📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_چهل
زهرا خانوم بعد آیه، مریم را در آغوش گرفت و بعد از سر سلامتی، گفت:
خدا روح مادرتو شاد کنه دخترم. خیلی خوش اومدی. سایه ات سنگین شده ها! الانم شوهرتم ببینم میگم، میدونید چند وقته به ما سر نزدید؟
مریم مثل همیشه محجوبانه گفت: شرمندتونم.ما نتونستیم بیایم، شما چرا نیومدید؟ بخاطر ما نه، بخاطر امام رضا میومدید!
اشک چشماِن آیه و زهرا خانوم را پر کرد. رها مداخله کرد: ان شاالله زودی همگی میایم! این زینب سادات ما هم که نازش زیاده، هنوز جواب
خواستگاریتونو نداده!ان شاالله به زودی واسه عقد محمدصادق و زینب سادات دورهم جمع میشیم.
و آیه فکر کرد به دلیِل یک دله نشدِن دخترش. به زینبی که گفت : محمدصادق عجیب شبیه مسیح شده و ترس زینبش همین شباهت عجیب بود...
*******************
چهار سال از عقد مریم و مسیح گذشت. انتقالی مسیح به تیپ مشهد و بازگشت آنها به شهرشان باعث شده بود کمتر از احوالات هم باخبر شوند.
مریم کسل و بی حوصله پای تلویزیون نشسته بود. این روزها خستگی از تنش بیرون نمیرفت. انگار هر چه بیشتر استراحت میکرد، خسته تر
میشد. دیگر مثل آن روزها نبود. همان روزهایی صبح تا شب جان میکند و پول در می آورد و شب تا صبح درس میخواند. خودش در عجب بود
که چه توانی داشت. نگاهش دور خانه چرخید و حسرت گذشته در دلش جوانه زد.
خودش خوب میدانست که ازدواجش با مسیح نه از سر عشق بود و نه از علاقه. ازدواج با مسیح کار درستی بود که در آن زمان به آن نیاز داشت.
اگر میدانست همانند این روزهایش همه ی زندگی اش حسرت میشود، هرگز تن به این کار نمیداد. این همه دست و پا زدن در باتلاق زندگی بدون احساس، خسته و پژمرده اش کرده بود. مسیح خوب بود. همه چیز خوب بود. به فکر و مادر و خواهر برادرش بود. تمام مایحتاجش را تا .....
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_چهل_یک
میتوانست برطرف میکرد. چیزی که مریم را پژمرده کرد، بی احساسی های مسیح بود. مسیح بال نبود، بند بود. مریم را در خانه و پشت اجاق
گاز میخواست. مریم پرواز را تجربه کرده بود.
مریم آیه و ارمیا را دیده بود، رها و صدرا، سیدمحمد و سایه ی سرخوش را زندگی کرده بود. مسیح شبیه هیچ کدامشان نبود. دیده بود که گاهی یوسف و ارمیا از کارهایش تعجب میکنند.
مسیح خیلی کنترل گر بود و این کنترلگری اش بال میچید و باتلاق میساخت و روحیه اش را از دست داده بود. حتی دیگر یک خرید ساده از سوپر مارکت هم نمیتوانست انجام دهد. دیگر اعتماد به نفس نداشت. دیگر هیچ شبیه خودش نبود. خنده هایش سرسری بود و افکارش همه مالیخولیایی. حتی مسیح محض دلخوشی اش، دوستت دارمی هم خرجش نمیکرد. محض رضای دل همسرش، جانم و عزیزمی خرجش نمیکرد. محض دِل گفت تا کسی که رفت و آمد و گفت و گفت وبله را گرفت. گاهی فکر میکرد چه کلاه بزرگی سرش رفته است. کلاه تا زانو که هیچ تا مچ پایش آمده بود.
کاش مسیح کمی شبیه ارمیا بود. ارمیایی که اشک های آیه را دانه دانه پاک میکرد و جان میداد تا لبخند همیشه لبهای آیه اش را نشانه رود. اما
مسیح فقط اشک هایش که هیچ، هق هق ها رو ناله ها و درد هایش را به تمسخر میگرفت و میخندید و ته ته اش میگفت: خودتو اذیت
میکنی؟
کمی محبت میخواست. کمی بال و پر...
