#تلنگرانه
🌱اگر روزي ،
بے منت دلے را
شاد ڪردي ..
بے " گناه " لذت بردی🥀
بی ریا دستے را گرفتی ..
بدان آن روز را
زندگــــی ڪرده ای ...
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
کربلایی سیدرضا نریمانی_۲۰۲۱_۱۰_۲۰_۱۷_۲۶_۳۴_۵۴۱.mp3
15.49M
شد خطاب از خدا رو به پیغمبر🎉
💐مولودی ولادت پیامبر اکرمﷺ
#مولودی
#سید_رضا_نریمانی
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#حسیــݩجاݩ♥️
من هر نفَسی را
که جدا از تو کشیدم
غم بود و
شرر بود و ضرر بود و دگر هیچ
شبتون حسینی✨🌙
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
بسم الله الرحمن الرحیم...🌱
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
#سلام_امام_زمانم🌸
#السلامعلیکیااباصالحالمهدیعج
در ندبه هاے جمعه
تو را جست و جو کنم
زیباترین بهانه ے دنیاے من...سلام!
هذا یَومُ الجُمعه
و هُوَ يَومُکَ المُتَوَقَّعُ
فيهِ ظهورک ...
امروز روز #جمعه ، روز توست!
و روزی ست که در آن
ظهور تو انتظار میرود.
#اللهمعجللولیکالفرج
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
جـمـعـــــہ:
ناهار: امام حسن عسکری(درود خدا بر او باد)
شام: حضرت ولیعصر (درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#حدیث💌 امام حسن عسکری (علیهالسلام): 🌷 با کسی جدال و نزاع نکن که بهاء و ارزش خود را از دست میدهی ،
Γ•📿
#حدیث🌱
پیامبراڪرمﷺ:
-هرڪسدوستداردڪہنامہاعمالش
اوراخوشحالڪند،
استغفارِدرآنرازیادگــرداند . . !
📚میزانالحڪمه،ج۸،ص۴۶۳
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#العجل_مولاےمن.
همه گویند به امید ظهورش صلوات🌹
کاش این جمعه بگویند به تبریک حضورش صلوات🌹
#اللهم_صل_علی_محمدوال_محمد_وعجل_فرجهم
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
[🖥🤝]
خاطره ای از حمیدآقا:
با همسرش قرار گذاشته بودند هر چی امام خامنه ایی بگن همونو انجام بدن،مثلا امام خامنه ایی فرمودند ملاک حرام و حلال نشان دادن در رسانه نیست،بنابراین هر برنامه و موسیقی گوش نمیدادندو شاید گاهی دیدن کارتون را اصلح میدانستند چون حداقل گناه چشم و دل به وجود نمیاورد.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با آل علی هر که در افتاد ور افتاد✋❤
#لبیک_یا_خامنهای
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هفتاد_هشت
احسان به پرستار نگاه کرد. نگاهی که طبق عادت بود اما بعد سرش را کمی خرچاند و نگاه خیره اش را به دیوار داد. تغییر عادت ها گاهی سخت و زمانبر است.
پرستار ادامه داد: بیمار تخت هشت رو برای سنوگرافی برد. نمیدونم چه رازی داره که بچه ها فوری باهاش دوست میشن.
و احسان به محبت بی دریغ زینب سادات اندیشید. به کسی که بی چشم داشت می بخشید و محبت می کرد و اندیشه هایش با مثل اویی
فرق داشت!
چه زیبا میکنی بانو! تمام شهر را یک سر، به عشق بی دریغ و بودن بی ِمّنتت بد عادت کرده ای بانو!
احسان رفت و زینب سادات را ندید. صدای خنده های کودک بیمار و دردمند را نشنید. کودکان در دوستی هاشان شیله پیله ای ندارند. صاف مثل آسمان و مهربان چون خورشید هستند. خلوص محبت را میفهمند و اعتمادشان، هدیه ارزشمندشان است به پاکی دوستی کردنتان.
خودش را به صدرا رساند. وارد اتاقش در دفتر وکالت شد. مقابلش نشست.
احسان: شیدا و امیر، آب پاکی رو ریختن رو دستم. گفتن مخالف هستن و حاضر نیستن اقدام کنن.
