eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت50 یادم رفته بود ساعت گوشیمو واسه ۷ تنظیم کنم ،ساعت ۸ کلاس داشتم صبح که چشمامو باز کردم ساعت و نگاه کردم اصلا خودم نفهمیدم چه جوری بلند شدم مثل موشک رفتم دست و صورتمو شستم یه مانتوی شیک پوشیدم که هم بدرد دانشگاه بخوره هم بعد دانشگاه برم محضر یه شال صورتی هم گرفتم گذاشتم داخل کیفم تن تن رفتم پایین ،دیگه فرصت صبحانه خوردن نداشتم نفهمیدم با چه سرعتی رسیدم دانشگاه ساعت ۸ و ربع بود ماشین و دم در دانشگاه پارک کردم رفتم داخل دانشگاه رفتم سر کلاس واییی استاد اومده در زدم اجازه استاد؟ استاد: چه وقته اومدنه -ببخشید تو ترافیک گیرده بودم استاد: بفرماییدداخل ولی اخرین بارتون باشه - چشم یکی یه دفعه گفت : اخ قربون چشم گفتنت همه زدن زیر خنده سرمو برگردوندم دیدم یاسریه که بادیدنم میخندید منم جلو یه جای خالی بود نشستم بچه ها همههمه میکردن که با صدای ساکت استاد همه ساکت شدن کلاس که تمام شد ،همه رفتن منم داشتم نوشته های روی تخته رو توی دفترم مینوشتم که یاسری اومد یه صندلی کنارم نشست تپش قلب گرفته بودم چند تا از دخترای کلاس هی با نازو عشوه باهاش صحبت میکردن ولی اون فقط دستشو گذاشته بود روی چونه اشو منو نگاه میکرد دیگه داشتم عصبانی میشدم یه دفعه یه دختری که اسمش مرجان بود منو صدا زد مرجان : ساراجون میشه بیای جامونو عوض کنیم ما هم از این نگاه فیض ببریم - عزیزم بیا کمپلت این نره خرو بگیر ببر واسه خودت خیرشو ببینی یاسری هم میخندید و نگاه میکرد مرجان: خدا شانس بده الان اگه ما این حرفو میزدیم حسابمون با کرم و الکاتبین بود یاسری : خفه ، برین بیرون - ترسیدم، نمیدونم چرا اینقدر از این بیشعور هم خوششون میاد هم اینقدر میترسیدن دخترا بلند شدن رفتن منم دیدم که کسی کلاس نیست ترسیدم وسیله هامو جمع کردم ولی دیدم باز همونجور دارن نگاهم میکنه - ببخشید چیزی شده ،مثل چوب خشکیده زل زدین به من یاسری : باهام صحبت که نمیکنین ،لااقل نگاهتون کنم شاید دلم آروم بگیره - بیجا میکنین نگاه میکنین ،پسره ی احمق میخواستم برم سمت در که بلند شد و بدو بدو کرد سمت در درو بست قلبم داشت میاومد تو دهنم - برو کنار پسره ی عوضی یاسری : تا باهام حرف نزنی نمیزارم برین - مگه خونه خاله اس که اینجوری حرف میزنی ...میری کنار یا جیغ و داد بزنم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📌سه شنبه ناهار: باقر العلوم؛امام محمد باقر (درود خدا بر او باد) شام: شیخ الائمه؛امام صادق (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
‹💛🌼› اِلـهی اِنْ كانَتِ الْخَطايا قَدْ اَسْقَطَتْنی لَدَيْكَ، فَاصْفَحْ عَنّی بِحُسْنِ تَوَكُّلی عَلَيْكَ. اگر خطاهايم مرا از نظرت انداخته، به خاطر حسن اعتمادم بر تو، از من درگذر. ‹💛›¦↫ ‹🌼›¦↫ ‹💛›¦↫