روزهایش وقتی بدتر شد که حامله بود. و بدتر شد وقتی دخترکشان دنیا آمد. مسیح عجیب سختگیر بود و عجیب حساس آنقدر که مریم کلافه و خسته شد و به سایه پناه برد و اشکهایش را از پشت تلفن به دامن رفیق این روزهایش ریخت و درد دلش را سبک کردسایه بار و بندیلش را جمع کرد و فردای آن روز با اولین پرواز عازم مشهد شد. سیدمحمد با شنیدن ماوقع، ناباور، سایه را راهی کرد.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_چهل_دو
آن روز مریم از درد هایش گفت و سایه راه حل گفت. مریم گالیه کرد و سایه امید داد. اما همه چیز همان شب خراب شد و سایه شبانه عازم
فرودگاه شد و منتظر اولین پروازی که جای خالی داشته باشد، نشست.
مسیح به محض اینکه فهمید سایه به چه دلیل آمده مقابلش ایستاد و گفت: بهتره تو مسائل خصوصی مردم دخالت نکنید. من به کسی اجازه
نمیدم به من یا زنم بگه این کارو بکن اون کارو نکن. سرتون تو کار خودتون باشه. شما اونقدر سر خود هستید که تنهایی هشتصد کیلومتر راه اومدید. زن من حق نداره اینجوری باشه. زن من، زن منه و اونجوری که دوست داریم زندگی میکنیم.
و زمانی که سایه دهان باز کرد، او را از خانه بیرون کرد.
مسیح: دیگه حق ندارین اینجا پا بذارید. من اجازه نمیدم زنم با هر کسی رفت و آمد کنه و خودسری رو یاد بگیره.
مریم دخالت کرد: مسیح!
و مسیح داد زد: ساکت باش!به اندازه کافی از دستت عصبانی هستم! تو به چه حقی فکرای مالیخولیاییتو واسه هر کس و ناکسی میگی؟ به چه حقی اجازه میدی تو زندگیمون سرک بکشن؟ احمقی مریم!احمق!
بعد رو به سایه ادامه داد: بفرمایید بیرون!من نیاز ندارم خاله خان باجی ها تو زندگیم سرک بکشن.
سایه کیف دستی اش را برداشت و رفت. مریم ماند و مسیحی که هیچ وقت حرفش دو تا نشد و اجبارهایی که سالها مریم با آنها زندگی کرد.
گه گاهی با سایه تماس میگرفت و درد و دل میکرد اما هیچ وقت هیچ چیزی خوب نشد. بدتر از همه محمدصادقش بود که مریِد مسیح بود و
روز به روز بیشتر شبیهش میشد.
آیه مریم را از آن روزها بیرون کشید: زینب دلش رضا نمیشه. میدونم محمدصادق رو دوست داره اما میترسه.
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
روځم هرݜݕ ݥثݪ #زیݩݕ
ݐرۅاݩہ ڲݪزآڔ ضريځ
#ثآرأݪݪہ
آروزݥہ
ڂاڪݥ
کݩݧ
ݕاٺڔݕٺ
ڪرببلا
#حـسیݩجآݩ ❤️
#شبتوݩ_حسینی
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
•°🌱
صبح علی الطلوع سلامٌ علے الحسین
بالدمِ والدُموع سلامٌ علے الحسین
این عین عاشقے ست که هر روز میشود
با نامتان شروع سلامٌ علے الحسین
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
سہ شنبہ: نـاهار :باقـر العلـوم؛ امام مــحمد باقـر ( درود خدا بـر او بـاد )
شـام: شیخ الائمہ؛ امـام صادق ( درود خـدا بـر او بـاد)
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#حدیث🌸☔️ امیرالمؤمنین ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻲ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ: ﻟﻐﺰﺵ ﻋﺎﻟﻢ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﻜﺴﺘﻦ ﻛﺸﺘﻰ ﺍﺳﺖ. ﺧﻮﺩ، ﻏﺮﻕ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﻳ
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#دلانه💚🍃 #شهیدانه دستتراهمیشہبهســوے اهڷبیتبگیر☺️ حتۍاگراحســاسبـےنیــازیداشتی،حتیاگرمشڪـ
هدف اسلام؛
تربیتـــــ انسان عاقل نیست.
بلڪه، تربیت انسان عاشقِ عاقل است.
[شهید بهشتی]
#استوری📲
#کلام_شهید
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
#طنز_جبهه😁
خــــر روشـــــــن شــــــــد😅
سال ۱۳۵۹ دسته ای از سپاه زرین شهر به فرماندهی شهید محمدعلی شاهمرادی در گروه ضربت سنندج خدمت می ڪردیم.
