فاخلع نعلیک_۲۰۲۱_۰۹_۳۰_۱۶_۴۸_۰۹_۳۲۶.mp3
4.92M
°•🌱
± ڪربلا کربلا جانم کربلا🖤🥀
#مداحی 🎼
#حسینجانم♥️
#امیر_کرمانشاهۍ 🎤
#شبجمعسهوایتنکنممیمیرم 🌙
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•°🌱
#بهتوازدورسلام🕊
‹السلامعليالحسیـن
وعليٰعليِابنالحسين
وعليٰاولادِالحسین
وعليٰاصحابِالحسین...✨✋🏻›
بيخودازخويشمو
دورازتوڪسینيسٺمرا
بهتـوایعِشق
ازاينفاصلهدور،سلام . .♥️
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
جـمـعـــــہ:
ناهار: امام حسن عسکری(درود خدا بر او باد)
شام: حضرت ولیعصر (درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
• 🍕🥤• فرزندامام خمینی(ره): امام همیشه میفرمود" در مورد نمازتان اهمال نکنید. همین که شما میگویید
بعد از #نمـــــاز🍃
شیعیان من بعد از نماز ،
سریع می روند
دنبال کار خودشان و
هیچکدام برای فرج من
دعا نمی کنند.
انگار نه انگار که
امام زمانشان غایب است! 💔
الهی عظم البلا:))))
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا نمیدانم #کرونا چیست!
زنگ هشدار است؟
بلاست و یا تنبیه بندگانت؟!
خدایا اگر امتحان است سنگین است و توان پس دادنش را نداریم..
اگر هشدار است به رحمانیتت قسم بیدار شدیم..
و اگر بلاست به قادریتت سوگند بلا را دور گردان..
خداوندا به بزرگیت قسم چنان بیدار شدیم که دیگر نه اتومبیل های رنگارنگ چشممان را خیره میکنند و نه خانه های آنچنانی دلمان را می لرزانند..
معبودا از خواب سنگین بیدار شدیم و فهمیدیم که اگر عزیزانمان، دوستانمان، خانوادههایمان نباشند نه پول لذتی دارد و نه مقام و نه آرامشی...
خداوندا ما را ببخش و بپذیر بندگان ناتوانت را تابی برای تحمل این بار در توان نیست پس خودت پناهشان ده..
که جز درگاه پرمهرت پناهی ندارند..
چه تلخ است دنیای بدون شادی...
بدون دوست...
بدون لبخند....
چه سرد است دنیای پر از ناامیدی..
ایزدا🙏شادی و بودن ها را به جمع ما بازگردان و از سر تقصیراتمان بگذر🙏🙏🙏
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#فضای_مجازی🎞
رفیق . . .☝️
در"فضاےمجازۍ"
نبردسنگینشدھ
امروزههرڪسےیڪگوشۍدارد
مانندِڪسۍاسٺڪہسݪاحۍدردسٺدارھ📱
پسبایدبداندڪہچگونہازاینسلاحاستفاده
ڪند؛
وچہچیزۍراباآن"هدف"بگیرد(:!. .🌱
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
🌹شهید مدافع حـرم ڪربلایۍ حمیـد سیاهکالی مرادی🌹
🎓دانشجوی ممتاز دانشگاه بود...خود و همسرش دانشجو بودند و برای پرداختن زکات دانش خود به هر شکل ممکن در جلسات مذهبی به "آموزش احکام، فقه، پاسخ به شبهات و شیعه شناسی و نظایر آن میپرداختند.."
همچنین مربی حلقههای صالحین بود...
🖱همیشه نماز اول وقت و نماز شب میخواند، از غیبت بیزار بود، اینکه میگویند، کسی پای خود را مقابل پدر و مادرش دراز نمیکند، در مورد همسرم صدق میکرد، شکم، چشم و زبان را همیشه و بهویژه در میهمانیها حفظ میکرد...
🕯خواندن دعای عهد کار همیشگی او بود، هرروز صبح پیش از رفتن به محل کار قرآن تلاوت میکرد و همیشه تا ساعتی پس از پایان ساعت کار، در محل کارش میماند تا تمام حقوقی که دریافت میکند حلال باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_پنجاه_دو
احسان: راه کوتاهه. یکم باهاشون حرف بزنیم ببینیم چی شده.
ایلیا در عقب را باز کرد و نشست. زینب سادات به اجبار کنار برادر قرار گرفت.
در راه همه سکوت کرده بودند. هیچ کس حرف نمیزد. به مدرسه رسیده و هر سه وارد شدند. نگاه پسرها به دختر جوان محجبه ای افتاد که با سه
مرد وارد میشد. زمزمه هایی از اطراف بلند شد.
احسان کنار زینب سادات قرار گرفت و سایه حمایتش احساس عجیبی به زینب داد.
ایلیا در طرف دیگر غر زد: آخه چرا اومدی؟ ببین چطور نگاهت میکنن! برم یک بادمجون پای چشمهاشون بکارم ها!