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت51 یاسری : میخوای جیغ بزن واسه من که مردم مشکلی پیش نمیاد به فکر خودت باش که معلوم نیست چی حرفایی به گوش بابا حاجیت برسه ( ازنگاهاش وحشت کردم ،داشت میاومد سمتم ،نمیدونستم چیکار کنم پاهام میلرزید ،نزدیک تر شد ) یاسری : چشمات از نزدیک خیلی قشنگن ( اشک تو چشمام جمع شد و از صورتم سرازیر میشد ، یه دفعه در کلاس باز شد چند نفر داخل شدن بهمون نگاه میکردن چند تا اقای ریشو بودن که تو دستاشون تسبیح بود که گفتن: ببخشید خواهر اتفاقی افتاده ؟ منم که همینجور گریه میکردم گفتم هیچی و وسیله هامو برداشتمو از کلاس رفتم بیرون یاسری ( اروم زیر لب گفت) :لعنتی مثل بچه کوچیکا گریه میکردم و میدوییدم سمت محوطه که یه دفعه پام پیچ خورد و خوردم زمین تمام وسیله هام پخش زمین شده بود همه نگام میکردن یه دفعه دیدم یه آقایی داره وسیله هامو جمع میکنه -با گریه گفتم خیلی ممنون نمیخواد خودم جمع میکنم (روشو کرد سمتم و من گریه ام بند اومد ) -شما! شما اینجا چیکار میکنین؟ ( واییی باورم نمیشد آقای کاظمی بود ، اون کجا اینجا کجا) کاظمی : خوب من اینجا درس میخونم (چقدر تو موقعیت بدی دیدمش حتمن فکرای بدی درباره من میکنه ، برگه ها رو از دستش گرفتم ) - خیلی ممنونم که کمکم کردین کاظمی : ببخشید میپرسم ! چیزی شده؟ - چشمام پر از اشک شدو گفتم: هیچی چیزه خاصی نیست فعلن رفتم سوار ماشین شدم سرمو گذاشتم روی فرمونو فقط گریه میکردم این چه سرنوشتیه که من دارم ، کاظمی اینجا چیکار میکرد چرا من ندیدمش تا حالا وایی خداا ( دیگه جونی نداشتم کلاسای دیگه رو برم تصمیم گرفتم نرم ) چشمم به یاسری افتاد پیش چند تا دختر و پسر ایستاده بود و میخندید اه که چقدر حالم از خنده هاش به هم میخورد چشمم به ماشینش داخل محوطه افتاد قفل فرمون و گرفتم دستم و رفتم تو محوطه همه زل زده بودن به من من یه نگاهی پر از نفرت به یاسری کردمو رفتم سمت ماشینش با قفل فرمون کل شیشه ماشینشو شکستم ( دیدم یاسری با چه عصبانیتی داره میاد سمتم) یاسری : چه غلطی کردی دختره بیشعور (منم محکم قفل فرمونو گرفتم دستم که اگه اومد سمتم بزنمش ) - بیشعور خودتی و جد و آبادت فکر کردی منم مثل این دخترای پاپتی ام که هر چی گفتی بترسم ازت دفعه اخرت باشه اومدی سمتم یاسری : ( تو یه قدمی من بود ) خوب ؛ اگه بیام سمتت چیکار میکنی هااا بگو دیگه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت52 یه دفعه دیدم کاظمی دستشو گذاشت روشونه ی یاسری کاظمی : ببخشید چیزی شده؟ یاسری : نه خیر بفرما شما کاظمی : این سرو صدایی که شما راه انداختین فک نکنم چیز مهمی نباشه یاسری : برادر خانوادگیه شما برو به نمازت برس - غلط کردی من با تو هیچ سری ندارم که بخواد خانوادگی باشه ( دستاشو مشت کرد که بیاد بزنه ،از پشت کاظمی دستشو گرفت) کاظمی: دیگه داری پاتو از گریمت دراز تر میکنی برو پی کارت از حراست هم اومدن یاسری وبردن همراهشون یاسری: دختر حاجی از این به بعد از سایه ات هم بترس بعد از رفتنش نشستم روی زمین گریه میکردم کاظمی : ببخشید خانم هدایتی لطفن بیاین این خانومو کمکش کنین حالشون خوب نیست خانم هدایتی منو برد داخل کافه یه کم آب قند برام اورد ،آقای کاظمی و چند تا از دوستاش هم دم در کافه بودن خانم هدایتی: اسم من ساحره است ،چرا اقای یاسری همچین کاری کرد ؟ ( اسم منم ساراست ،همه ماجرا رو براش تعریف کردم) ساحره : واییی که ای بشر حقشه اخراج بشه - ساحره گناه من چیه که اینقدر بدبختی بکشم ، من که کاری با کسی ندارم ( ساحره اومد سمتم و بغلم کرد) : عزیزززم غصه نخور درست میشه ساحره رفت سمت اقای کاظمی و دوستاش نمیدونستم چی دارن میگن ولی من اصلا حالم خوب نبود به ساعت نگاه کردم ساعت دو بعد ظهر بود باید زودتر میرفتم خونه لباسام همه کثیف شده بودن ساحره : کجا میری سارا - باید برم جایی بابام منتظرمه ساحره : اخه تو تمام تنت داره میلرزه دختر نصف راه پس میافتی - ماشین دارم آروم آروم میرم خودم ساحره رو کرد به کاظمی گفت : آقای کاظمی منو محسن کلاس داریم میشه شما سارا جانو ببرین کاظمی یه کم من من کرد و گفت باشه ( نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت ) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
