eitaa logo
"کنجِ حرم"
280 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
از امروز شروع میکنم 🙂🍃 مذهبی هست🌸✨
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت1 بسم الله الرحمن الرحیم همه ی روز های خوب خدارادوست دارم . صبح که از خواب بیدار می شوم حس خوبی دارم، تولدی دوباره و شروعی پرانرژی، برای زندگی ای که گاهی با دلمان راه نمی آید و بی نهایت سخت گیر میشود ، اما بازهم خوبیش به این است که می گذرد و نمی ماند... به روزهای خوب زندگی ام امیدوارم ، امید دارم به ساعتی که قراراست روی خوشبختی ام تنظیم شود. - امروز ذوق زده از خواب بیدار شدم ، قراراست بعد از مدت ها با دوستانم خلوت کنم . چه حسی از این بهتر که با رفقای نابم ، چند ساعتی در دنیای دخترانه غرق شوم . قرار است با سوگل و مینو برای خرید به بازار برویم و نهار را باهم باشیم . شب، بچه های دانشگاه جشنی را ترتیب داده اند و من هم جزو لیست دعوتی ها بودم ... از مینو پرسیدم جو مهمانی چطوراست و او گفت که یک مهمانی ساده است ؛ سخت نگیر! - من، زیاد اهل مهمانی و دورهمی نبودم ... تا وقتی حاج بابا زنده بود ؛ فقط مهمانی های خانوادگی را می رفتم. بعد حاج بابا هم دیگر حال و حوصله ای برای مهمانی نداشتم. ولی اینبار فرق داشت، دلم می خواست برای اولین بار با دوستانم وقت بگذرانم و اندکی طعم جوانی را بچشم. حس کردم برای فرار از دنیای اطرافم بد نمی شود اگر کمی به خودم زنگ تفریح بدهم . 🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت2 صدای، بوق ماشین سوگل که آمد من سریع یه مانتو وشلوار ساده پوشیدم و یک شال نیلی انداختم رو سرم،با یه آرایش ساده پا تند کردم به طرف بیرون... بعد از حاج بابا، برای رفت وآمدنم به ملوک چیزی نمی گفتم. اوایل می پرسید ولی کم کم دیگر کاری به من نداشت. از همون ده سالگی که حاج بابا با ملوک ازدواج کرد. از او خوشم نمی آمد ملوک هم تلاش نمی کرد باهم رابطه ی خوبی داشته باشیم فقط همدیگر را تحمل می کردیم به خاطر حاج بابا... از بچگی فکر می کردم ملوک بابایم را از من گرفته! آخر من تک دختر حاج آقا علوی، بازاری بزرگ ودوردانه ی حاجی بودم... وقتی تو بچگی مادرم را ازدست دادم. بابام با محبتش باعث شد کمبود مادر را احساس نکنم. هیچ وقت گله ای از بی مادری ام نکردم... ولی از حق نگذرم ملوک هم زن خوبی برای پدرم بود. دوستش داشت و دلسوز بابایی بود. اما من نخواستم آن هم نخواست که مادر خوبی برای من باشد. الان که بیست سالم شده، همان حس های بچگی را نصبت به ملوک دارم. با این تفاوت که دیگر نیاز نیست ظاهرم را حفظ کنم. چون دیگه حاج بابایی نیست. 🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت3 سوگل دستش را از روی بوق برنمی داشت. کل محله را خبردار کرده بود. دویدم سمت ماشین ؛ در را که باز کردم خودم را انداختم داخل ماشین از صدای بلند موزیک داشتم کلافه می شدم کم کردم صدا را ؛ به طرف سوگل چرخیدم و گفتم: - آمدم ؛ دنبال عروس که نیامدی! سوگل با چشم های چپ شده نگاهم کرد و گفت: - علیک سلام خانم! راننده ی شخصیتون که نیستم... نوکر بابات هم شبیه من نیست. تک بوق که زدم باید می پریدی پایین هنوز دنبال مینو