صدرا پر اخم، خودکارش را در دست چرخاند: میخوای چکار کنی؟ نیومدنشون برای خواستگاری نه تنها توهین به زینب سادات به حساب میاد، که نشون میده تو هیچ پشتوانه ای برای این ازدواج نداری!
احسان دستی به پیشانی اش کشید: من عقب نمی کشم. من بخاطر غرور و خود برتر بینی دو تا آدم شکست خورده، حاضر نیستم آینده و زندگیمو خراب کنم.
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هفتاد_نه
صدرا به جدیت و قاطعیت کلام احسان نگاه کرد و در دل او را تحسین کرد. مردی که می توانست بهترین تکیه گاه برای زینب سادات و ایلیا باشد
تلفن را برداشت و با رها تماس گرفت. آن لحظه بود که احسان بدترین خبر زندگی اش را شنید.
امشب خواستگاری بود. نه خواستگاری احسان از زینب سادات! پسر همسایه زودتر دست جنبانده بود. مادرش با زهرا خانم صحبت کرده بود و امشب می آمدند در طلب زینبش. می آمدند در طلب مطلوبش! رها حرفی از خواستگاری احسان نزده و آن را به فردا انداخت بود. احسان از دفتر صدرا بیرون زد و به صدا زدن های صدرا توجه نداشت. پسر همسایه را میشناخت!همه چیزش به زینب سادات و اعتقاداتش میخورد. اگر امشب دل زینبش را آن پسر همسایه ی هم ُکفو شده ببرد
چه بر سر این سالها علاقه اش می آید؟ یادش به محمدصادق افتاد و دلش برای او هم سوخت.
انگار دزدی به اموالش زده باشد، پریشان بود. دزدی که میدانست َقَدر تر از اوست.وای بر او و ایمان تازه در دل جوانه زده اش. وای از اینکه مثل آیه ی قصه های رها نباشد.وای بر تو اگر مانند ارمیا، بخت به تو رو نکند و زینبش بدون تلاش از دست بدهد.
تا به خود آمد، خود را سر خاک ارمیا یافت.
احسان: تو بهم امید دادی ارمیا! تو راه نشونم دادی! کمک کن به من! من کسی رو ندارم. منم مثل تو یتیم شدم! حق نیست زینبت هم ازم بگیرید!
مگه نگفتی سیدمهدی دستت رو گرفت؟ تو هم مثل سیدمهدی باش!
دستم رو بگیر. نذار تمام امید و آرزوهام رو از دست بدم. ارمیا! پدری کن برام. مثل مادر سیدمهدی که برات مادری کرد!تو پدری کن. جز تو امیدی ندارم.
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
خدارابچسب
دنیاهیاهوییبیشنیست..!!🍃
مراقبقلبهاباشید؛
آنهاخیلیزودغبارمیگیرند..!!🖤
#شبتون بخیر✨
یاحق✋🏻
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
.
دگر فرقے ندارد شنبه یا جمعه
فقط بــرگــرد ...
گرفتاریم ما از دست
این هجران طولانے ...🌹🍃
#یاصاحبالزمان
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
شنبہ: ناهار : پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله(سلام و صلوات خدا بر او باد)
شـام : اقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
اینگونه دربرف نمـٰاز خواندند تا ما نمازمان قضا نشود. تصویری زیبا از رزمندگان در حال نماز در برف و س
#نماز✨🌱
.
فرشتگان در حال خواندن اسامے جهنمیان بودند...
که ناگهان نامش خوانده شد...
"چگونه مے توانند مرا به جهنم ببرند؟
دو فرشته او را گرفتند و به سوے جهنم بردند...
او تمام اعمال خوبے ڪه انجام داده بود،را فریاد مے زد...
نیکی به پدرش و مادرش،روزه هایش،نمازهایش،خواندن قرآنش و...
التماس میڪرد ولے بے فایده بود.
او را به درون آتش انداختند.
ناگهان دستے بازویش را گرفت و به عقب ڪشید.
پیرمردی را دید و پرسید:
"ڪیستی؟"
پیرمرد گفت:
"من نمازهاے توام".
