eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 رابطه بین و امام زمان(عج) 🔹 رابطه بین جمعه و امام زمان علیه السلام قابل توجه است؛ ولادتش روزجمعه بود و اولین روز امامت او در روزجمعه آغازشد و یکی از نام هاي ایشان جمعه است. 🔹 برحسب روایات؛ امام زمان علیه السـلام در روزجمعه اي ظهورخواهنـدکرد و بر همین اساس بود که شیعیـان از دیربـاز، حتی در موقعیتی که حکومت در دست دشـمنان دین بوده، در روز جمعه، خود را براي پـذیرش امـام زمـان علیه السـلام آماده می کردندکه به صورت سـّنت در آمد، وگاهی سوار بر اسب می شدندو مسـلح به بیرون شهر می رفتند ومعتقدبودندچون امام زمان علیه السلام در روزجمعه ظهور می کندبایدآماده باشیم. 🔹و همچنین امام جمعه، در روزجمعه که درجایگاه خطابه قرار می گیرد، مسـتحب است که تکیه برسـلاح نموده و رو به روي نمازگزاران بایستدو نمازگزاران هم در مقابل امام جمعه بنشینندو به سخنان وي درحالتی که تکیه برسلاح کرده است گوش فرا دهند. 🔹 شایـدهمه اینها بیانگر این پیام باشدکه امام جمعه و مأمومین که در روزجمعه در محل نمازجمعه حضور پیدا می کنند، در حقیقت، به معنی اعلام آمـادگی براي حضـور در رکـاب امـام زمـان علیه السـلام باشـدو معنای انتظـار فرج را بـا این حضور مسـلحانه و آماده باش عمومی اعلام می کنند. ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ در را که باز کردند، عمو و زن عمو وارد شدند. تعارفات معمول در میان اخم و رو رو ترش کردن های سید عطا و مرضیه خانوم،همسرش انجام شد. سفره را پهن کردند و مهمان ناخوانده را دعوت کردند. آیه هنوز قاشق را در دهانش نگذاشته بود که بوی مرغ زیر بینی اش زد و حالش را منقلب کرد. به سرعت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. بلا فاصله ارمیا دنبالش روان شد. آیه عق میزد و ارمیا در میزد. آیه عق میزد و ارمیا صدایش میزد. یکی منقلب از حال بد بود و یکی منقلب از بدحالی دیگری. یکی دل میزد از آبروریزی بر سر سفره، یکی دل میزد از خرابی حال دل محبوب. ارمیا هیچ چیز جز آیه اش برایش مهم نبود. کاش این در باز میشد تا آیه اش را ببیند. ببیند نفسش چرا نفس نفس میزند؟ ببیند چرا حالش منقلب است. اصلا همین الان به دکتر میرفتند تا ببیند آیه اش را چه شده...آیه در را باز کرد. ارمیا مضطرب دستهایش را در دست گرفت: چیشده آیه جان؟رنگ به صورتت نمونده؟ بیا بریم دکتر! آیه لبهایش را به لبخندی باز کرد: خوبم. نگران نباش! ارمیا نگران بود، خیلی هم نگران بود. مگر میشود جانت، جانانت، درد داشته باشد و نگران نباشی؟ ارمیا: فکر نکن نفهمیدم این مدتی که نبودم چقدر وزن کم کردی!فکر نکن نمیفهم میخوای یک چیزی بگی و نمیتونی بگی. بگو آیه جان!بگو. آیه: چرا اینجوری میکنی ارمیا. من خوبم. نگران نباش. ارمیا: پس بیا بریم دکتر. آیه: کلی آدم سر سفره منتظرن. بعدا صحبت میکنیم. ارمیا: نه!اول بگو بعد میریم . با این نگرانی من چیزی از گلوم پایین نمیره جانان! آیه: آخه الان؟اینجا؟دم در دستشویی؟ ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ ارمیا سرزنش گونه صدایش زد: آیه! آیه: باشه. نفس عمیقی گرفت: من حامله ام. ارمیا نگاِه ماتش را به آیه دوخت. لحظاتی گذشت و ارمیا ناباور به آیه اش نگاه میکرد. باورش نمیشد. واژه ی پدر در سرش چرخید. لذتی شیرین در جانش نشست. دوست داشت پدر بودن را. لحظه ای تصویرنوزاد کوچکی در آغوشش دید. غرق این لذت شیرین بود که صدایی تصوراتش را بر هم زد: بابا! صدای زینبش بود. یک لحظه حس بدی در جان ارمیا ریخته شد. وجدانش درد گرفت. چطور توانسته بود حتی لحظه ای زینبش را فراموش کند؟چطور توانسته بود بابا گفتن های شیرین دخترکش را از یاد ببرد؟چطور میتوانست از یاد ببرد سالها پدر بودنش را. خجالت کشید از زینبش: جانم بابا؟ زینب سادات: مامان فخری گفت نمیایید؟ ارمیا دست آیه را که در دست داشت بوسید و آرام زمزمه کرد: ممنون. بعد لبخندی به زینبش زد: بریم بابایی. دست زینبش را در دست دیگرش گرفت. لبخندی به این جمع چهار نفره زد و لبخندش را آیه دید و نفس راحتی کشید. با عذرخواهی ها و تعارفات دوباره همه مشغول شدند. ارمیا بشقاب غذای آیه را برداشت و بشقاب دست نخورده ی خودش که فقط در آن برنج کشیده شده بود را مقابل آیه گذاشت. آیه اش از بوی مرغ بدش می آمد و ارمیا خوب شش دونگ حواسش را به خانواده اش داده بود. کمی حواسش به غذا خوردن زینب بود، کمی به آیه و کودک در بطنش و درآخر خودش با بی حواسی تمام غذایش را خورد. آیه آسوده خاطر از برخورد ارمیا، کمی قیمه روی برنجش ریخت و مشغول شد. @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
•°🌱 ❤️🌱 اَسیرِ عِشقِ حٌسِینَم اَسیرْ میمیرَم بِه شٌوقِ کَربٌبلاٰیَشْ حَقیِر میمیرَم لِباٰسِ نٌوکَریَت داٰدِهْ اِعتِباٰر مَراٰ اَگَر چِه نوٌکَرَم اَماّ اَمیر میمیرَم شبتون حسینی 🌙✨ ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
•°🌱 سلام مولای من یاامام زمان (عج) سلام بر تو به تعداد وزنه عرش و هر چه که نوشته شده به عدد هر چه خدا بر آن علم دارد به شماسلام و درود میفرستم السَّلامُ علیکَ یاصاحب الزمان✨🌱 ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
شنبہ: ناهار : پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله(سلام و صلوات خدا بر او باد) شـام : اقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد) ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
❤️ یه عزیزی میگفت با پیروزی آقای رئیسی این همه خوشحال شدیم و داریم بال در میاریم. ان شالله وقتی خبر ظهور امام زمانمون رو میدن چقدر خوشحال میشیم؟! 😭
12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺آمار اولیه شمارش آراء انتخابات ریاست جمهوری رئیس ستاد انتخابات کشور: تعرفه مصرفی تا کنون: ۲۸.۶۰۰.۰۰۰ رئیسی: ۱۷.۸۰۰.۰۰۰ رضایی: ۳.۳۰۰.۰۰۰ همتی: ۲.۴۰۰.۰۰۰ قاضی زاده هاشمی: ۱.۰۰۰.۰۰۰ 🆔 @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
#سخن_بزرگان💚 #حرف_حساب • •• به #آیت_الله_بهجت گفتند ڪتابی در زمینه‌یِ اخلاق معرفێ کنید.. ایشان فرمود
✨ از شیخ‌ انصآرۍ پرسیدند↓ چگونہ‌ میشود‌ یڪ‌ ساعت "فڪرڪردن" برتر از هـــــفتاد سال "عبادت" باشد ؟! فرمودند↓ «فڪرۍ مانند‌ فڪرِ‌ جنابـــــِ حُـــــر در‌ روزِ عآشورا💔» قشنگہ‌نہ؟ ★آرزوی ڪربلا ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