روزی برای انجام ماموریت با یڪ ماشین سیمرغ عازم اطراف سنندج بودیم. حین عبور از رودخانه آب سر شمع ماشین رفت و خاموش شد.
شهید شاهمراد به بیسیم چی ڪه تازه ڪار بود گفت به فرمانده اطلاع بده که یواش تر بروند تا ما برسیم اما با رمز بگو!
بیسیم چی گفت: نمی دانم چه بگویم!!
شهید شاهمراد بیسیم را گرفت و گفت: حسین حسین شاهمراد.... آب تو گوش خر رفته ڪمی یواش تر...
😐
ڪمی بعد ماشین روشن شد و شاهمراد به بیسیم چی گفت حالا تو اطلاع بده!
بیسیم چی تماس گرفت و گفت الو الو..... خر روشن شد...... 🙄😁😄
شهید محمد علی شاهمرادی🌹
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
#دلانه💚🍃
شهـادت؛عشـقبهوصـالمحبـوبومعـشوقدرزیبـاترینشڪلاسـت .!(:
#برادر_شهیدم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی ✨
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
14000407_40599_1281k.mp3
8.29M
🎙بشنوید | صوت کامل بیانات امروز رهبر انقلاب در دیدار رئیس و مسئولان قوه قضائیه. ۱۴۰۰/۰۴/۰۷
#مقام_معظم_رهبری
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
•°🌱
#صلیاللهعلیڪیاعلیبنموسیالرضا
یا اَیُّهَا الڪَریم ، درِ خانه باز ڪن
صف بسته است،پشت درت یک جهان فقیر
بالاے درب خانهے تو ، حق نوشته است
با خطّے از طلاے بهشتے ، "گدا پذیر"
#چهارشنبه_امام_رضایے 💚
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
12.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #انیمیشن
چرا با هر اتفاق و حادثهای،
#غم و اضطراب ، قلب مرا مچاله میکند؟
#استاد_شجاعی
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@modafehh
چــهارشنبہ: ناهار : بابـ الحوائج؛امام کاظـــم (درود خدا بر او باد)
شـام :شـمس الشـموس ؛امام رضا(درود خـدا بر او باد)
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
~🕊 #شهیدانه #نماز گفتم: نگرانتیم...! اینقدر موقع #اذان توۍ جاده نزن کنار نماز بخونی... چند دقیق
#حدیث🌝💐
امام علے علیهالسلام :
هنگامے ڪه ڪسی #نماز را به پا میدارد، ابلیس به نظرحسادت به او نگاه می ڪند، زیرا می بیند ڪه رحمت خداوند، اورافراگرفته اسٺ.
#بحارالانوار
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
💛...
انگار خدا
یواش درِ گوشت میگه
إنّی أنا رَبُّک
خدات منم،
بیخیالِ بقیه...(:♥️
#خــــــــــدا🦋🌱
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
اکنون گلزار شهدا ،دعاگویتان هستیم 🙏🌹
@modafehh
خاطره ای از حمیدآقا 🌼🌾
آقا حمید همیشه میگفت من آخرش شهید میشم :)
یه روز به من گفتن بیا با هم عکس برای شهادت رو انتخاب کنیم انتخاب کردیم ....
بعد از اعلام خبر شهادت من رو منزل مشترک بردن و من کامپیوتر ایشون رو روشن کردم و بدون معطلی فایل عکس های شهادت رو برداشتم
هیچ کس باور نمیکرد که ما تا این اندازه آماده برای شهادت بودیم 🙃🍃
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_چهل_سه
مریم لبخند تلخی زد: حق داره. محمد صادق خیلی شبیه مسیح شده. حق داره نخواد مثل من بشه.
آیه دست مریم را گرفت: اینجوری نگو قربونت برم.
مریم: حق داره بخدا. من خودم مخالف بودم بیایم خواستگاری، نه اینکه با شما مخالف باشم ها! زینب یادگار شهیده. در دونه ی آقا ارمیاست. با این رفتارها، میترسم منو شرمنده ی شما و پدرش کنن. اون روز هم مجبورم کردن زنگ بزنم برای اجازه خواستگاری، حالا هم که... خدا بیامرزه
فخری خانم رو.
رها که دید الان اشک از چشمان مریم جاری میشود گفت: خدا رحمتش کنه. حالا بریم صبحانه بخوریم. بعدا مفصلا صحبت میکنیم.مسیح بعد ازبوسیدن صورت و دستان ارمیا،در کنارش نشست. دلتنگ برادرانه هایشان بود. دیدن این ارمیا سخت بود. آنقدر که دو سال گذشته را دوری و دلتنگی کرد. شاید اگر فخرالسادات از دنیا نمیرفت، هنوز هم دور میماند تا درد برادرش را نبیند. همین نبود یوسف برای قلبش بس بود.
