موسسه مردم نهاد شهید عزیز🌹
کمک به دختر یتیم 🙏
@modafehh
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#منبر_مجازی🎙 -دلنشینترین محبت و عشقبازی، محبت به امام زمان عـجلالله است ! امتحان کنید، کمے توج
‹📕❤️›
#منبر_مجازی
-
-
استادپناهیـانمےگفٺ :
چراخودٺرورهانمۍڪنے؟
دادبزنےازامامحسیـنبخواۍ . . .
برودرخونہاباعبــداللّٰھمنتشروبڪش
دورشبگرد…
مناجاتڪنباامامحسیـن . . !
بگوامامحسینـممنباتوآغازڪردم
ولمنڪنے . . .
دیگهنمۍڪشمادامہبدم
متوقفشدم . . .
امامحسیــنبازمدستترومیگیرھ
فقطبخواھازش :)))
-
‹🔗⃟› #محــرم
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#حاج_قاسم سلیمانی: ▫️ڪشوری که در قلب، اسم حسیـن علیهالسلام را دارد,، فرهنگ عاشـورا را دارد، باید
مـےگفـت:🗣
اگر میگویـید الگویتان
حضرت زهرا"س" است باید
ڪاری ڪنید ایشان از شما
راضے باشند و حجاب
شما فاطمے باشد :)💚🌿
#شهیدابراهیمهادی
#شهیدانه
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام به همه رفقای عزیز!
فرا رسیدن ایام عزای اباعبدالله علیه السلام رو تسلیت عرض می کنم.
این ماه با تمام قشنگی هایی که برای ما داره یه ویژگی منحصر به فرد درونش هست !
اونم اینه که وقتی محرم می رسه خیلی از لال ها شفا می گیرن!!!
قضیه شو نمیدونی؟
حتما کلیپ بالا👆👆👆 رو ببین تا بفهمی❤️
اگه اگه اگه احیانا از کلیپ خوشتون اومد و موافق بودید، زحمت انتشارش با شما😍
این شب ها ما رو از دعای خیرتون فراموش نکنید🤲🤲🤲
یا حسین علیه السلام
@nojavantor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_صد_بیست_شش
جانم ایمان دارم. محمدصادق در طی این سه ماه، کاری با زینب سادات کرده که دخترم، گوشه گیر و پژمرده شد.
مسیح: اینجوری نگو. در این حد هم نبود. زینب هم دختر خوبی هستش.
اما ایراداتی هم دارد. گل بی عیب خداست. آقا رضا اصلا با این ازدواجموافق نبود و میگفت زینب مورد مناسبی نیست.
آیه کنار ارمیا نشست و حواسش را به حرف های ارمیا داد. ارمیا چشمانش را در کاسه چرخاند و آیه بی صدا خندید و ارمیا دلش برای این
همه حیا رفت.
ارمیا: کاش به حرف آقا رضا گوش میدادید.
مسیح: محمدصادق زینب را با خوب و بدش میخواهد. شرایط شما هم طوری هست که بهتر از این پسر پیدا نمیکنید.
این حرف ارمیا را بر افروخت: احترام برادریمون سر جاش. حرف من و مادرش و عموش همونیه که زینب سادات گفته، نه نه و نه! دیگه در این
باره تماس نگیر. بیشتر منو شرمنده روی خانومم نکن.
تماس با یک خداحافظی سر سری پایان یافت که آیه پرسید: چی میگفت؟
ارمیا: هیچی بابا! این احترام های چپکِی مسیح منو کشته! بچه خودش رو میگه آقا رضا، دختر منو میگه زینب! خودتحویل گیری دارن اینا.
آیه: همیشه و همه جا زنش رو به بدون پسوند و پیشوند و احترامی صدا میکنه. انگار کنیز زنگاریه! محمدصادق هم همیشه زینب رو با تمسخر صدا
میکرد. خوشم نمیاد از اینکه دیگران رو کوچیک فرض میکنن و خودشونو بزرگ!
ارمیا: حالا جانان من چی شده که زود اومده؟
آیه لبخند زد: پاسپورت هامون رسید. ان شاالله اربعین، کربلا، پیاده، ماه عسل دو تایی!
ارمیا دستانش را به حالت دعا بلند کرد:
خداروشکر.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_صد_بیست_هفت
رها ساکش را دم در گذاشت: بچه ها! زود باشید دیگه. دیر شد.
مهدی غر زد: ما دیگه چرا بیایم.
صدرا جواب داد: مامان زهرا دلش براتون تنگ شده. بپوشید حرف نزنید.