⭕️ تاریخی‌ترین انتخابات جهان برگزار شد ❇️ نسل آینده‌ی ایران با میزان مشارکت بالای مردم در ۱۴۰۰ تضمین شد 💎 این حضور، نوید ظهور حضرت ولی‌عصر (ارواحنافداه) را اعلام و آغاز قرن جدید انقلاب اسلامی ایران را در جهان پرطنین کرد... ❤️ ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
🙂🌱 خاطره ای از حمید آقا🔗📝 اگه یه وقت مهمون داشتیم و نزدیک ترین مغازه به خونه بسته بود،جای دیگه نمیرفت برای خرید!!!!میگفت این بنده خدا به گردن ما حق داره!!!حق همسایه رو باید بجا بیاریم و از ایشون وسیله بخریم چون نزدیک منزل ما هستن...بعد از شهادتش هر وقت بخوام برای نذری چیزی بخرم نگاه میکنم و نزدیک ترین رو به مزار شهدا انتخاب میکنم که حق همسایگی همسرمو به جا بیارم. ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
آب رو درست بخوریم✔ ✍رسول اکرم(صلی الله علیه و آله): آب را باید به صورت مکیدن و چشیدن بنوشید و بیکباره در حلق نریزید، زیرا سبب بیمای های کبدی می شود. 📚 الکافی|جلد6|صفحه381 ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
پیام رهبر انقلاب به مناسبت حضور حماسی مردم در انتخابات و پیروزی بزرگ ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ سفره که جمع شد، استکان های چای بِه که توسط سایه و سید محمد ریخته و پخش شد،در جلوی همه قرار گرفت، صدرا رو به ارمیا پرسید: اونجا چه خبرا بود؟ ارمیا: جز گرفتاری مردم هیچی نبود. همه چیز از بین رفته بود. سیدمحمد: کاری از دست ما برمیاد؟ ارمیا: هنوز جون داری؟ سیدمحمد تک خنده ای کرد: نگران من نباش. من به شیفتای طولانی عادت دارم! سایه: شما که بله!عادت داری! باور کنید وقتی از خونه بیرون میره، نمیدونم کی برمیگرده!دیروز گفت برم نون بخرم، دوازده ساعت بعد از بیمارستان زنگ زدن، برگشته بدون نون! میگه توی صف بودم،حال بیمارم بد شده بود رفتم بیمارستان، کارم تموم شد، داشتم برمیگشتم خونه که برای دکتر کشیک مشکلی پیش اومد ازم خواست چند ساعت بمونم تا برگرده، منم موندم و پنج ساعت بعد هم خبری نشد، همون موقع هم بیمار اورژانسی آوردن، رفتم اتاق عمل و چهار ساعت بعد از اتاق عمل اومدم بیرون و موندم تا وضع بیمار تثبیت شد و دیگه حال نون گرفتن نداشتم! صدای خنده ی جمع بلند شد که حرِف زن عمو خنده ها را خاموش کرد: زِن دکتر شدی!کم چیزی نیست! فقط کلاس گذاشتن و پول خرج کردن که نیست، این چیزا رو هم داره! فخرالسادات از عروس کوچکش دفاع کرد: سایه جان هم خانوم دکتره! تازه اصلا هم اهل خرج اضافه و اینا نیست. سید عطا پوزخندی زد. آیه نفس عمیقی کشید. اضطراب داشت بودن این عمو و همسرش. ارمیا نگاهش را به آیه و نفس های عمیقش داد و گفت نگرانی؟ ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ آیه سرش را به تایید تکان داد. روسری زینب سادت را که کنارش نشسته بود مرتب کرد. ارمیا زمزمه کرد: برم شیرینی بخرم؟ آیه نگاهش را از روسری گلدار زینبش به چشماِن پر از شوق ارمیا دوخت: شیرینی؟ نگاه ارمیا کدر شد: برای بچه!شیرینی بچمون؟ آیه لبخند زد: ناراحت نیستی؟ نگاه ارمیا پر از تعجب شد: ناراحت؟چرا ناراحت؟ آیه پچ پچ کرد: آخه تا حالا حرفی از بچه نزده بودی، اوضاع مالی هم که بهم ریخته.