وضع ارمیا خارج از توانش بود.
یاد آن روز در ذهنش غوغا کرد و مسیح به یاد آورد.
ارمیا روزهای پایانی خدمتش را میگذراند. سی سال خدمت، سی سال سختی، سی سال از خود گذشتگی، سی سال خانه به دوشی به پایان
میرسید. ارمیا که فوق لیسانسش را در دافوس( دانشکده فرماندهی و ستاد که به طور مخفف دافوس گفته میشود)گذرانده و پایان نامه اش غوغا کرده بود، پس از آن اخذ درجه دکترا از داعا (دانشگاه عالی دفاع ملی) دوباره دعوت به همکاری شد. مسیح اما به همان دافوس اکتفا کرده بود. ارمیایی که همیشه مشغول بود و شب و روز برایش فرق نداشت.
همیشه کار بود و کار. بالاخره بعد از مدتها توانست چند روزی مرخصی بگیرد و با خانواده عازم مشهد شد. مسیح یادش بود که چقدر خوشحال از آمدن برادرش بود. هر چه بیشتر خدمت میکردند، کارشان سخت تر .....
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_چهل_چهار
حساس تر میشد و دیدار هایشان دورتر و دورتر میشد. آن شب از حرم برمیگشتند. شهر خلوت بود. بچه ها همراه محمدصادق در ماشین مسیح
بودند و ارمیا و مسیح و مریم و آیه و زینب سادات همراه با ارمیا. پسرها ذوق زده ویراژ میداندند و کری خوانی میکردند. مسیح خندید و رو به ارمیا گفت: این جوجه های تازه از تخم در اومده رو نگاه کن ها! نمیدونن ما خودمون خدای کورس گذاشتن بودیم!
مریم: واقعا؟بهتون نمیاد!
ارمیا از آینه به آیه نگاه کرد: قبل از ازدواج با خانوم، خیلی کار ها میکردیم.
زینب سادات که وسط نشسته بود، خودش را جلو کشید و کنار سر پدر با ناز گفت: مثلا چکارا میکردین؟
ارمیا به ناز و ادای زینبش خندید: هیچی بابا، یک موتور داشتیم و میزدیم به جاده!
زینب ذوق زده گفت: بابا حالشونو بگیر!تو رو خدا تو رو خدا...
آیه اعتراض کرد: الکی قسم نده. صد بار گفتم برای هر چیز الکی قسم ندید!
ارمیا هم ادامه داد: حق با مادرته عزیزم. این کار، کار خوبی نیست بابا. بعدشم، بذار خوش باشن که خیلی شاخن!
زینب بُق کرده نشست و غر زد: چرا زهرا نیومد؟ اه اه اه آخه چقدر شوهر ذلیله!منو تنها گذاشت رفت خونه مادرشوهر! دختر لوستم رفت!همه شدن پسر و منم تنها...
لب ور چید و دست به سینه ادامه داد: بابا هم که عین پیرمردا عقربه کیلومتر شمارش از هشتاد بالاتر نمیره!
صدای خنده در ماشین پیچید. ارمیا خنده اش گرفت. همان لحظه از آینه نگاهش به ماشینی افتاد که خیلی مشکوک میزد. از وقتی از پارکینگ حرم بیرون آمده بودند دنبالشان بودند. دو خودرو که سرنشینانش همه مرد بودند.
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
•°🌱
روزِ من تـو
شـبِ مـن تــو
همــهیِ عمــرم تــو..
#تو_همهی_دار_و_ندارمونی_حسین♥️
#شبٺوݩ_ڪربݪایی🌙
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
•°🌱
#حسینجان♥️
ای کهروشن شود
از نور تو هر صبح جهان ...
روشنای دل من
حضرت خورشید، سلام
#صبحمبهنامشما✨
#ازدورسلام✋🏻
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#حدیث🌿 ✍پیامبراکرم(صلی الله علیه و آله و سلم)میفرمایند: چه خوب فرزندانۍ هستند دختران با حیا هرڪس یڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #استوری
👤 #رهبر_انقلاب :
😳 هیچڪس نمیتواند بگوید ظهور مهدے در آیندهٔ نزدیک نیست!
⭕️ همه باید خودشان را آماده نگه دارند.
#مقام_معظم_رهبری
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