eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
در گردان سیدالشهدا بودیم و او قسمت فاوای گردان بود یعنی بیسیمچی گردان بود . روزی نمی شد که به کنارش نروم و از حالش جویا نشوم . چون عاشق خودش و شعرهایش بودم .بسیار زیبا شعر می گفت در وصف ائمه اطهار و حضرت آقا . میرفتم کنارش و از شعرهایش برایم می خواند. بعد از شهادتش چند باری پیگیر شعرهایش بودم تا به چاپ برسد ولی نشد .خاطره از_شهید از زبان_ رفیق _و همکارشان 🌹🍃
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
وَاَنْتَ غايَةُ مَطْلُوبي وَمُنايَ في مُنْقَلَبي وَمَثْوايَ و تويی منتهای خواسته و آرزوی من در دنيا و آخرت ..🤍
🌱 صفحه سی ام قرآن کریم✨ هدیه به شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
📌شنبہ ناهار: پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله (سلام و صلوات خدا بر او باد) شـام: آقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد)   ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
❗️ کدام‌انتظار؟! انتظاری‌که‌از‌آن‌سخن‌گفته‌اند،‌ فقط‌نشستن‌واشک‌ریختن‌نیست! مابایدخودرابرایِ‌سربازیِ امام‌زمان‌(عج)آماده‌کنیم! [آسیدعلی‌خامنه‌ای🎙]
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت21 نزدیک اذان مغرب بود خواستم آماده بشم خانم موسوی: نرگس جان تو امشب استراحت کن ،فردا میبرمت حرم - من خوبم ،خانم موسوی خانم موسوی: عزیزم به حرفام گوش کن - چشم خانم موسوی: واسه شامم نمیخواد بری پایین ،به بچه ها میسپرم که برات غذا رو بیارن بالا ،حتمن میخوریاااا - چشم خانم موسوی: چشمت بی بلا با رفتن خانم موسوی رفتم لب پنجره ایستادم از پنجره اتاق میشد گنبد طلایی حرم امام حسین و دید از راه دور سلامی دادم و دراز کشیدم رفتم حمام یه دوش گرفتم ،لباسامو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم گوشیمو پیدا کردم نت و روشن کردم ،رفتم داخل تلگرام چه خبره ،یه عالم پیام پیام زهرا رو باز کردم یا خداا منو بست به فوحش حقم داشت از وقتی اومدیم خبری بهشون ندادم یه وویس براش فرستادم:سلام زهرا جان ،شرمندم به خدا ،یادم رفت از خودم خبری بدم تو خوبی؟ آقات خوبه، مامان و بابا خوبن؟ بعد چند دقیقه جواب داد: سلام و درد ،کجایی تو معلوم هست؟ چرا یه خبر نمیدی تو ،شانس آوردیم که خانم موسوی لااقل همراته وگرنه تا الان چند بار باید زنده میشدیم و میمردیم ،دختره ی خل - وااییی زهرا یه نفس داری میریااا،من که گفتم ببخشید خودت بیا اینجا ،دیگه هیچ کسی به فکرت نمیرسه زهرا: دیوونه الان ما کسی هستیم ، کجایی الان - تو هتلم ،دارم استراحت میکنم زهرا: غذا میخوری؟چه سوال مسخره ای ،معلومه که نه - زهرا باروتت تنده هااا ( صدای در اتاق اومد) - زهرا جان بعدن باز بهت پیام میدم فعلن یاعلی - کیه؟ خانم اصغری ،زمانی هستم - امرتون؟ زمانی: خانم موسوی گفتن براتون غذا بیارم چادرمو سرم کردم رفتم درو باز کردم - سلام زمانی: سلام ببخشید ،غذاتونو آوردم، بفرمایید ظرف غذا رو ازش گرفتم - خیلی ممنونم میخواستم درو ببندم زمانی : ببخشید خانم اصغری - بله بفرمایید (یه بسته تو دستش بود ،پسته و بادام داخلش بود ) زمانی: بفرمایید - نه خیلی ممنون زمانی: مطمئنم که غذاتونو نمیخورین باز،حیفه این همه راه اومدین ،نتونین زیارت کنین ( بسته رو گذاشت روی ظرف غذا و رفت ) ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت22 غذا رو گذاشتم روی میز کنار تختم ،واقعن نمیتونستم غذا رو بخورم ،یه بوی خاصی داشت که خوشم نمی اومد بسته رو باز کردم ،شروع کردم به خوردن پسته و بادام ،اینقدر گرسنه ام بود که همه شو خوردم دراز کشیدم یه کم با گوشیم ور رفتم نفهمیدم کی خوابم برد خواب دیدم دوبار همون صدا ، اسممو صدا میزنه و میگه بیا باز هم نتونستم چهره اشو ببینم از خواب پریدم نگاه کردم خانم موسوی روی تخت کناری خوابیده ساعت و نگاه کردم نزدیکای سه نصف شب بود تمام تنم میلرزید یه دفعه چشمم به گوشه پنجره افتاد گنبد به چشمم خورد بلند شدم و وضو گرفتم لباسمو پوشیدم یه یاد داشت نوشتم برای خانم موسوی و آروم درو باز کردم رفتم پایین با اینکه نصف شب بود خیابونا خلوت نبود اصلا نمیدونستم از کدوم سمت برم چشممو به گنبد دوختمو حرکت کردم بعد مدتی رسیدم وسط بهشت نشستم روی زمین شروع کردم به گریه کردن رو به سمت حرم امام حسین کردم سلام آقای من ،چقدر سخته انتخاب که اول کجا باید بری پس خود اقا ابوالفضل دوست دارن اول برن نزد برادرشون زیارت سرمو برگردوندنم ،باورم نمیشد بلند شدم و ایستادم - شما اینجا چیکار میکنین،؟ زمانی: داخل هتل قدم میزدم که شما رو دیدم گفتم همراهتون بیام اتفاقی نیافته براتون ،شرمنده ببخشید - اشکالی نداره ،حالم خوبه میتونین برگردین زمانی: خانم اصغری چرا از من فراری هستین؟ - نه همچین چیزی نیست زمانی: نمیدونم زمان مناسبی هست یا نه ،ولی میخواستم یه سوالی از شما بپرسم - چه سوالی؟ زمانی: ( رو کرد سمت حرم امام حسین): اقا جان خودت از درونم باخبری! میدونی که من قصد بدی ندارم ،ولی دلم میخواست از همینجا از این خانم خاستگاری کنم، ( همین طور که سرش پایین بود) خانم اصغری ،میخواستم اگه اجازه بدین ،برگشتیم با خانواده بیایم واسه خاستگاری ( مات و مبهوت بودم ،از کنارش رد شدم رفتم سمت حرم امام حسین ) باورم نمیشد این همه مدت فکر میکردم که من دارم گناه میکنم ،نمیدونستم این همه احساسی که تو وجودم بود یه حس دو طرفه بود حتی خوابمم به من نشونش داده بود هر دوباربعد از بیدار شدن زمانی رو دیدم ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت23 رفتم داخل حرم امام حسین یه گوشه نشستم ،،آقای من خودت کمکم کن چرا هر دوبار خوابی که دیدم بعدش اقای زمانی رو دیدم آقا جان ،تو رو به غریبی ات قسم کمکم کن رفتم دورکعت نماز زیارت خوندم و رفتم سمت حرم حضرت ابوالفضل هرچی گشتم زمانی و پیدا نکردم وارد حرم شدم احساس کردم تمام دنیا رو به من داده بودن بعد از زیارت و نماز خوندن رفتم بین الحرمین نشستم و زیارت عاشورا خوندم چند قدمی خودم یه کاروان دیدم که فهمیدم ایرانی هستن صدای مداحیش منو به سمتشون برد نزدیک کاروان شدم یه گوشه نشستم همیشه حرف از حضرت زینب میشد دلم میرفت پیش خرابه بمیرم برات خانم ، با شنیدن مداحی ،سرمو رو زانوم گذاشتم و ناله امو سردادم صدای اذان صبح و شنیدم بلند شدم و رفتم داخل حرم امام حسین نماز صبح و خوندم و رفتم سمت هتل خانم موسوی با اقای حسینی دم در هتل ایستاده بودن رفتم نزدیکشون - سلام موسوی: سلام نرگس جان زیارتت قبول - ممنون موسوی: برو بالا استراحت کن، ما هم بچه ها بیان بریم حرم - باشه، التماس دعا رفتم رو تختم دراز کشیدم و خوابم برد با صدای خانم موسوی بیدار شدم موسوی: نرگس جان ،نرگس خانم بیدار شو - ( به زور چشمامو باز کردم) چقدر زود برگشتین خانم موسوی: عزیزم الان نزدیک ظهره ،به نظرت زوده؟ - واااییی شوخی نکنین ،چقدر خوابیدم من ،انگار نیم ساعت خوابیدم موسوی: پاشو بریم نماز - چشم آماده شدم و رفتیم پایین همه بودن ولی توی جمعیت آقای زمانی و ندیدم از اون شب تا لحظه برگشتمون آقای زمانی رو دیگه ندیدم دلم شور میزد ،نمیدونستم چیکار کنم، روم نمیشد از کسی بپرسم که حالش خوبه یا نه روز وداع هم ندیدمش چمدونامونو برداشتیم رفتیم سوار اتوبوس شدیم که لحظه ی آخر سوار شد و با دیدنش خیالم راحت شد رسیدیم فرودگا ه و سوار هواپیما شدیم اصلا یادم رفته بود به زهرا بگم داریم برمی گردیم ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(: