eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 👈این داستان⇦《 اعلان جنگ 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین ... اما فایده نداشت ... از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب به ما زل زد ... منم بلند و با خنده گفتم ...😁 ❄️🌨امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می‌باشد ... از مادرهای گرامی تقاضا می‌شود ... درب منزل به حیاط را باز نمایند ... اونم سریع ... تا بچه از دستم نیوفتاده... 🍃یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد ... سوز برف که به الهام خورد ... تازه جدی باور کرد می‌خوام چه بلایی سرش بیارم ... سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... - من رو نزاری زمین ... نندازی تو برف ها ...❄️❄️ 🔸حالتش عوض شده بود ... یه حسی بهم می‌گفت عقب نشینی نکن ... آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن ... منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف‌ها ... جیغ می‌زد و بالا و پایین می‌پرید ...😵 🔻خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم ... و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش ... با عصبانیت داد زد ... - مهران ...😲 🔹و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه‌ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش ...❄️ سومی رو در حالی که همچنان جیغ می‌کشید ... جاخالی داد ... 🔸سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد ... دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن ...😴😴 🔻گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید ... هر چند، حیف ... خورد توی پنجره ... - مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی ... مغزت پوسید پای کتاب ...📚 💢الهام تا دید هواسم به سعید پرته ... دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش ... و دوباره انداختمش لای برف‌ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ... بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم ...❄️ 🔻تیرم درست خورده بود وسط هدف ... الهام وارد بازی و برنامه من شده بود ... جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... گوله‌های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می‌شد ... تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد ... برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دستکش و کلاه ... و حتی کفش ... وسط برف‌ها بالا و پایین می‌پریدیم ... سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود ...👨‍🚒 🚨از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد ... من و الهام، یه طرف... سعید طرف دیگه ... ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه‌هاش ...✌️ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ @modafehh
من دعا میکنم و همه با هم امین بگیم به حق اقا امام زمان عج شاید یکی توی این اعضا بود به حق نفسش دعای ما هم برآورده شد ..... ان شاءالله روزی همه بشه زیارت آقا امام حسین علیه السلام🤲🏻 ان شاءالله روزی همه بشه شفاعت آقا امام حسین علیه السلام🤲🏻 دعا میکنم ان شاءالله امشب همه تون خواب کربلا ببینید🤲🏻 شما هم اگه لایق دونستید این دعا برا ما بکنید....... نماز شب به نیت امام حسین علیه السلام♥️ یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاج آقا دولابـی: هنگامی که به یاد امام حسین(ع) می افتید ،تردیدی نداشته باشيد که آن حضرت هم بیاد شماست. @modafehh
دوشنبہ: ناهار :سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا(درود خدا بر ان ها باد) شـام :زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد(درود خـدا بر او باد) ┅═══✼ @modafehh ✼═══┅
✨ هر چه را از خدا میخواهید فقط از راہ نماز اول وقت بخواهید ♥️ یادتون نره :) نماز اول وقت به نیت: 🌹192شهیدی که امروز به کشور برگشتند 🌹 @modafehh
. گفتم دکتر جان، جلسه رو میذاریم همینجا، فقط هواش خیلی گرمه این پنکه هم جواب نمیده.. ما صد، صد و پنجاه تا کولر  اطراف ستاد داریم، اگه یکیش رو بذاریم این اتاق.. گفت ببین اگه میشه برای همه سنگرا کولر بذارید، بسم‌الله آخریش هم اتاق من.. [ شهید مصطفی چمران ] @modafehh
17.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 | گل آرایی ضریح مطهر 🌺 حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @modafehh 🌸
🌼💖 🌟آه ای کریمه ای ملیکه عمهء سادات ✨با کوله‌باری آمدم لبریز از حاجات 🌟بانوی عالم حفظ کن دنیا و دینم را ✨دریاب خانم دختران سرزمینم را (س)🌸 🌼🎉 @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💿فایل تصویری 📌موضوع: چرا دعاهامون مستجاب نمیشه؟ به 10 دلیل 🎙 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 هدیه نماز اول وقت به نیت: 🌸ظهور امام زمان عج الله🌸 @modafehh
