالاخره این انتقالی گرفتم. دیگه خیالت راحت! آیه لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون آمد: سلام!راست میگی؟درست شد؟ ارمیا به پهنای صورتش لبخند زد: سلام جانان!خسته نباشی!درست شد عزیزم! آیه: خداروشکر! ارمیا روی مبل نشست و آیه یک لیوان شربت بهارنارنج برایش آورد، کنارش نشست. ارمیا لیوان را گرفت و یک نفس سر کشید.آیه اعتراض کرد: یک نفس نخور! ارمیا چشمکی زد: اینجوری بیشتر میچسبه جانان! آیه به جانان گفتن ارمیا لبخند زد. چقدر خوب که مثل سیدمهدی صدایش نمیکرد. چقدر خوب بود که ارمیا بود... ارمیا: چند ماهی طول میکشه تا خونه سازمانی بدن. اینجا میمونی یا خونه اجاره کنم؟ آیه دستی به موهایش کشید و آنها را به پشت گوشش برد: رفت و آمد برات سخت نمیشه؟ ارمیا پشت گردنش دست کشید: خب چرا!خیلی سخته! آیه: پس میریم دنبال خونه؟ ارمیا: تو مشکلی نداری؟اگه بخوای من رفت و آمد میکنم. چشمم کور، دندم نرم، زن و بچم تو راحتی باشن! آیه: نگو اینجوری. بریم دنبال خونه؟ ارمیا: بعدظهر اگه کار نداری بریم! دختر بابا کجاست؟ آیه: نه کاری ندارم. با مهدی و زهرا پایین دارن بازی میکنن. صداش کن بیاد بالا نهار بخوریم! ⏪ ... 📝@modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
•°🌱 🌺🌿سلام بر تو که صداقت صبح موعودی 🌿🌺سلام بر تو که اجابت قنوت منتظرانی 🌺🌿 سلام بر تو که قائم آل محمدی 🌼و ما همه‌ی عمر به انتظارت ایستاده‌ایم🌼 ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
شنبہ: ناهار : پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله(سلام و صلوات خدا بر او باد) شـام : اقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد) ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
🌼💖 🌟آه ای کریمه ای ملیکه عمهء سادات ✨با کوله‌باری آمدم لبریز از حاجات 🌟بانوی عالم حفظ کن دنیا و دینم را ✨دریاب خانم دختران سرزمینم را (س)🌸 🌼🎉 ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
#شهیدانه 🌹🌿 شهید شهــروز مظفرۍ نیا 《یاࢪهمیشگۍحاج‌قاسـم‌》 • •• همسر شهید: آقـا شهروز همیشه ساڪت بود
• ❤️🎈 • امام باقر (علیه‌السلام) می فرمایند: اگر نماز در اول وقت از سوی بنده به سمت خدا بالا برود، درخشان و نورانی به سمت بنده بازگشته و به او می‌گوید: تو از من محافظت کردی پس خدا تو را حفظ کند!  📚 جلد چهارم وسائل‌ الشیعه ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
MiladHazratMasoumeh1393[03].mp3
3.71M
این‌ملک‌خانواده‌موسےبن‌جعفر‌است وحضرت‌معصومه‌‌مالک‌است🌼🖇! ولادت ‌خانم ‌معصومه‌سلام‌‌الله‌علیها و روز‌ دختر مبارک🎉' 🎙 ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
هم اکنون سومین مناظره ی نامزدهای محترم سیزدهمین دوره ی انتخابات ریاست جمهوری از شبڪه یک و خبر 🖥✨
🚶🏿‍♂ گاهے‌یک‌جواب‌نیمه‌تلخ‌‌به‌پدرومادر کدورت‌و‌ظلمی‌می‌آوردکه‌صد‌تا‌نماز شب‌خواندن،آن‌را‌جبران‌نمی‌کند ...! 🌿¦↝آیت‌اللّٰھ‌فاطمی‌نیا ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
🚨 مجوز رسمی برگزاری تجمع انتخاباتی و دیدار مردم خوزستان با آیت الله رئیسی از ستاد مدیریت کرونا... @modafehh
مهرعلیزاده از رو میخونه حواسش نیس دوباره سلام میکنه وسط برنامه😂😂 @modafehh
👤 توییت استاد ✍ ‏همانطور که می‌بینید ‎ و ‎ در مجموع جز رئیسی با کاندیدای دیگری کار ندارند. چون فعلاً برنامه این است ‎ در دور اول پیروز انتخابات نباشد. 🌐https://twitter.com/A_raefipur/status/1403710685780004866?s=19 @modafehh
♦️ضرغامی: تلگرام کار روحانی بود عضو شورای عالی فجازی: 🔹«فیلتر اول تلگرام با دستور رئیس جمهور انجام شد، البته من می‌بینم برخی در این رابطه شایعاتی درست می‌کنند که اصلا اینگونه نیست. وقتی در اغتشاشات دی ماه دیدیم هماهنگی ها در تلگرام انجام می‌شود در شورای عالی فضای مجازی بحث شد و با دستور روحانی تلگرام فیلتر شد.»/رجانیوز 🇮🇷 ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ ارمیا: عجله نکن.بذار لباسامو عوض کنم، میرم دنبالش. ارمیا هنوز وارد اتاق نشده بود که صدای در آمد. دستهای کوچک زینب سادات بود و ارمیا پدرانه آن صدا را میشناخت. آمدم جاِن پدر!دستهای کوچکت را این گونه به چو ِب سخت نکوب! قلب پدر از خیاِل درِد دستانت درد میگیرد! ارمیا در را باز کرد. زینب سادات خود را به پاهای پدر چسباند. ارمیا خم شد و دخترکش را در آغوش گرفت و بوسید: دختِر بابا کجا بود؟