مرد گفت:
"چرا اینقدر دیر آمدی؟
چرا در آخرین لحظه مرا نجات دادی؟
پیرمرد گفت:
چون تو همیشه نمازت را در آخرین لحظه میخواندی!
آےا فراموش ڪرده ای؟
در این لحظه از خواب پرید.
تا صداے اذان را شنید وضو گرفت و به نماز ایستاد.
نمازت را سر وقت، چنان بخوان كه گویا آخرین نمازے است ڪه میخوانی.
خداوند ميفرماید:
من تعهدى نسبت به بنده ام دارم كه اگر نماز را در وقتش بپا دارد او را عذاب نكنم و او را به بهشت ببرم
✨❤️الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّڪَ الْفَرَج❤️✨
.
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#عید_بزرگ 🎊🍃 اعمــــٰال روز کسی که در این روز انفاق نماید خداوند او را می آمرزد در این روز عظیم ال
...
#منبر_مجازی📋
طاعت وعبادت بدون"ڪنترل نفـس"
سـودے ندارد!!
اگـر صدسال هـم بگـذرد
ولـے نفس خُـودت را ڪنترل نڪنے،
نگاهت را نتوانی کنترل ڪنے،
در زندگیت درجـا خـواهے زد ...
#آیـــــتاللهحـــــقشناس🌿
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#شہیدانه🌱 شھید بابک نوری هریس سر پست بود کتاب هاش دستش بود و میخوند تا یه روز اومد گفت : فرمانده ام
حاجقاسم:↯
یک جۅان تو دل برویۍ بود،
آدم لذت مےبرد نگاهش کند
من واقعـاً عاشقش بودم...
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شہیدانه #سالگرد_شهادت
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
44657.mp3
9.34M
دولتعشقآمدومن
دولتپایندهشدم!
#مولودی🎉
#حاجسیدمجیدبنیفاطمه🎙
#ولادتپیامبࢪمہربانۍها♥️🌱
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هشتاد
اشک از چشم احسان ریخت. دلش درد داشت. از امیر، از شیدا، حتی از زینب ساداتی که امروز حتی ندیده بودش....
زینب سادات آن روز پژمرده بود.کلافه در خانه می چرخید و به شوق و ذوق مامان زهرایش نگاه میکرد. چند باری پسر همسایه را دیده بود. چند
باری دیده بود که لبخند های مادرش عجیب است. یکی دو بار متوجه شده بود که برادر دیگرش او را تعقیب می کرد. می دانست خانواده خیلی مذهبی هستند. از سفره ها و جلسات هفتگی خانه شان خبر داشت. مامان زهرا مدتی بود که مهمان همیشگی مراسمات آن خانه بود.
دل زینب صاف نبود. ابری بود. با وزش باد های نسبتا تند. چند باری از مامان زهرا پرسیده بود: خواستگار دیگه ای نبود؟
و جواب منفی زهرا خانم و نگاه های مشکوک رها، باعث شد دیگر سکوت کند و در خود خموده شود.
شاید رها خیالاتی شده بود اما چیزی زینب سادات را عذاب میداد....
خانه شلوغ بود.سیدمحمد آمده بود. سر و صدای دو قلوها کافی بود که خانه را را پر از شور کند. رها و صدرا قبول نکردند در مراسم شرکت کنند و نگهداری از بچه ها را به عهده گرفتند. بیشتر بخاطر احسان بود.احسانی که ساعتها خبری از او نبود. نمی دانستند چگونه برخورد خواهد کرد.
حضور این خواستگاران، دل رها را مادرانه نگران کرده بود. بدتر از همه رفتار زینب سادات بود. چیزی با ذهن رها بازی میکرد. یعنی چیزی بین زینب سادات و احسان بود؟ زینب سادات به احسان علاقه داشت؟ نکند اصلا پای کسی دیگر در میان بود؟ نکند زینب سادات آن دختری که نشان میدهد نباشد!
رها به زینب سادات شک کرد. به آیه و حاصل عمرش شک کرد! به یادگار سیدمهدی شک کرد!
ته دلش از این شک و تردید ها، ناراحت بود اما شک چیزی شبیه خوره است. به جانت که بیوفتد، مغزت را می خورد.
⏪
📗
📙📗
📗📙📗