🔻 👈این داستان⇦《 بهار 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود ... اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید ... صدای خنده‌های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود 😂😂... حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم ... 🔹طی یک حمله همه جانبه ... موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم ... و حتی چندین گوله برف ... به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد ...❄️❄️❄️ 🔸وقتی رفتیم تو ... دست و پای همه‌مون سرخ سرخ بود ... و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم ... مامان سریع حوله آورد ... پاهامون رو خشک کردیم ... 🍃بعد از ظهر، الهام رو بردم ... پالتو، دستکش و چکمه خریدم... مخصوص کوه ... و برای جمعه، ماشین پسرخاله‌ام رو قرض گرفتم ... چرخ‌ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون ... من، الهام، سعید ... مادر باهامون نیومد ...👨‍👨‍👧 🔻اطراف مشهد ... توی فضای باز ... آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم ... برف مشهد آب شده بود ... اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود ... و این تقریبا برنامه هر جمعه ما شد ... چه سعید می‌تونست بیاد ... چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می‌موند ... 💢اوایل زیاد راه نمی‌رفتیم ... مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود ... الهام تازه کار بود ... و راه رفتن توی برف، سخت‌تر از زمین خاکی ... مخصوصا که بی‌حالی و شرایط روحیش ... خیلی زود انرژیش رو از بین می‌برد ... 🔹اما به مرور ... حس تازگی و هوای محشر برفی ... حال و هوای الهام رو هم عوض می‌کرد ... هر جا حس می‌کردم داره کم میاره ... دستش رو محکم می‌گرفتم ... - نگران نباش ... خودم حواسم بهت هست ...☺️ کوه بردن‌های الهام ... و راه و چاه بلد شدن خودم ... از حکمت‌های دیگه اون استخاره‌ها بود ... حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می‌شد ... 🍃✨ 🔸چهره گرفته، سرد و بی روحی که ... کم کم و به مرور زمان می‌شد گرمای زندگی رو توش دید ...😍🌸 🔹و اوج این روح و زندگی ... رو زمانی توی صورت الهام دیدم ... که بین زمین و آسمان، معلق ... داشتم پنجره‌ها رو برای عید می‌شستم ...💦 با یه لیوان چای اومد سمتم ... - خسته نباشی ... بیا پایین ... برات چایی آوردم ... 🔻نه عین روزهای اول ... و قبل از جدا شدن از ما ... اما صداش، رنگ زندگی گرفته بود ... 🌸عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد خیلی تعجب کرد ... خوب نشده بود ... اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود ... هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت ... که توکل بر خدا ... اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می‌کردیم ... 💢اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود ... اونقدر چهره‌ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم ... با خودت چی کار کردی پسر⁉️ ... و من فقط خندیدم ... روزگار، استاد سخت گیری بود ... هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت ...🍃✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ @modafehh
🔻 👈این داستان⇦《 تماس ناشناس 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎از دانشگاه برمی‌گشتم که تلفنم زنگ زد ... صدای کامل مردی بود، ناآشنا ... خودش رو معرفی کرده ... 🔹شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن ... گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید ... و شخصیت شناسیتون خیلی خوبه ... ما بر حسب توانایی علمی و موقعیتی می‌خوایم نیرو گزینش کنیم ... می‌خواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبتتون تو این برنامه استفاده کنیم ...😳😳 🔸از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم ... محکم ... و در استفاده از کلمات و لغات فوق‌العاده دقیق ... 🔻آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن ... ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره ... 💢شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل ... به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده ... یه سر برم اونجا ... 🔹تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم ... مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من ... برای اونها درست کرده ... 🔸هیچی ... چیز خاصی نگفتم ... فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم ... فقط همون ماجرا رو براشون گفتم ... 🔻جا خوردم ... تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی‌اومد ...😳 - ای بابا ... همون دفعه که بچه‌های گروه رو دیدی ... بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون ... اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه‌شون می افتن به جون هم ... ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می‌خوری ...⚡️ 🔻دقیقا پیش بینی‌هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد ... من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم ... 🔸دو دل شدم ... موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود ... چیز چندان خاصی نبود ... و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود ... - این چیزها چیه گفتی پسر❓ ... نگفتی میرم ... خودم و خودت ضایع میشیم؟ ... پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته⁉️ ... ♻️تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود ... در نهایت دلم رو زدم به دریا ... هر چه باداباد ... حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی‌گذاشت ... و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می‌گرفتم ... هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم ... اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه ... می‌تونست تجربه فوق العاده‌ای باشه ...🍃✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۞﴾﷽﴿۞ السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یاخلیفةَالرَّحمنُ و یاشریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ والجّان ّسیِّدی ومَولایْ الاَمان الاَمان @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سہ شنبہ: نـاهار :باقـر العلـوم؛ امام مــحمد باقـر ( درود خدا بـر او بـاد ) شـام: شیخ الائمہ؛ امـام صادق ( درود خـدا بـر او بـاد) ═✧❁🌷 @modafehh 🌷❁✧═
ما به دیدار تو یکباره چه محتاج شدیم...🍃 حمید سیاهکالی مرادی @modafehh
ali-asghar.mp3
1.41M
😃 _ 🎙 مداحی 👶🏻 تو رشت بودیم واسه شب علی‌اصغر(ع) یه بچه شش ماهه رو آماده کرده بودیم که.... 😂🤣 🌹🎊 میلاد حضرت‌معصومه(س) و آغاز دهه کرامت مبارک‌باد 🎊🌹 @modafehh
💖امشب ڪه گلے نجمہ بہ بر آورده 🎊بر سینہ‌ے عرشیان شرر آورده 💖گویند بہ‌گوش هم در افلاڪ و زمین 🎊حق حضرٺ زهراے دگر آورده 🌼 (س)🌸 🌼🎉 💐 @modafehh 💐
💔 من از همرزمان حامد شنیدم که در منطقه «لاذقیه» یک روستای شیعه نشین در محاصره تکفیری‌ها بود و آن‌قدر اوضاع وخیمی داشت که حتی نظامی‌های سوری برای آزادی آن پیش‌قدم نمی‌شدند. اما حامد با تخصصی که در مورد مسائل توپ‌خانه و موشکی داشت، با برنامه‌ریزی‌ها و مهندسی دقیق توپخانه‌ای و دیده‌بانی، ضربه‌های مهلکی بر داعشی‌ها وارد آورده و چنان وحشتی در دل آن‌ها ایجاد کرده بود که برای ترور حامد نقشه‌هایی کشیده بودند ضربات مهلک حامد جوانی به پیکره داعش به طوری بود که بسیاری از تکفیری‌ها از دست او آواره شده بودند و زمانی‌ که با موشک ضدتانک «تاو» مورد هدف قرار می‌گیرد، از چهار زاویه فیلم‌برداری می‌شود و تا دو ماه این فیلم سر فصل خبر سایت‌ها و شبکه‌های ماهواره‌‌ای داعشی‌ها بود. ❤️ هدیه نماز اول وقت به نیت: شهید حامد جوانی❤️ @modafehh
گلزار شهدا🌸👇👇 دعاگویتان هستم💛
امامزاده حسین ع ابن الرضا ع کنار گلزار شهدا💚
🔻 👈این داستان⇦《 کفش‌های بزرگ‌تر 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎خبری از ابالفضل نبود ... وارد ساختمان که شدم ... چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن ... رفتم سمت منشی و سلام کردم ... پسر جوانی بود بزرگتر از خودم ... 🔹زود اومدید ... مصاحبه از ۹ شروع میشه ... اسمتون... و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟ ... - مهران فضلی ... گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم ... 🔸شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن ... اسمتون توی لیست شماره ۱ نیست ... در مورد زمان مصاحبه مطمئنید⁉️ 🔻تازه حواسم جمع شد ... من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم ... من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم ... قرار جزء مصاحبه کننده‌ها باشم ...😊 🔹تا این جمله رو گفتم ... سرش رو از روی برگه‌ها آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد ... گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت ...☎️ -آقای فضلی اینجان ... 🔹گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من ... - پله ها رو تشریف ببرید بالا ... سمت چپ .. اتاق کنفرانس... 🔸تشکر کردم و ازش دور شدم ... حس می‌کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می‌کنه ...😳 🔻حس تعجبی که طبقه بالا ... توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق‌تر بود ... هر چند خیلی سریع کنترلش کردن ... من در برابر اونها بچه محسوب می‌شدم ... و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم ... برای اولین بار توی عمرم ... حس بچه‌ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده ...😐 💢آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد... و یه دورنمای کلی از برنامه شون ... و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت ... 🔹به شدت معذب شده بودم ... نمی‌دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که ... - ادای بزرگترها رو در نیار ... باز آدم شده واسه ما و ...😳😔 🔸و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم ... خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم ... یا اینکه ... این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت ... و این حالت زمانی شدت گرفت که ... یکیشون چرخید سمت من ... 💠آقای فضلی ... عذر می‌خوام می‌پرسم ... قصد اهانت ندارم ... شما چند سالتونه⁉️ ...😳😳 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ @modafehh