' أمّا القلوبُ المنکسرة العباسُ کفیلها.. -اما قلب‌های شکسته .. عباس ضامن و سرپرست آن‌هاست : )🫀🌱
📌چهارشنبه ناهار: باب الحوائج؛امام کاظم (درود خدا بر او باد ) شام: شمس الشموس؛امام رضا (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
يا ساقي العطاشىٰ أسقِنا من جـود عطفك؛ ای ساقی تشنه من، ما را از فضل خود سیراب کن..
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
گل را، بهار را، غزل و عشق را، شبی تلفیق کرده‌اند و تو را آفریده‌اند...❤️🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت53 سارا جان خیالت راحت باشه آقای کاظمی پسره خیلی خوبیه محسن : بله خواهر تا اون سر دنیا هم برین این امیر طاهای ما چشمش فقط به جاده است کاظمی : محسن مگه نمیدونی من رانندگی نمیکنم محسن: اره یادم نبود ،حالا امروزه رو یواش یواش برین،چاره ای نیست ساحره : ببخشید سارا جان محسن شوهره بنده یه کم شوخ طبعه منم یه لبخندی زدمو سویچ و دادم به کاظمی ( تازه فهمیدم اسمش امیر طاهاس، مثل اسمش باوقاره) سوار ماشین شدیم و امیر طاها یه بسم الله گفت و حرکت کرد گوشیم زنگ خورد ،بابا رضا بود - سلام بابا جون خوبین؟ بابا رضا : سلام دخترم ،ادرس محضرو برات فرستادم یه ساعت و نیم دیگه محضر باش - چشم بابایی بابا رضا: مواظب خودت باش یاعلی امیر طاها: ببخشید کجا باید برم؟ - ببخشید اگه میشه منو برسونین خونه ،لباسامو باید عوض کنم امیر طاها : باشه ،فقط بگین از کدوم سمت باید برم - چشم شما برین بهتون میگم - حتمن پیش خودتون میگین این دختره چقدر کثیفه که من دو بار نجاتش دادم نه امیر طاها: من همچین فکری نکردم - ولی بدونین من هیچ خطایی نکردم امیر طاها: میدونم ( سرمو تکیه داد روی شیشه ماشین و آروم گریه میکردم ) امیر طاها منو رسوند خونه - خیلی ممنونم که منو رسوندین، شرمنده نمیتونم تعارفتون کنم بیاین داخل کسی خونه نیست امیر طاها: خواهش میکنم این چه حرفیه اگه باز جایی میخواین برین من منتظر میمونم تا بیاین ببرمتون -نه به اندازه کافی مزاحمتون شدم ،زنگ میزنم به آژانس ،با اژانس امیر طاها : باشه هر طور راحتین! امیر طاها رفت و منم رفتم خونه لباسامو عوض کردم اینقدر گریه کرده بودم چشمام قرمز و پف کرده بود ،دست و صورتمو شستم ،یه کم ارایش کردم که صورتم از میتی در بیاد بعد زنگ زدم آژانس ،رفتم محضر از پله ها رفتم بالا زیاد جمعیت نبود مادر و پدر مریم خانم با پدر شوهر و مادر شوهرش ..سمت ما هم مادر جون و پدر جون با خاله زهرا و آقا مصطفی رفتم جلو بابا رو بغل کردم ،مریمم بغل کردم - ببخشید که دیر شد رفتم خونه لباس عوض کردم مریم : اشکالی نداره عاقد هم همین تازه رسید برو بشین خسته ای حتمن ( لبخند زدمو رفتم نشستم) اصلا فکرو ذهنم به مجلس نبود فقط داشتم به اتفاقات امروز فکر میکردم که یه دفعه با صدای دست اطرافیان حواسم اومد سر جاش نفهمیدم مریم کی بله رو گفت مراسم تمام شد و همه خداحافظی کردن و رفتن من مونده بودمو بابا و مریم و امیر حسین بابا یه نگاهی به اطراف کرد بابا رضا: سارا ماشین نیاوردی؟ - نه بابا جون حوصله رانندگی رو نداشتم با آژانس اومدم.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت54 مریم : کاره خوبی کردی همه باهم میریم خونه منو امیر حسین پشت ماشین سوار شدیم ،مریم هم جلو حرکت کردیم رفتیم سمت خونه مریم : ببخشید حاج رضا اینو میگم الان که داریم میریم تا برسیم خونه شب شده میشه شام بریم بیرون بابا رضا: سارا بابا تو چی میگی ؟ - هر چی شما بگین واسه من فرقی نمیکنه بابا رضا پس شام میریم بیرون امیر حسین نگاهم میکردو میخندید پسره آرومی بود ،همیشه دلم میخواست یه داداش یا خواهر داشته باشم ولی به خاطر قلب مامان دکتر اجازه نمیداد شام و بیرون خوردیم و رسیدیم خونه من به همه شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم اینقدر سرم درد میکرد که با قرص خوابم برد صبح با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم ،دو دل بودم برم دانشگاه یا نه از طرفی میترسیدم موضوع رو به بابام بگم نمیدونستم چه فکری میکرد به خودم گفتم میرم دفتر دانشگاه صحبت میکنم کلاسامو جا به جا کنه بلند شدمو اماده شدم کیفمو برداشتم برم پایین که چشمم به عبا خورد خندیدمو گفتم یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم این پسر تو دانشگاه ما بود و منه کور نمیدیدمش عبا رو گذاشتم داخل یه نایلکس گفتم همرام ببرمش بدم به صاحبش رفتم پایین کفشمو بپوشم که مریم صدام زد مریم: ساراجان بیا صبحانه بخور بعد برو رفتم سمت اشپز خونه - سلام مریم: سلام عزیزم بیا بشین برات چایی بریزم ( نشستمو صبحانمو خوردم ) - دستتون درد نکنه مریم : نوش جونت - فعلن من برم خداحافظ مریم: به سلامت مواظب خودت باش سوار ماشین شدم ،تو دلم گفتم نکنه یاسری هم امروز شیشه ماشینمو بشکنه تصمیم گرفتم با مترو برم سر ساعت رسیدم دانشگاه ،داخل محوطه همه نگام میکردن و زیر لب پچ پچ میکردن منم یه نفس عمیقی کشیدمو رفتم به سمت دفتر از پله ها بالا میرفتم که یکی صدام زد برگشتم ساحره بود - سلام ساحره جان خوبی؟ ساحره : سلام عزیزم دیشب تا صبح فکرم درگیر تو بود! بهتری الان؟ - میبینی که فعلن زنده م ساحره : خدا رو شکر ، کجا میری؟ - دارم میرم بپرسم ببینم میتونم ساعت و روزای کلاسمو عوض کنم ساحره : چه فکر خوبی کردی میگم کارت تمام شد بیا کافه دانشگاه من اونجام کلاسم دیر تر شروع میشه - باشه ( رفتم دفتر دانشگاه و همه ماجرا رو تعریف کردم اول قبول نمیکردن با کلی خواهش و التماس درسامو جابه جدا کردن فقط یه کلاسو باهاش داشتم که میتونستم یه کم تحمل کنم ) رفتم از پله ها پایین و رفتم سمت کافه دانشگاه دنبال ساحره میگشتم که ساحره بلند شدو صدام کردم امیر حسین و محسن هم بودن با هم احوالپرسی کردیم ساحره : خوب چیکار کردی. .. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
‹💚☁️› من کمتـر از آنم که به پاي تو بیفتـم ، عالم شده سجـاده و افتاده به پایـت :)
نائب الزیاره همه عزیزان مخصوصا برادر عزیزمون آقا سیاهکالی حرم امام رضا(ع) 🌹✨
