eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت62 - خوب ،کارت آقا سیدم اوردی عزیزم عاطی: نه خیر کارت آقا سید بعد عروسی میاد تو دستم فعلن که کارت حاجی رو دارم - وایی از دست تو ( رسیدیم به مزون دوست عاطفه ،لباسای قشنگی داشت ،چشمم به یه پیراهن بلند آجری با مروارید نباتی افتاد ،قیمتش هم تو حراج خیلی خوب بود واسه همین خریدم،یه روسری ابریشم خیلی قشنگ هم گرفتم که بدم به مریم ) - عاطفه اینا همه مال خودت گرفتی؟ عاطی: نه واسه عمه ام گرفتم - واییی به فکر قلب حاجی هم باش که الان پیامک میره براش عاطی: لوووس عاطفه رو رسوندم خونشون بعد رفتم خونه ساعت ۹ شب بود در و باز کردم بابا و مریم رو مبل نشسته بودم سلام کردم بابا رضا: سلام بابا ،چقدر دیر کردی؟ - آخ ببخشید یادم رفت زنگ بزنم ،با عاطفه رفته بودیم خرید بابا رضا: اشکال نداره برو لباساتو عوض کن بیا شام بخوریم - چشم رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم روسری مریم و گذاشتم داخل یه نایلکس بردم پایین رفتم تو آشپز خونه رفتم سمت مریم - مریم جون قابلتونو ندارن ،شرمنده سلیقه ام زیاد خوب نیست مریم : وایی سارا جان دستت درد نکنه ( بغلم کرد) خیلی ممنونم ( بابا رضا هم با دیدن این صحنه لبخند زد) موقع غذا خوردن بودم که یه دفعه بابا گفت امروز یکی اومد دفتر مریم : خوب ! کی بود؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
«یا مُطْلَقاً فِي وِصٰالِنا اِرْجع» ای کسی که وصآل ما را ترک کرده‌ای، بـرگـرد...!💙
📌سه شنبه ناهار: باقر العلوم؛امام محمد باقر (درود خدا بر او باد) شام: شیخ الائمه؛امام صادق (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت63 بابا رضا : آقای کاظمی ( غذا پرید تو گلو سرفه ام گرفته بود مریمم ترسید بلند شد زد به پشتم) مریم : چی شدی تو ،سارا جان چرا اینقدر تند میخوری - خوبم ،خوبم بابا رضا: میشناسی سارا،آقای کاظمی رو - ( من من کردمو) نه زیاد هم دانشگاهی هستیم ولی هم کلاس نیستیم ،چیزی گفته؟ بابا رضا: اومده بود خاستگاری - جدی؟ خوب شما چی گفتین؟ بابا رضا: من گفتم که باید با تو صحبت کنم ( وااااییی معلوم بود بابا راضیه) بابا رضا: خوب تو چی میگی؟ - هوووممم نمیدونم من زیاد نمیشناسمش بابا رضا : خوب میگم فردا شب با خانواده ش بیاد با هم صحبت کنین - هر چی شما بگین مریم لبخند زدو گفت: انشاءالله هر چی خیره همون بشه غذامو خوردم و رفتم تو اتاقم خیلی خوشحال بودم که بابا راضی شده گوشیمو برداشتمو و شماره سانار و گرفتم - الو ساناز ساناز: به خانم بی معرفت ،یعنی ما یه زنگی نزنیم تو نباید زنگ بزنی ببینی دختر خاله ات مرده است، زنده است؟ - وااییی ساناز ول کن اینارو ،یکی و پیدا کردم ساناز: بگووو جانه من - جان تو ( صدای جیغ و خنده اش میاومد) ساناز : خوب چه جوری پیدا کردی - حالا مفصله ماجراش هرموقع اومدم پیشت برات تعریف میکنم ساناز: باشه باشه ،به مامان بگم از خوشحالی بال درمیاره - باشه فعلن من برم کار دارم ساناز : باشه عاشقققققتم اینقدر خوشحال بودم که انگار روی زمین نیستم ،تصمیم گرفتم فردا دانشگاه نرم ،خونه به مریم کمک کنم صبح چشمامو باز کردم دیدم ساعت ۱۱ نزدیک ظهره تن تن اتاقمو مرتب کردم رفتم پایین پیش مریم - مریم جووون شرمنده خواب بودم مریم : قربون دختر گلم برم همه کارا رو رسیدم فقط میوه و شیرینی میمونه که حاجی گفت غروب زودتر میام میخرم ( رفتم بغلش کردم ) خیلی ممنونم غروب بابا اومد - سلام بابا جون بابا رضا: سلام دخترم بیا اینا رو بگیر از دستم - چشم دستتون درد نکنه میوه هارو شستم و خشک کردم مرتب چیدم شرینی رو هم داخل ظرف چیدم بردم گذاشتم روی میز مریم :سارا جان برو اماده شو مهمونا الاناست که برسن - چشم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت64 رفتم تو اتاقم در کمدو باز کردمو داشتم انتخاب میکردم کدوم لباسو بپوشم چشمم به لباسی که تازه خریده بودم افتاد لباسمو پوشیدم ،خیلی توتنم قشنگ بود لباس کاملن بلند تا روی زمین کمرش کلوش بود بالاتنه هم با مروارید کار شده بود یه شال نباتی که لبه هاش مروارید دوزی شده بود گذاشتم موهامو یه کم دادم بیرون ،ارایش ملایمی کردمو رفتم پایین مریم جون: وااای عزیزززم چه ناز شدی برم یه اسپند دود کنم برات بابا رضا هم بادیدنم لبخند زد چشمام به ساعت خشک شد( نکنه نیاد، نکنه پشیمون شده) فکرم هزار راه رفت که یه دفعه صدای زنگ ایفون اومد مریم : سارا جان تو برو تو آشپز خونه هر موقع صدات زدم چایی بیار(از این کار اصلا خوشم نمیاومد ولی مجبور بودم) - چشم از داخل آشپز خونه صدا شونو میشنیدم که یه دفعه امیر حسین اومد و دستشو اورد بالا و عدد ۷ و نشون داد گفت چایی بیار خندم گرفت... یه دفعه مریم جون صدام زد : سارا جان چایی بیار چایی رو داخل استکانا ریختم و رفتم داخل سلام کردم امیر طاها به همراه پدر و مادر و خواهرش اومده بود فک کنم ازش کوچیکتر باشه چایی رو دور زدم رسیدم به امیر طاها سرش پایین بود و دستاش میلرزید امیرطاها: دستتون درد نکنه نشستم روی مبل کنار مریم که یه دفعه مادر امیر طاها گفت : اگه میشه این دوتا جوون برن تو اتاق باهم صحبت کنن (قلبم داشت میاومد تو دهنم ،ولی مجبور شدم) بابا رضا: سارا بابا اقا امیرو به اتاقت راهنمایی کن - چشم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌چهارشنبه ناهار: باب الحوائج؛امام کاظم (درود خدا بر او باد ) شام: شمس الشموس؛امام رضا (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
11.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹🌼🍃› هرجا گول خوردیم، اخلاص نبود! هرجا کم آوردیم، اخلاص نبود! هرجا بریدیم، اخلاص نبود! ‹🌼›¦↫ ‹🍃›¦↫ ‹🌼›¦↫