همه چیز خیلی خیلی گرون شده و با این خونه نشینی بد موقع من هم که دیگه ارمیا میان حرفش آمد: حرفی از بچه نزدم چون یکی داریم و نمیدونستم تو چه واکنشی نشون میدی. من از پس هزینه هامون بر میام. نگران نباش. خدا روزی این بچه رو هم میرسونه. خیلی خوشحالم آیه!اونقدری که دارم از ذوق میمیرم... آیه لبخند زد: این وقت ظهر شیرینی فروشی بازه؟ ارمیا: ناراحت نمیشی هیجاناتمو بروز بدم؟ آیه ابرو بالا انداخت: تخلیه هیجانی خیلی خوبه!بروز بده که میترسم دور از جونت سکته کنی. ارمیا دهان باز کرد که جواب آیه اش را بدهد که سید عطا هواسش را پرت کرد: خیلی زشته توی جمع نشستید پچ پچ میکنید و میخندید برای خودتون. احترام نگهدارید... ارمیا معذرت خواهی کرد و بلند شد و از خانه خارج شد. فخرالسادات که گمان کرد ارمیا ناراحت شده و از خانه بیرون رفته، بلند شد و دنبالش رفت. کمی بعد با لبخند محوی که روی لبش بود دوباره باز گشت. ⏪ ... @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
•°🌱 ! ‌ این همہ صبر و فراق و انتظار بۍ حَدَت ما ڪه جاۍ خود، غمت دِق مۍ دهد ایوب را...💔 ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
🌿 بسـݥ‌ربِّ‌الحُسیـݧ 🌿
ارباب دلم ❤️ زندگــے یعنـے : ســلام ساده اے سمٺ شمـا ایهـاالاربـابــــ مـا را با جـوابــے جـان بـده 🌱 🌤 ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
یکشنبه: نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد) شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد) ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
#نماز_اول_وقت😇🧡 سخنانی از بزرگوارمان آیت الله مجتهدی تهرانی🍂 🍀یڪے از فواید #نماز اول وقت این است
وسـط ِجبهه بهش گفتم ! الان چه وقت خوندنہ؟😟 گفت: از ڪجا معلوم دیگہ وقت ڪنم و شروع ڪرد نماز خواندن ...🌱 "السلام علیڪم ورحمة اللہ وبرکاتہ" را ڪہ گفت … یڪ خمــپــاره آمد پَر ڪشید!💔🕊 ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
✨ میشه مادر صداتون کنم؟ شاید حداقل به حرمت این نسبت یِکَم اعماڶمو سامون دادم... مثلا 💔 . . . ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
🔔 دیدین‌‌وقتی‌توی‌‌خونہ‌بوی‌‌سوختگی‌‌میاد همہ‌هول‌‌میشن‌‌کہ‌ نکنہ‌جایی‌‌برق‌‌اتصالی‌ کردھ؟!😬 نکنہ‌غذاسوختہ.. همہ‌دنبال‌ِ‌علت‌‌میگردن‌‌تا‌رفعش‌‌کنن.. همہ‌توخونہ‌بسیج‌میشن.. دنبال‌‌چی؟! دنبال‌ِ‌‌بوی‌‌سوختگی ! چون‌‌میدونن‌‌اگہ‌رسیدگی‌‌نشہ زندگیشون‌وداراییشونومیسوزونہ(:🔥 رفیق !👀 توبوی‌گناهوحس‌‌میکنی‌‌چیکار‌میکنی؟!🙄 تو‌هم‌‌هول‌‌میشی‌نھ ؟! هیشکی‌‌از‌سوختن‌خوشش‌‌نمیاد ..😖 مخصوصا‌کہ‌چھرش‌ جلو‌مھدی‌فاطمه‌سیاه‌باشه..🥀 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🍀 💚 ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
☘ 🌺خوشبختـــــے یعنـے حس‌ ڪنی‌ شهیـ🕊ـد دارد تو را‌ مینگرد و تو به احترامش از گناه فاصله میگیری...🍃 ❤️ ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
4_5847969428045564680.mp3
8.18M
👳🏻‍♂ جمهوری اسلامی به چه دلیل به این اسم، نام گذاری شد❓ و چه اهدافی را دنبال میکرد؟❓ 🌱 ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ حاج علی گفت: حالا بعد از دو هفته بچه ها همو دیدن، یکم ما باید کوتاه بیایم سید!قصد بی احترامی که ندارن، جوان هستن و حرف دارن با هم... سید عطا: چه زودم به شماها بر میخوره! بعد رو کرد به سید محمد و گفت: تو نمیخوای وارث بیاری برای خودت؟داداشت که رفت و یک پسرم نداره، تو الاقل یک پسر بیار که نسلتونو ادامه بده. سیدمحمد: به وقتش ما هم بچه میاریم. مهدی هم یک دختر داره مثل دسته گل که راهشو ادامه میده. سیدعطا: این همه ساله ازدواج کردی و هنوز میگی به وقتش؟ وقتش کی میشه اون وقت؟ تا مادرت سایه اش بالای سرته اقدام کن، نذار آرزو به دل بمونه. فخرالسادات که نگراِن ادامه ی این بحث بود گفت: ان شاالله هر چی خدابخواهد همون میشه. بچه ها هنوز سنی ندارن که خودشون رو درگیر کنن. مرضیه خانوم: اینا که از فاطمه من بزرگ ترن. ماشاالله بچم الان دومی رو حامله است. معلوم شد ماجرا از کجا آب میخورد. برای همین آمده بودند. آیه مطمئن بود هنوز بیست و چهار ساعت از زمانی که مرضیه خانوم جریان حاملگی دخترش را شنیده نگذشته است و همان هم شد. مرضیه خانوم چادرِ روی سرش را مرتب کرد: دیشب که زنگ زد و گفت به سلامتی حامله است، نمیدونی چقدر خوشحال شدم. آخه میدونید، عروسمم حامله است. خدا حفظشون کنه که ما رو به آرزومون رسوندن و دور و برون رو شلوغ کردن. سیدعطا به تایید حرف همسرش ادامه داد: بچه باید َخلف باشه. باید روحرف بزرگتر حرف نزنه که خداروشکر هر دوتا بچه هام اهل و عاقل اند. ⏪ ... @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ سید محمد که خون، خونش را میخورد زیر لب گفت: خیلی اهل و عاقل هستن. همه مشغول تبریک گفتن به آنها بودند که صدرا گفت: سید شیرینی دو تا نوه هاتون رو نیاوردین که!طلب ما باشه شیرینی؟ همان موقع ارمیا با جعبه بزرگ شیرینی داخل خانه آمد: اینم شیرینی! رها: به چه مناسبت؟ ارمیا خندید: با اجازه ی مامان فخری و حاج علی، یک نوه به نوه هاشون اضافه شد. بچه های شما هم اهل و عاقل هستن مامان فخری! معلوم شد ارمیا حرف های آخر سید عطا را شندیده که اینگونه خبِر پدر شدنش را شهد جاِن فخرالسادات میکند. سید عطا با عصبانیت بلند شد، چیزی را گفت که کسی انتظارش را نداشت: چی گفتی؟شما غلط کردید بچه دار شدید!برای من رفته شیرینی آورده و لبخند میزنه. خاک تو سر من! من بی غیرت وایسادم اینجا و این داره میگه پدر شده! حاج علی: یعنی چی سید؟ سید عطا جلو آمد و جعبه ی شیرینی را از دست ارمیا گرفت و به گوشه ای پرتاب کرد: تازه میپرسی یعنی چی؟ ای خدا! به سمت سیدمحمد رفت و یقه اش را گرفت: بی غیرت!تف به ذاتت!تف به غیرتت!کلاتو بذار بالاتر!ناموس برادرت حامله است. سیدمحمد دست عمویش را از یقه اش جدا کرد و گفت: تمومش کنید دیگه!خسته نشدید از این حرفا؟هر بار هر بار اینهارو میگید میرید.خستمون کردید. مرضیه خانوم: بریم سید.اینا حرمت بزرگ و کوچیکو ندارن! نگاه ارمیا مات جعبه ی شیرینی پرت شده گوشه اتاق بود. آیه نگاه از گل های قالی جدا نمیکرد. زینب سادات چادر مادر را چنگ زده بود.رها بچه هایش را به حیاط برد.صدرا نگران به ارمیا نگاه میکرد. ⏪ ... 📝@modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
•°🌱 از ازل ایل تبارم همه عاشق بودند سخت دلبسته این ایل و تبارم چه کنم♥️ 🌙 ┄┅፨• @modafehh •፨┅┄