هدایت شده از رسم شهید بودن
6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین جان
https://eitaa.com/Ali313r
به عشق حسین بن علی بزن رو لینک❤️
در جوار مرقدش هرگز به کم قانع نشو...
چونکه از مشهد برات کربلا باید گرفت...:)
#پناهدلم😭🙏
#امام_رضا🌿⛅️
#کانال_مون 💔🌱
#حاج_حسین_یکتا میگن:
بچہها دعا کنید کہ نمیرید..
سعے کنید نمیرید!
بچہها تمام تلاشتون رو کنید کہ نمیرید!
بچہ بسیجے باید مثلِ اربابِ بےکفنش
شهید بشہ...(:🍃
|
دعاي پایان ماه صفر:
”سُبحانَ الله یا فارِجَ الهَمّ وَ یا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ یَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّهَ حیلَتی وَ ارزُقنی حَیثَ لا اَحتَسِب یا رَبَّ العالَمین"
خداوندا مرا از غم و دل تنگی نجات ده، شادم ساز و مرا شامل رحمت خود کن، ای پروردگار جهانیان»🦋✨
#کانال_مون 🌺
#حدیث🌿
#مدیر-کانال ⛅️🌱
ادتب میشم آمارت ۲۰+
سابقه بالا داشتم یهو اینفو حذف شد 🤐😑
سابقه ام بالاست توی ۴۰ تا کانال ادمینم پس جذب بالاس❣😎
جذب بالاس ولی باید بنرت هم جذاب باشه 😇
حقوق نمیگیریم فقط یکی از کانالام رو توی کانالتون تبلیغ میکنم ☺️
شرایطو داشتی پی باش 👇👊
https://eitaa.com/mmaahhyyaa
منتظرم و خیلی زود پی وی چک میکنم جواب میدم 😍😘
رمان عشق گمنام
پارت ۲۱
منو ویدا به هم دیگه نگاه میکنیم ویدا لب میزد : وای آوا الان دیگه داداش فهمید چطور پسریه بنظرت چی میشه .
من:هیچی نمیشه اتفاقا راحت تر شد چون دیگه نیاز نیست تو به داداشت بگی .
علی اقا: جدا همچین ادمی هست ؟
آرمان :آره نگفتی چرا میپرسی؟
بعد هم آرمان مرا خطاب میدهد میگوید:آوا یه بطری اب خریدیم گذاشتم اون عقب برش دار داخل یه لیوان آب لریز بده من .
همینکارو انجام میدم .ولیوان آب رو به آرمان میدهم .
که علی آقا از توی آینه نگاهی به ویدا می اندازد میگوید :این پسره برای خواهرم اومده خواستگاری.،
همین که این جمله را میگوید آب میپرد تو گلو آرمان وبه سرفه می افتد .
میترسم میگویم :آرمان چی شد .
آرمان دستش رو تکان میدهد به معنی چیزی نشد .
آرمان کمی آرام میشود که علی آقا میپرسد : ویدا تو این پسره رو دیده بودی ؟
ویدا با انگشتانش بازی میکند میگوید : اره دیده بودم .
علی آقا ابرو هایش را در هم میکند میگوید : موندم چطور به خودش اجازه داده خواستگاری کنه .
بعد از این حرف علی اقا دیگر هیچ حرفی رد بدل نشد .
برایم جالب است چرا آرمان چیزی نمی گوید .
کمی بعد علی آقا جلوی یه رستوران سنتی نگه میدارد .
از ماشین پیاده میشویم وبه طرف در ورودی رستوران راه می افتیم .
علی آقا :بیا بین بریم اون طرف بشینیم اون ور خلوت تره .
به طرف جایی که علی آقا گفت رفتیم .
منو ویدا کنار هم نشستیم ارمان علی آقا هم کنار هم .
علی اقا :ارمان تو چی میخوری؟
ارمان با حالتی که تا حالا ندیده بودم گفت:هرچی سفارش دادین واسه من سفارش بدین .
بعد هم علی آقا رو به منو ویدا گفت:شما چی میخورین ؟
ویدا : من کوبیده اوا تو چی میخوری؟
من:منم کوبیده .
علی اقا:،پس چهار تا کوبیده .
بعد هم به یه نفر اشاره کرد که اومد طرف ما
علی اقا:لطفا چهار تا کوبیده با چهار تا دوغ بیارین .
گارسون:چشم
ادامه دارد....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
#رمان_عشق_گمنام💔
#کانال_مون ⛅️