احسان گفت: آروم باش پسر! این چیزا طبیعیه!
به دفتر مدرسه رسیدند. وارد که شدند معلم ها یکی یکی در حال خارج شدن بودند. مرد جوانی که حدودا سی و پنج ساله بود گفت: پارسا! گفتم
والدین! فقط والدین! تو هم همینطور زند! برید بیرون.
زینب سادات گفت: سلام. من خواهر ایلیا پارسا هستم...
مرد حرف زینب سادات را قطع کرد: گفتم بهشون فقط والدین! وقت خودتون و من رو تلف نکنید لطفا.
زینب سادات اخم کرد و مشتش دور چادرش، محکم شد: خدا رفتگان شما رو بیامرزه!
مرد اخم کرد: چه ربطی داره خانم؟
زینب سادات: آخه والدین ما هم رفتن پیش رفتگان شما! یعنی شما خبر ندارید از دانش آموزانتون؟ تا جایی که یادمه برای مدیر مدرسه همه چیز رو توضیح داده بودم.
در همان لحظه مردی میانسال وارد شد: اتفاقی افتاده آقای فلاح؟
مرد جوان: نه جناب مدیر. خودم حلش میکنم.
زینب سادات: شما نمیتونید حل کنید آقا! جناب توکل! خواهر ایلیا پارسا هستم.
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_پنجاه_سه
توکل: خوش اومدید خانم. جریان چیه فلاح؟
فلاح: دعوای دیروز.
توکل رو به احسان کرد: و شما؟
احسان: احسان زند هستم.
فلاح پوزخند زد: والدین شما هم فوت کردن جناب زند؟
احسان اخم کرد: نه! خداروشکر کاملا صحیح و سالم هستن.
فلاح: پس بگید خودشون بیان.
احسان: اگه کار شما واجب باشه، حتما!
فلاح: بهتره بگید اگه بچه شون براشون مهم باشه!
احسان: بهتره بگید موضوع چیه؟
فلاح: دعوا!
زینب سادات: پس والدین طرف دیگه دعوا کجا هستن؟
فلاح: اینها به اون حمله کردن! دو نفر به یک نفر!
زینب سادات: هیچ وقت تو دعوا فقط یک نفر مقصر نیست.
احسان: انگار شما یکم حق به جانب هستید! لطفا تماس بگیرید!
فلاح اخم کرد: برادر های شما دردسر هستن!
زینب سادات: بعد از اومدن والدین طرف دیگه، صحبت میکنیم.
توکل گفت: تماس بگیر لطفا.
بعد رو به احسان و زینب سادات گفت: ایشون یکی از بهترین معاونینی هستند که تا حالا داشتم.
احسان گفت: این آقای بهترین، بهتره یکم احترام گذاشتن یاد بگیره.
فلاح پرخاش کرد: اصلا شما میفهمید سر و کله زدن با یک مشت بچه زبون نفهم یعنی چی؟
احسان کارتی از جیب کتش در آورد و به سمت توکل گرفت. بی اعتنا به عصبانیت رو به افزایش فلاح، با خونسردی گفت: دکتر احسان زند، متخصص گوارش اطفال. یکم از بچه های زبون نفهم میفهمم.
زینب سادات گفت: جزء بهترین ها!
⏪
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_پنجاه_چهار
کنایه زینب سادات باعث شد فلاح با خشم از دفتر بیرون برود: از چنین خانواده ای چنین بچه هایی دور از انتظار نیست.
نیم ساعت آینده به پا در هوایی پسرها و خستگی و خواب آلودگی زینب سادات و احسان گذشت.
فلاح با خانمی وارد شد: خانم احمدی رسیدن.
فرستادم تا احمدی رو هم صدا کنن.
خانم احمدی: روز بخیر جناب توکل! اتفاقی افتاده؟
توکل: سلام خانم. بفرمایید بشینید. در حقیقت دعوایی دیروز اتفاق افتاده و به همین علت اینجا جمع شدیم.
خانم احمدی نشست. پسری در را زد و اجازه ورود گرفت.
فلاح: بهتره شروع کنیم. دیروز این دو تا پسر به این بچه حمله کردن.
زینب سادات: چرا زدنت؟
احمدی: الکی!
زینب سادات: تا جایی که میدونم برادرم دیوانه نیست و به مردم حمله نمیکنه!
فلاح پوزخندی زد: نکنه شما روان شناس هستی؟
زینب سادات با بی توجهی جواب داد: من پرستارم، مادرم روان شناس بودن.
بعد رو به ایلیا پرسید: چرا زدینش؟
ایلیا: بخاطر حرفی که زد.
زینب سادات: چی گفت؟
ایلیا سکوت کرد و محسن با تردید گفت: به ایلیا گفت بی بته! گفت بی پدر و مادره!
زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت: به چه حقی هر چی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بی بته؟ میدونی اگه .....
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