زماٰنےاࢪزشحجاٰبمرافہمیدم
کہرانندهبہمڹخانموبہدیگرےخانمےگفٺ...♥️
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_نود_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
چادر رو روی دستم گذاشتم و شال سرمه ای رنگم رو به شکل لبنانی بستم .
برای بار آخر توی آینه به خودم نگاهی انداختم و چادرم رو پوشیدم .
از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ، از فرصت استفاده کردم و لقمه ای گرفتم و توی دهنم چپوندم .
با شنیدن صدای مامان به سرفه افتادم که خودش رو سریع بهم رسوند و چند باری پشت کمرم زد .
+ چقدر میخوری تو !
برو که دیرمون میشه ها ...
لبخندی زدم و با برداشتن تکه نونی سریع از خونه خارج شدم .
صندلی عقب نشستم و رو به کاوه گفتم :
- روشن کن الان مامان میاد .
استارت زد و یکم جلوتر از در خونه ایستاد .
مامان بعد از چند دقیقه سوار شد و کاوه با بسم الهی شروع به حرکت به سمت محضر کرد .
بعد از نیم ساعت به محضر رسیدیم کاوه ماشین رو خاموش کرد و من همراه بابا و مامان پیاده شدم .
با دیدن ماشین آقا مرتضی تپش قلبم دوچندان شد و استرس تمام وجودم رو فرا گرفت .
همراه با مامان از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق کوچکی شدیم .
مامان با دیدن مادر مژده به سمتش رفت و شروع کرد به سلام و احوالپرسی .
سرم رو که بلند کردم با بهار و آیه و راحیل روبرو شدم ، اون لحظه آرزو داشتم زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه .
لبخندی مصنوعی زدم و به سمتشون قدم برداشتم .
راحیل پیش دستی کرد که با مهربونی دستش رو فشردم و لبخندی به روش پاشیدم .
سلام علیکی کردم و به سمت آیه رفتم ، با مهربونی در آغوش گرفتم و چند کلمه ای زیر گوشم گفت که باعث خندم شد .
در آخر با بهار دست دادم و سلام و علیکی کردم .
مژده دل تو دلش نبود و مدام دستاش میلرزید با خنده کنارش نشستم و قرآن روبرویم رو باز کردم .
- النحال سنتی فمن رغب سنتی ...
نتونستم ادامه بدم و خنده ریزی کردم .
مژده نیشگونی از بازوم گرفت .
+ مروا الان وقت شوخی کردنه ؟!
وای مروا خیلی استرس دارم نمی دونم چم شده .
الان قلبم میاد توی دهنم ...
پاهاش از استرس مدام تکون میخورد دستم رو ، روی شونش گذاشتم .
- استرس چی رو داری آخه ؟!
بابا تو که به عشقت رسیدی ، دیگه چی از خدا میخوای ؟!
بد به دلت راه نده عزیزم .
نگاهم رو از مژده گرفتم و به بهار و آیه دوختم با لبخند بهم خیره شده بودند ، لبخندی زدم و با خجالت به آینه و شمعدون خیره شدم .
این همه مهربونی رو کجای دلم بزارم !
اصلا به روم نیاوردن ، اصلا ...
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_نود_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
بعد از ربع ساعت سر و کله آنالی پیدا شد ، از کنار مژده بلند شدم و به سمتش رفتم .
- سلام ، چه عجب !
گفتم دیگه نمیای .
نفس نفس میزد و حسابی عرق کرده بود .
+ س ... سلام .
وای مروا یه ترافیکی بود که نگو .
گفتم تا برسم تموم شده .
لبخندی زدم و نگاهی بهش انداختم .
- نه بابا هنوز شروع نشده ، حداقلش نیم ساعت دیگه شروع میشه .
به بهار و آیه و راحیل اشاره کردم .
- بیا بریم اونجا بشینیم تا آقایون تشریفشون رو بیارن .
آنالی خنده ای کرد و همراه با من به سمت صندلی ها حرکت کرد .
بعد از بیست دقیقه پدر مژده با یه یا الله وارد شد که همراه اون بابا و کاوه هم اومدن .
چشم چرخوندم تا آراد رو ببینم اما ندیدمش .
آقا مرتضی هم هنوز نیومده بود پس احتمالا با اون میاد .
بهار یکم بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت :
+ چه خوشگل شدی مری جون .
لبخندی زدم.
- قابل شما رو ندارم .
با گفتن این حرفم هردو آروم خندیدیم .
بهار به آنالی اشاره کرد .
+ معرفی نمی کنید خانوم خوشگله ؟!
با پام به پای آنالی زدم که به سمتم برگشت .
- بهار خانوم ایشون فاطمه جان هستند رفیق شفیق بنده .
فاطمه خانوم ایشون هم بهار جان هستند رفیق شفیق بنده .
هوف صلوات .
آشنا شدید خداروشکر ؟!
فاطمه که هنوز برای آنالی بود ، لبخندی به بهار زد و باهاش دست داد .
با شنیدن صدای یا اللهی نگاهم رو به در دوختم که با دیدن آقا مرتضی که خودش تنها بود نفس راحتی کشیدم .
خدایا شکرت .
آنالی هین بلندی کشید که با تعجب به سمتش برگشتم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
⇦•دوربین خدا روشنه!
*⇦•دیدین گاهی میریم عروسی یا جشن تولد،*
*دوربین داره فیلمبرداری میکنه و تا نوبت به ما میرسه؛ خودمون رو جمع و جور میکنیم*
*چرا؟ چون دوربین روی ما زوم میکنه؛*
*نکنه زشت و بد قیافه بیفتیم!*
*⇦•اگه فقط به این فکر کنیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی ما هم زوم شده، شاید یه جور دیگه زندگی می کردیم!*
*💠⇦•شاید اخلاقمون یه جور دیگه بود!*
*شاید لحن صحبتمون یه جور دیگه میشد!*
*💟⇦•مطمئن باشیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی تک تک ما زوم شده؛ چون خودش فرمود:*
*«ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری» (علق/14)
آیا نمی دانند خدا می بیند...*
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#بدونیم🖐🏻
جـوانهایِ انقـلابی خیلی اوقات عقلشان و فهمشان و تعقّلشان از بعضی از بزرگترها خیلی بیشتـر است.
#امامخامنهای
#امام_زمان
🔘#داستان_های_آموزنده
🔘 دستنوشته یک جراح چشمپزشک (بخونید، زیباست)
🔹از خوزستان آمده بود، سلام كرد و پشت اسليت نشست، جواب سلامش را گفتم و به معاينه مشغول شدم. ديد چشم چپش در حد درک نور، كاتاراكتی بسيار پيشرفته!
🔸-سن ات چقدره؟! چه مدتيه چشمت اینجوری شده؟!
-١٦ سالمه، از بچگی ديابت داشتم، چند ماهيه كه كلا نمیبينم!
🔹به جوان همراهش كه ده سالی بزرگتر از او بود رو كردم :
- چرا اينقدر دير؟
سرش را پايين انداخت: حالا ميشه كاری براش كرد؟!
🔸-عملش ميكنم، موفقيت در درمان بستگی به وضعيت شبكيه دارد، زودتر آورده بوديد شانس موفقيت بيشتر بود.
نگاهی حسرت بار به پسرک كرد و نگاهی به پذيرشي كه برايش مينوشتم، سوالش را از چشمان نگرانش خواندم!
-پذيرشش را برای بيمارستان دولتی نوشتم، هزينه زيادی ندارد نگران نباشيد.
-انگار دنيا را به او داده باشند، خدا خيرت بده آقای دكتر
-فقط عمل ايشان خاص است و بايد برای عمل رضايت مخصوص بدهيد، خودش و ولی او...
🔹-غير از من كسی همراهش نيست!