رها رو به صدرا همانطور که کش چادرش را مرتب میکرد گفت: به احسان گفتی نیستیم دو روز؟
صدرا سری به تایید تکان داد و مدارکش را چک کرد: گفتم.
رها: گفتی اگه کار نداره بیاد باهامون؟
صدرا سرش را بلند کرد و به خاتونش نگاه کرد: بیاد باهامون؟
رها دست از چادرش کشید و نق زد: مگه نگفتم بگو بیاد؟ بچه دلش میپوسه!
صدرا: آخه ممکنه سختشون بشه!
رها اخم کرد: من گفتم باهامون میاد. احسانم دیگه جزء پسرای ماست
هر جا میریم باید بیاد!
صدرا متعجب گفت: مطمئنی؟
رها چادرش را زیر بغلش زد و گفت: بله. برم بگم وسایلش رو جمع کنه بیاد.
همانطور که در را باز میکرد صدای قدرا را شنید: شاید کار داشته باشه!
رها: کار نداره. بیکاره. میدونم.
در را که باز کرد، احسان را دید. احسانی که دقایقی بود که پشت در ایستاده بود و به صحبتهایشان گوش میداد.
زیباست که دوست داشته باشی، زیباست که دوستت داشته باشند و زیباتر آنکه، کسانی که دوستشان داری، دوستت داشته باشند.
رها لبخند زد: وسایلت رو بردار.
احسان: مزاحم نیستم؟
رها: کوچیک که بودی، دوست داشتی مادرت باشم! دیگه دوست نداری؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
[💔]
#اربابم...!
جز روضہ ے تو درد مرا ڪِی دوا بُوَد؟!
درمان ڪننده تر، زِ همہ نُسخہها حسین
شبتون حسینی 🌙
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
اے منتقم خوڹ حُسـینღ
مہـدے جاڹ❤️
فرمودهاے براے مڹ دعا ڪڹ
ظہـورم را تقاضا از خدا ڪڹ
مداوم عجـل الله اسٺ وِردَم
دعايے هم تو بر احوال ما ڪڹ
#اللهمعجللولیکالفرج🌤
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#هرروز_یک_عادت_خوب ⁶🌱 [ دروغ نگــو] سلام واقعادیگهموندمدربارهیدرغگوییچیبایدبگم!^^ شماکهه
#هرروز_یک_عادت_خوب ⁷🌱
[آزاد]
سلامرفیق
امروزروخودتیکعادتجدیدبهکاراتاضافهکن،یایکعادتبدروترڪکن
۱۰۰صلواتوختمزیارتعاشوراروهمامروزازیادنبر!
التماسدعا
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
دوشنبہ: ناهار :سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا(درود خدا بر ان ها باد)
شـام :زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد(درود خـدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#نماز نماز اولین سؤال روز قیامت🔥 در حدیثی از #امام صادق (علیهالسّلام) میخوانیم: « إنّ أوَّلَ
#شهیدانه💫
#نماز🧡
همیشه بعد از نماز صبح با حال و هوای خاصی دو رکعت نماز می خواند
نماز مستحبی زیاد میخواند اما به این دو رکعت خیلی مقید بود.
وقتی پرسیدم این نماز چیه؟از جواب دادن طفره رفت
اصرار که کردم گفت:بهت میگم به شرطی که قول بدی تو هم بخونی
وقتی که قول دادم بهم گفت:من هر روز این دو رکعت نماز رو می خونم به نیت سلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف )
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اۍطفلربــٰاب
آسودهبخـواب
درحسـرټآب....
#استوری
#محرم
#محمد_حسین_پویانفر
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#حضرت_علی_اصغر علیهالسلام 🖤
- چرا ایستادهای؟
+ پدر را بزنم؛ یا پسر را؟
- مگر سفیدی زیر گلوی اصغر را نمیبینی؟! پسر را بزن، پدر خودش از پا میافتد...
[و ناگاه حسین به خودش آمد و دید دستانش پر از خون شده...]
#روضه
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
🍃هیئت یکی از علایق خاص حمید بود، هر هفته در مراسم شب های جمعه هیئت شرکت میکرد، طوری برنامه ریزی کرده بود که باید حتما پنج شنبه ها میرفت هیئت، سر و تهش را میزدی از هیئت سر در می آورد، من را هم که از همان دوران نامزدی پاگیر هیئت کرده بود.
🍃میگفت: بهترین سنگر تربیت همین جاست، اسم هیئتشان خیمه العباس بود، خودش به عنوان یکی از مؤسسان این هیئت بود که آن را به تأسی از شهید ابراهیم هادی راه انداخته بودند.