نمیگی باباتنهاست؟ زینب سادات صورتش را روی صورت پدر گذاشت: مامانی که بود!تنها نبودی باباجونم! آیه یک کمی حسادت کرد. اشکالی که ندارد؟ کمی حسادت چاشنی روابط شود تا رقابت بیافریند؟ از همان رقابت هایی که دخترها با مادر، سرعشق پدر دارند. همان غیرتی شدن های پسرانه، که پدر را عقب میراند!فروید چه گفته بود؟ عقده ی ادیپ؟ عقده ی الکترا؟ هر چه نامش را میخواهند بگذارند. من که میگویم خوب است که دوست داشتن را یاد میگیرند. خوب است که رقابت را یاد میگیرند. آیه هم کمی حسادت کرد. دلش میخواست. حال اینکه چه میخواست را خودش هم نمیدانست. در کش مکش بود با خودش که این کش مکش حسادت پنهانی شد در جمله اش:پدر و دختر برید دست و صورتتون رو بشورید بیاید کمک کنید سفره بندازید!چقدر شما لوسید! ارمیا حسادت زیر پوستی را در شناخت و بلند خندید. دل خوش همین هابود. دلش خوش بود که این حسادت شاید از عشق تازه جوانه زده در دل جانانش باشد... دل است دیگر، گاهی زود خوش میشود...صدای رها، آیه را از آن روزها بیرون آورد: چقدر دیر کردی!نمیدونی این آدما منتظرن برات حرف در بیارن؟ آیه: چی شده مگه؟ سایه کجاست؟ ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ رها صدایش را پایین آورد: حالش بد شد، شوهر جانش بردش اتاق استراحت کنه. وضعش خوب نیست. میگفت بچه خیلی پایینه و نگران بودش! آیه: الام چطوره؟بهش سر زدی؟ رها: قبل از اومدنت پیشش بودم. تازه خوابش برده. آیه: وروجکاش کجان؟ رها: مهدی بردشون پارک سر خیابون. آیه: مامان زهرا رو ندیدم! رها: تو آشپزخونه داره حلوا درست میکنه. آیه: خیلی خسته شد این روزا! رها: این سالها خیلی با هم رفیق شده بودن. خیلی بهم ریخته. بابام که مرد، حس کردم راحت شد. اما الان که فخرالسادات رفت، خیلی تو روحیه اش تاثیر منفی گذاشت! آیه: باورم نمیشه که مامان فخری رفت! ارمیا خیلی داغون شد. صبح از بیمارستان مرخصش کردیم. شوک بدی بود براش. رها: الان چطوره؟ آیه: بهتره خداروشکر. بیرونه. پیش بابا ایناست. رها: ایلیا چطوره؟ آیه: هنوز باهاش گرفتاریم! وابستگی زیادش به ارمیا و زمینگیر شدنش این چند ساله، روحیه ی ایلیا رو به هم ریخته. ارمیا هم با دیدن بهم ریختگی ایلیا، روز به روز سرخورده تر میشه. یادته اون روزا که میخواست بره؟ رها خوب به یاد داشت. اشک های آیه. دعواهای سید محمد و صدرا با ارمیا. سکوت و در خود خمودگی ارمیا. زینبی که چشمانش همیشه برق اشک داشت و از ارمیا جدا نمیشد.ایلیا و دعواهای هر روزه اش در مدرسه و افت تحصیلی. ⏪ ... 📝@modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ رها: بهتر نشده؟ آیه: بهتر شده!اما وقتی که با باباشه. ارمیا هر دوشونو آروم میکنه. رها: هر سه تونو! آیه خجالت زده لب گزید: ارمیا خیلی خوبه رها! وقتی یاد اون روزا و اذیتایی که کردم میوفتم، دلم براش میسوزه!چطور تحملم کرد؟ ِ گوش آیه برد: عاشقت بود!هنوزم عاشقته که بخاطرت رها سرش را زیرمیخواست بره آسایشگاه! باورم نمیشه میخواست از تو بگذره تا تو اذیت نشی! آیه: همین که هست راضیم!میدونی که دیگه طاقت از دست دادن ندارم! آیه به آن روزها رفت.... صدای تلفن همراهش بلند شد. مشغول نوشتن مقاله اش بود که حواسش پرت شد. نفسش را با شدت بیرون آورد و زینب سادات را صدا کرد: زینب جان مامان!گوشی منو بیار. فکر کنم تو آشپزخونه گذاشتمش. ِ خانه جدیدشان که یک آپارتماِن پنج طبقه ی بدون آسانسور بود.ای که قدمتش هفتاد هشتاد سال بود. تازه ساکن این ساختمان شده بودند. قبال هیچ وقت در خانه های سازمانی زندگی نکرده بود. آن روز که ارمیا آمد و گفت انتقالی گرفته و به مرکز آموزش تکاور نیروی زمینی در پرندک خواهد رفت، آیه خوشحال بود. دوری از این همه هیاهو را نیاز داشت. یک سال مستاجری در حوالی شهریار و حالا در منازل سازمانی. آیه که قید کار را در مرکز صدر زد و خانه نشین شد و بیشتر روی تحقیقات تمرکز کرد. زینب که دوستان جدیدی در این شهرک پیدا کرد ولی هنوز بهانه ی مهدی و محسن و زهرا و محمدصادق را میگرفت. زینب سادات تلفن را مقابلش گرفت و نگاه آیه را متوجه خود کرد: بابا جونه! آیه تلفن را زیر گوشش گذاشت: جانم؟ ارمیا: دارم میرم ماموریت! ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