-خواستم بپرسم نسبت شما؟ چشمم به پسرک افتاد كه با پشت آستين اشكش را پاک ميكرد، نپرسيدم!
🔸پسرک را برای ريختن قطره و آماده شدن جهت معاينات تكميلی به اتاق مجاور فرستادم تا با خيال راحت پاسخ سوالات و فضولی های گل كرده ام را بجويم؛
🔹عمل شروع درمان است، بخاطر ديابتش بايد تحت نظر باشد و كارهای لازم روی شبكيه انجام شود، چرا اينقدر دير مراجعه كرديد؟! پدر و مادرش؟! نسبت شما با او؟!
🔸 *اين پسر در فقر مطلق است، پدرش به سختی توان سير كردن شكم فرزندانش را دارد... نسبت قومی با او ندارم، معلمش هستم ، چند روزی مرخصی گرفتم تا پی درمان او باشم...*
*-هزينه اش؟!*
*-با خودم!*
🔹 *بر دلم تحسين همت بلند اين جوان بود و بر دستانم شرمی كه قلم را روی برگ پذيرش به حركت درآورد "رايگان" !*
🔸فردا روز عمل شد و از اقبال خوبش لنز مرغوبی كه از قبل داشتيم و مناسبش بود در چشمش گذاشتم. ذهنم مشغول او بود و فكرم در گروئه روح بزرگ انسانهايی گمنام و امروز عصر كه پانسمان از چشمش برميدارم...
🔹پانسمان را برداشتم، آرام و با ترس چشمانش را باز كرد سری در اتاق گردانيد و بعد آن نگاهی به من و نگاهی به جوان همراهش: آقا داريم میبينيم، آقا داريم میبينيم.
🔸اشک آقا معلم سرازير شد، با سر و چشم نگاهی به سقف انداخت و زير لب گفت خدايا شكرت، پسرک را بغل كرد و سرش را بوسيد.
🔹موقع رفتن گفت خدا رو شكر كه شما رو سر راه ما گذاشت تا چشم اين پسر....
اشتباه میكرد، در اين وانفسايی كه كمتر خبر خوبی از جايی میرسد، خدا او را سر راه معلمش گذاشته بود تا منجی چشم پسرک باشد!
🔻 *عشق یعنی نان ده و از دین مپرس، در مقام بخشش از آیین مپرس*❣
✍ دكتر سيدمحمد ميرهاشمی
#تباهیات🚶🏻♂️🕳
طࢪفمیشینہبااعضاےخانواده
ماهوارهنگاهمیکنہ😏بعداونطࢪفخونہ،تابلوزدھ:"
یامھدۍادرڪنے"
#دمتگرمخدایے🖐🏻
امامزمانبہخاطرتویڪیهمکہشده
ظهورمیڪنہ😤😓
هر دختــــــر شیعہ بــا بی حجابیش
یڪ سیلۍ بھ
صورت حضرت زھـــــرا (س) می زند . . .
#آیتاللھبھجت
◻️🕊
🕊
بگیر از دلم یه سراغی....
چه فراقی....
نمانده از عمر چند صباحی...
ای خوب خوبان...
یابن الحسن العسکری...
سحری مرا صدا کن
نَفَسی مرا دعا کن
🕊
◻️🕊
قول میدی!!!🤝
اگه خوندی!!!🙂
تویکی ازگروه ها!!یــا!!کانالا که!!
هستی کپی کنی!!!!🤗
اللهم!(:
عجل!(:
لولیک!(:
الفرج!(:
و العافیة!!!(:
و النصر!!(:❤️💕
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنند♥️
قول میدی!!!🤝
اگه خوندی!!!🙂
تویکی ازگروه ها!!یــا!!کانالا که!!
هستی کپی کنی!!!!🤗
اللهم!(:
عجل!(:
لولیک!(:
الفرج!(:
و العافیة!!!(:
و النصر!!(:❤️💕
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنند♥️