🌹#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#دلانه
°◌💙❄️◌°
نوشتہبود؛
براےِشنٰاختدلتـٰان
ببینیداشکتانبہ
چہخٖاطرجارےمیشود:)🌿!
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
YEKNET.IR - shoor - shabe 5 muharram 1400 - rasouli.mp3
5.92M
🔳 #شور #شب_پنجم #محرم
🌴به تو دل خوش کردم به تو که آقایی
🌴دلمو آوردم یه دل زهرایی
🎤 #مهدی_رسولی
#مداحی
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_صد_بیست_هشت
احسان: بیام منو حرم میبری؟
رها سری به تایید تکان داد.
احسان دوباره گفت: جمکران هم میبری؟
رها دوباره سرش را به تایید تکان داد.
احسان بغض کرد: خسته نمیشی از این همه خوبی؟
رها اخم کرد: بدو برو دیرم شده!
بعد خندید و گفت: اینم بد بودنم!
احسان نگاهش پر از عشق و احترام شد:. بد بودن رو بلد نیستی!بدی های تو از خوبی خیلی از آدما خوبتره!
رفت تا ساکش را ببندد و به شهری برود که همسایه اش بوده و هیچ گاه به آنجا نرفته بود!
*********
ایلیا در را باز کرد و خوش آمد گفت. حاج
علی و زهرا خانوم به استقبال آمدند و صدای سیدمحمد بلند شد: چرا اینقدر دیر کردی؟ گفتم زودتر بیاید ها!
صدرا از همانجا داد زد: خوبه خونه تو نیومدیم! فوضول خونه مردم هم هستی؟
سیدمحمد ارمیا را روی میلچر هل داد و گفت:
خونه من و حاجی نداره!ما خونه یکی هستیم!
محسن خندید و گفت: از جیغ جیغای دخترت معلومه خونه یکی هستید.
همه خندیدند و جمعشان دوباره جمع شد. همه دور هم نشستند و احسان پس از عذرخواهی بخاطر مزاحم خانواده شدنشان جوابی از حاج
علی گرفت که برایش عجیب بود.
حاج علی گفت: مهمون حبیب خداست پسرم. راستش رو بخواهی یک روزی همه ما با هم غریبه بودیم. یادمه سیدمهدی، بابای زینب جانم که
شهید شد، همین دو تا شاخ شمشاد، اومدن دم خونمون و مثل تو با .....
⏪ #ادامہ_دارد
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_صد_بیست_نه
خجالت و این پا اون پا شدن نشستن. اینا هم مثل تو بودن. من و امثال من رو غولهای سرزمین اسرار آمیز میدیدن.
همه خندیدند و حاج علی ادامه داد: اون روز همه ما با هم غریبه بودیم.
الان جفتشون دامادای من هستن و نور چشمیام!
مهدی گفت: حاجی بابا دیگه دختر نداریم بدیم به احسان، که دامادت بشه، مگه اینکه یک زن دیگه بگیری!
محسن زیر گوش مهدی آرام و طوری که کسی نشنود میگوید: زینب رو بدیم بهش؟
مهدی با اخم ضربه ای پس گردن محسن زد و گفت: خفه شو!!!
سیدمحمد: از این حرفا بگذریم. آیه خانوم! ارمیا قادر به رفتن نیست. این سفر مناسب شرایطش نیست.
آیه: خودش اینطور میخواد. چند ساله میگه. امسال دیگه نتونستم نه بگم.
صدرا گفت: باید بفکر سلامتیت باشی.
ارمیا با لبخند نگاهشان میکرد.
بحث درباره سلامت و مشکلات وضعیتی ارمیا ادامه داشت. تنها کسی که حرف نمیزد، ارمیا بود.
با بالا و پایین کردن شرایط، سیدمحمد در نهایت گفت: با این شرایط ارمیا، محاله بتونه به این سفر بره! پس بدون بحث و درگیری و بزن بزن، خودت در اوج خداحافظی کن و بگو نمیری.
ارمیا که دید همه نگاهها به اوست، گفت: میرم.
صدرا خواست اعتراض بکند که با دست او را به سکوت دعوت کرد: بحث نکنید. من باید برم. سختی این سفر هم رو گردن آیه خانوم هست که قبول کرده. میدونم دارم اذیتش میکنم اما قول دادم بار آخر باشه که بار میشم رو شونه هاش.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
آخرش
بی برو و بَرگرد
مَرا خواهی کُشت!
عاشقی
با اگر و شاید وَ اما
نشوَد ...
شبتون حسینی🌙✨
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
بسمربالحسین 🌹
ماشتنہعشقیموشنیدیمڪهگفتندرفع
عطشعشق.... فقطنام#حُسین استـ...