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت55 کلاسامو تغییر دادم فقط یه کلاسو نمیشد کاری کرد که مجبورم تحمل کنم ( لبخند امیر حسین و تو چهره اش میدیدم ) محسن: خوب خیلی خوبه اون یه روزم خیلی مواظب خودتون باشین از این آدمی که من دیدم هر کاری از دستش بر میا د ( یه آهی کشیدم ) میدونم ساحره : خوب حالا چه روزایی رو برداشتی؟ - سشنبه و پنجشنبه و جمعه فشرده صبح تا غروب ساحره: ما هم کلاسامون دوشنبه و پنجشنبه و جمعه اس پس میبینمت - خیلی خوبه ( ساحره به ساعتش نگاه کرد) ساحره: اوه اوه پاشین پاشین باید بریم سر کلاس دیر شده سارا جون مواظب خودت باش راستی شمارتو بده یه موقعی واست زنگ بزنم - اره حتمن ( دنبال خودکارو کاغذ میگشت کن دید دست امیر طاها یه کتابه لاش خودکار ) ساحره : ببخشید آقای کاظمی کتابتونو میدین امیر طاها : بفرمایید ساحره: بگو سارا جان ( خندم گرفته بود ) محسن : ععع ساحره این چه کاریه داخل کتاب مردم شماره مینویسی.... ساحره: عع چیکار کنم همین تو دسترس بود باز رفتیم کلاس شمارشو وارد گوشیم میکنم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت56 رسیدم خونه ،سلام کردم که امیر حسین اومد جلو با اون زبون قشنگش سلام کرد منم دست به صورتش کشیدمو گفتم سلام عزیزم مریم داشت تو اشپز خونه غذا درست میکرد مریم: سلام سارا جان ،کلاست تمام شد؟ - نه کلاسامو عوض کردم رفتم تو اتاقم چشمم به میز افتاد عکسا کو ،عصبانی شدم فک کردم عکسا رو مریم جایی پنهونش کرده تن تن از پله ها اومدم پایین - مریم خانم ،مریم خانم مریم: جانم - عکسای روی میز اتاقم کجاست مریم: سر جاشون - شوخیت گرفت نیست که مریم : منظورم اتاق حاج رضاست ( هاج و واج نگاهش میکردم نمیدونستم چرا دوباره برده اونجا) مریم : سارا جان من نیومدم تو این خونه که خاطرات گذشته تونو از یاد ببرین ،همانطور که دلم نمیخواد امیر حسین باباشو فراموش کنه (چیزی نگفتم و برگشتم تو اتاقم ،این زن چقدر فکر بزرگی داره) روی تختم دراز کشیدم داشتم به اتفاقات این مدت فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد عاطفه بود - جونم عاطفه عاطی: اه نمردیمو یه روز خانم شنگول بود - یعنی حقت نیست الان گوشی و قطع کنم؟ عاطی: خوبه حالا ،واسه من طاقچه بالا نندار زنگ زدم تبریک بگم بابا حاج رضا - خیلی ممنون عاطی: خوب مامان جدیدت چه طوره ؟ - دفعه آخرت باشه این حرفو زدی، اون مادر من نیس عاطی: چه داغی هم کرده ،باشه زن بابا ؟ حالا زن خوبی هست؟ - به نظرم که اره عاطی: خا خدا رو شکر ،همون قدر که بتونه تو رو تحمل کنه پس زن خوبیه - بی ادب عاطی: خودتی، دانشگاه نرفتی؟ - نه کلاسامو عوض کردم عاطی: چرا؟ - مفصله داستانش با اومدی بهت میگم عاطی: هیچی ،باز معلوم نیست چه گندی زدی - عع لوووس توکجایی: عاطی: خوابگاه دوساعت دیگه کلاس دارم - اهوم باشه مواظب خودت باش عاطی : توهم مواظب خودت باش میبوسمت.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‹🧡🕊› عمار! هروقت دیدی که علی💚 تنها به جایی می رود و همه ی مردم به جایی دیگر تو مردم را وا گذار و در مسیری برو که علی💚 میرود ــ رسول الله صلی الله علیه و آله. ‹🧡›¦↫ ‹🕊›¦↫ ‹🧡›¦↫
📌شنبہ ناهار: پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله (سلام و صلوات خدا بر او باد) شـام: آقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد)   ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