هم نرفتیم کلی کار داریم تا شب... سکوتم را که دید دنده را جا زد و جوری حرکت کرد که نفسم بند آمد. صدای موزیک را زیاد کرد و با صدای بلند گفت: - اگر ناراحتی پنبه بدم خدمتتون... سری به این خُل بازی اش تکان دادم، دیگر چیزی نگفتم. چون کل کل اول صبح حالی نداشت. نیم ساعت بعد سه تایی جلوی یک پاساژ شیک ایستاده بودیم. من یک نگاهی به پاساژ کردم و گفتم: - ای جااااااان.... مینو با حرص گفت: - بله! بچه پولدار که باشی همین میشه! برای خرید کلی ذوق داری ولی من بیچاره که توجیبم شپش پشتک می زنه با این پاساژ و احتمالا قیمت هاش میگم: ای واااااای..... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت4 من با خنده بهش گفتم: - برو بابا... حالا فقیر، بد بخت، بیا دنبالم برای تو هم خرید می کنم! مینو با اَخم ساختگی رو کرد بهم و گفت: چرت و پرت نگو... تو دنبالم بیا بستنی امروز با من.. خرید را با لباس شب شروع کردیم. همیشه لباس های سنگین و به قول حاج بابا عاقل را دوست داشتم. ولی چند وقتی دیگر بی اهمیت لباس می پوشیدم کوتاه،تنگ ،جلف دیگر حاج بابا نبود که یاد آوری ام کند. مینو و سوگل دوتا پیراهن کوتاه و مزخرف گرفتند و با چه ذوقی که چقدر ماه می شویم تو این لباس ها شروع کردن به رفتن. من عقب تر از آن ها بودم که پشت ویترین یک لباس آبی بلند نظرم را جلب کرد. چون هم شیک و هم به نسبت بقیه ی لباس ها پوشیده تر بود برای خریدش معطل نکردم. بعد از خرید لباس من ؛ رفتیم کافی شاپ پاساژ تا بستنی که مهمان مینو بودیم را نوش جان کنیم... نزدیک ظهر بود و برای نهار به پیشنهاد سوگل رفتیم رستورانی که نیم ساعتی از شهر فاصله داشت. وارد یک رستوران باغ شیک و شلوغ شدیم. داخل رستوران که شدیم کلی سر و صدا داشتیم با تیپ های جلفی هم که زده بودیم تقریبا همه نگاهمان می کردند ولی ما بی اهمیت به چشم های اطرافمان نهار خوردیم و گشتی تو باغ زدیم و به طرف خانه حرکت کردیم تا شب برای مهمانی آماده شویم. موقع پیاده شدن سوگل بهم گفت: - ساعت هشت می آیم ؛ آماده باش چون مهمانی بیرون از شهر هست باید زود حرکت کنیم. 🍁نویسنده طلا بانو🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان زهرابانو🍁 قسمت5 رسیدم خانه... با لباس های بیرون، پریدم روی تخت و به سه نکشیده بود که خوابم برد. ساعت نزدیک شش بود که بیدار شدم. سریع دوش گرفتم و شروع کردم به آماده شدن. اهل هفت قلم آرایش کردن نبودم. آخرحاج بابا همیشه می گفت: -خوشکلی بابا ؛ نیاز به نقاشی نداری خدا بهترین نقاش روزگاراست. آرایش ساده ای کردم، موهام را هم خیلی ساده با گیره بستم وتمام. باپوشیدن مانتوم روی پیراهن ام کارم تمام شده بود. رفتم بیرون تا به محض آمدن سوگل سریع بروم تا با سر و صدایش آبرویم را توی محله نبرد. این اولین بار بود من آماده شدم و منتظر سوگل بودم. از اتاق که بیرون آمدم ملوک را دیدم که داشت برای ماهان میوه پوست می گرفت. داداشِ هفت ساله ای که دوستش داشتم چون حاج بابا دوستش داشت. تا چشم ملوک به من افتاد! گفت: - به به رها خانم! کجا به سلامتی خوب خوشتیپ کردی؟ با اینکه اصلا دلم نمی خواست بهش جواب بدهم ولی باز هم احترامش را نگه داشتم و گفتم: - دارم میروم مهمانی ؛ جشن دانشجویی هست با بچه ها میروم و با هم برمیگردیم. ملوک کمی سکوت کرد و بعد جدی رو کرد به من و گفت: - باید باهم صحبت کنیم! - گوش می کنم تا سوگل بیاید وقت دارم. ملوک بدون هیچ مقدمه ای گفت: - فردا شب خواستگار داری. 🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــۆ 🍁
