eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
👤 اگر غیبت کرده باشیم یا تهمت زده باشیم، چطور توبه کنیم؟ باید حتما رضایت اون شخص رو بگیریم؟ 👳🏼‍♂ باید با پشیمانی از گناهِ بزرگی که مرتکب شده از خداوند آمرزش بخواهد و تهمت را تکذیب کند و از کسی که غیبت او را کرده یا به او تهمت زده است، حلالیت بطلبد؛ و اگر ممکن نیست یا مفسده دارد، برای او استغفار کند. ✍🏻 آیت‌‌اللّٰه‌خامنه‌ای @modafehh
روز سی ام چله✨ نماز اول وقت❤️ ویژه نماز مغرب و عشا🍃 التماس دعا 🙏 @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
آقا جانم... ثمر گريه‌ى ما، خنده‌ى روزِ فرج است آن زمان می شكفد خنده به لبها حتماً دورى غيبت طولانى و تأخير ظهور امتحانى است براى همه‌ى ما حتماً اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج 🍃@modafehh
📌شنبہ ناهار: پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله (سلام و صلوات خدا بر او باد) شـام: آقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد)   ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از لحاظ روحی نیـاز دارم دعـوتـم کنـی حَـرَمِــت..... دست بکشی رو سرم و بگی باز چیکار کردی با خودت :)🥺❤️
روز سی و یکم چله✨ نماز اول وقت❤️ ویژه نماز مغرب و عشا🍃 التماس دعا 🙏 @modafehh
🌸💜به وقت 💜🌸 قسمت سرشو از برگه ها بیرون اورد و نگاهم کرد: _هیچی بابا، استادمون چند تا برگه داده تصحیح کنم، پدرم دراومده، چقدرسخته... به چهره آشفته اش نگاه کردم و خندیدم: _آخی، داداشم داره از دست چند تا برگه میناله😁 روشو برگردوند و گفت: _دعا میکنم همچین بلایی سر خودت بیاد تا دیگه منو مسخره نکنی، استادت بیاد چند تا برگه بده دستت با دستخطای عجیب و غریب بعد ببینم چجوری کنار میایی با این بلای آسمانی😐 بازم خندیدم و گفتم: _برگه که چیزی نیست عزیز من، فردا پس فردا برات زن گرفتیم اونوقت میفهمی که بلای آسمانی یعنی چی!! 😉😁 ایندفعه اونم خندید😃 و گفت: _خوبه، پس بالاخره یه نفر قبول کرد که شما خانوما بلای آسمونی هستین😉 سریع دست گذاشتم رو دهنم و گفتم: _ببخشید جمله ام رو تصحیح میکنم، منظورم رحمت آسمانی بود😅😁 بعدم مکثی کردم و گفتم: _رحمتم مثل بارونه، ما خانوما مثل بارون با رحمت و بابرکتیم، اگه نباشیم که شماها تو  بی رحمتی زنده نمی مونین که... 😁😌 بعدم لبخند پر افتخاری بهش تحویل دادم چشماشو تو کاسه ی چشمش گردوند وگفت: _خب باشه قبول، الان میشه برام یه دونه از این رحمتا پیدا کنی؟!!☺️🙈 لبخند معنا داری زدم و گفتم: _خب پس، آقا محمد ما بزرگ شدن، وقت زن گرفتنشونه😁😉 خندید😃 و باز خودشو مشغول کرد با برگه های توی دستش، فقط با لبخند نگاهش میکردم، داداشم چقدر نجیب بود، چه با حیا،😊  من که خواهرشم باید زودتر از اینا بهش توجه میکردم که دیگه مثلا داره واسه خودش یه مرد کاملی میشه، بیست و چهار سالشه،  باید دنبال یه دختر خوب براش بگردم، دختری که مثل محمد پر از پاکی و نجابت باشه،😊👌 داشتم به همین فکر میکردم که یه دفعه نفهمیدم چیشد که گفتم:😊 _محمد! سمیرا رو که میشناسی؟؟ نگاهم کرد، سرشو تکون داد و گفت: _دوستته دیگه، همین که سرکوچه مون میشینن لبخندی رو لبم نشست☺️ - خب پس میشناسیش، خواستم بگم دختر خوبیه ها😉 سریع با دست به سمت در اشاره کرد و  گفت: _شما بفرمایین بیرون، بزارین من تمرکز کنم رو برگه ها، رحمت هم نخواستم😃 خندیدم 😁و گفتم: _عه خب بزار مواردم رو بگم +لا اله الا الله، بیا برو دختر حواس منو پرت نکن😃 شیطون خندیدم و گفتم: _پس داری فکر میکنی، خوبه، نتایج فکر تو اطلاع بده بهم😉😜 سرشو به نشانه تاسف تکون داد و خندید، 😃باز زیر لب لا اله الا الله ای گفت،  منم بلند شدم و سرخوش از اتاقش اومدم بیرون، یه لحظه فکر کردم، چرا سمیرا رو انتخاب کرده بودم، خودمم نمیدونم …😟😊 سمیرا با محمد تفاوت داشت، اون آزادی میخواست،  آزادی از دین و حجاب، همیشه آرایش میکرد میرفت بیرون،😐 موهاش بیرون بود، نمازاش آخر وقت بود، علاقه و کشش خاصی به شهدا نداشت،  اون تو دنیای دیگه ای بود و محمد هم تو دنیای دیگه …😑 یه لحظه واقعا گیج شدم، هنوزم نمی فهمیدم چرا سمیرا رو به محمد معرفی کردم …😬😐 من سمیرا رو با همه تفاوتایی که با خودم داشت دوستش داشتم  اما نمیدونم چرا حس میکردم با همه شیطنتاش بازم یه صداقت و حیایی درونش بود که انگار داشت مقاوت میکرد که ظهور پیدا کنه،😕 دست از فکر کردن به سمیرا و محمد برداشتم، اما تا خودم رو از فکرشون کشیدم بیرون، 🌷یاد عباس🌷 باز دلتنگی رو به دلم سرازیر کرد .. .... @modafehh 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚
🌸💜 به وقت💜🌸 قسمت دستمو رو اسمش کشیدم وگفتم: _میدونی قهرمان! دلم خیلی برای عباس تنگ شده!😒 نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:🙁 _یعنی اونم دلش برام تنگ شده؟!! نگاهمو به سنگ سردی کشوندم که چند سال بود شده بود همدرد من با بغض گفتم:😢 _بابا جونم! برای عباس دعا کن، دعا کن که سالم … نتونستم جمله ام رو کامل کنم، سرمو گذاشتم رو زانوهام و آروم آروم اشک ریختم، دیگه روم نمیشد اینو بخوام،😭😣  ،  که و خیلی وقته ،  اونوقت من تو این دوسه هفته اینجوری بی تابی میکردم…😣 ان شاالله که عباس من برمیگرده، ان شاالله برمیگرده، من هنوز برای نفس کشیدن به 🌸عطر یاسش 🌸احتیاج دارم … . . . از اتوبوس🚌 پیاده شدم،  احساس سبکی میکردم، همیشه همینجوری بود،  شهدا خوب پذیرایی میکردن ازم،جوری که تا چند وقت حالم خوبِ خوب بود😊 از ایستگاه تا رسیدن به سر کوچه مون کمی باید پیاده میرفتم، هوا یه کمی گرم☀️ بود اما نه اونقدر که نشه تحمل کرد، به هر حال پیاده روی رو دوست داشتم،  نگاهم به ماشینا بود به آدما، به بچه هایی که درحال بازی بودن،  وقتی ببینی همه در یک روز دارن زندگی میکنن، دیگه نیست که بریزه ،  دیگه اثری از و نیست، همه چیز داره پیش میره … با سرخوشی قدم میزدم و افکارای عجیبی تو ذهنم میساختم،😇  یه دفعه سر کوچه نگاهم افتاده به سه نفر 👤👥که باهم درگیر شده بودن، دو نفر با یه نفر گلاویز شده بودن، به اون پسره که داشتن میزدنش نگاه کردم،  کمی دقت کردم، یه لحظه احساس کردم خیلی گرمم شد،  وای نه …😳😧 امکان نداره … قدمامو تند تر کردم و تقریبا با حالت بدو رفتم سمتشون،  در همین حین یه آقایی از مغازه اومد بیرون و رفت تا جداشون کنه که اون دو تا سوار ماشینشون شدن و در رفتن،💨🚗 خودمو رسوندم بهش،  نفس نفس میزدم، با نگرانی نگاهش کردم وگفتم:😨😳 _چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!! .... 📚 @modafehh 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده:بانو گل نرگـــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