5 پارت از رمان زهرا بانو تـقـدیــم نـگـاهــ قـشـنـگـتـونــــ🌈
https://harfeto.timefriend.net/16352533616786 نظرتون رو درباره رمان (زهرا بانو)بنویسید 😊🌿🌱✨
💌 همیشه‌میگفت کار‌خاصی‌نیاز‌نیست‌بکنیم کافیه‌کار‌های‌روز‌مره‌مون‌رو‌ به‌خاطر‌ اگه‌تواین‌کار‌زرنگ‌باشی شک‌نکن‌شهید‌بعدی‌تویی.. 🌱
سلام به همه یه کانال براتون اورد پر عکس و فیلم های نظامی و نوپویی و یگان ویژه و کلی چیزای دیگه ! لینک و اسم و کانال👇 🇮🇷سربازان ولایت🇮🇷 @sardazseid پس تا دیر نشده سریع عضو کانال شو خادم کانال👇👇 @amirrezadostii پس بزن روی لینک پایین👇 @sardazseid @sardazseid @sardazseid
به نظر خودتون اعضای این کانال بالاخره کدوم رو به عنوان پروفایل انتخاب کنن . رسیدگی کنین لطفا
[•🌸•] 📌صلوات جهت پاك شدن از تمام گناهان و ابن بابویه از ابوحمزه روایت كرده است🗣: كه از امام جعفر صادق علیه السلام پرسیدم كه چگونه صلوات فرستم بر (محمد و آل محمد)؟ فرمود: كه مى گویید👇 صلوات اللّه و صلوات ملائكته و انبیائه و رسله و جمیع خلقه على محمد و ال محمد و السلام علیه و علیهم و رحمه اللّه و بركاته✋ عرض كردم چه خواهد بود ثواب آن🤔؟ فرمودند: به خدا قسم از گناهان بیرون مى آید، مانند روزى كه از مادر متولد شده است .😰🍃
شروع چالش یهویی 😍😍 هرکسی زودتر نوشت.... دختران فرشته اند https://eitaa.com/mmaahhyyaa بفرس اینجا عزیز 👆🌱✨😘🌸😉
رضایت +مدرک
بازم چالش 😍 هرکسی زودتر یه ست ایموجی قرمز فرستاد https://eitaa.com/mmaahhyyaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ روزی یکی از نیرو های شیطان به او گفت : فرمانده چرا اینقدر خوشحالی؟! مگر گمراه کردن اینها چه فایده ای داره ؟!؟🧐 شیطان جواب داد : اینها را که غافل کنیم امامشان دیر تر می آید. 😈 دوباره پرسید: آیا ما موفق بوده ایم؟!🤔 شیطان خنده ای کرد و گفت : مگر صدای گریه امامشان را نمیشنوی...!😏 ''چقدر این جمله دردناکه 😞💔
❗️ تودوره‌،زمونہ‌ای‌هستیم ڪہ‌نماز‌صبحمون‌قضا‌میشہ💔🚶‍♂ چرا؟😯 چون‌میخواستیم‌تادیࢪوقت ڪاررسانہ‌اے‌انجام‌بدیم! تادݪ‌مولا‌شاد‌بشه:/🤭 !🖐🏻 ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🚶‍♂... ⭕️ ببخشید دو دقیقه!! اگه فردا صبح از خواب بیدار بشی و ببینی همه ی زندگی ت یه فیلم سینمایی بوده،📽️ اسمِ فیلمِ زندگیتو چی می‌گذاری!💿 اونوقت به نظرت نقشِ چندمه این فیلم هستند!؟💡 نقش اول!!؟¹ نقش فرعی!!🤚🏼 يا خدائی نکرده زبونم لال سیاهی لشگرِ!!!◼️ (یعنی بودن و نبودن شون هیچ فرقی نداشته باشه)🚫 به این سؤال در خلوت تنهایی خودت جواب بده،اینجوری حتماً میفهمی با خودت چند چندی؟!!✨🌸
امام‌صادق‌‹ـع‌›:: 「ڪم‌خࢪدتــࢪيݩِ‌مࢪدم꜆⚠️⋮]❜ ڪسےسٺ‌ڪه‌به‌زيࢪدستاݩ،‌ سٺم‌ڪُند‌‌وازڪسے‌ڪه‌عـذࢪ خواهےڪند‌،نگذࢪد, , ,|❗️| «الدࢪّة‌الباهرة،‌صفحه³¹‌‌»🌿
دو تا لف داشتیم؟!!!!!!! بچه ها زیاد کنین لطفا 😔😭