eitaa logo
دُڂت‌گُمݩاݦ ۜ
248 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
32 فایل
🌸🍃 بہ‌ناݦ‌پࢪ وࢪدگاࢪ ‌ݟشق آیدی مدیر @Famitio حۻوڔتـــــ‌‌ ایݩ‌جا اتــــڣاقے نیسٺ🍃 دعۏت ݩامہ‌اے💌 از سوێ مادࢪ گمݩامم داࢪئ💫 کپی آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄ دست ادب بر روی سینه می گذاریم 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ 🔸سلام بر تو اي كشتی نجات. سلام حضرت امن و امان سلام مولای مهربان ما اینجا بدونِ تو...، وضعیت شهرِ شلوغِ دلمان به مرز هشدار رسیده است! شهر دلمان را از هر چه هست غیرِ تو...، خالی کرده ایم!🌱 خودت این دل‌های سستِ لرزان را با خشت خشت یادت محکم کن؛✨ أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🕊 🌸 ☘ •┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈• 🌹@Modafeonrohzeynab🌹 •┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈•
😍 ⛱خونه تکونـی رو از دلهامـون شـروع کنیم! برای نو شدن منتظرعیدنمـونیم بایک لبخند بایک فکر مثبت میشه کلی غبار رو ازخیلی چیزا پاک کرد... 🌹@Modafeonrohzeynab 🌹
🌹 🌸🌹 🌹🌸🌹 🌸🌹🌸🌹 🌹🌸🌹🌸🌹 🥀 ✨ توی در خشک شدم ... و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم... صد و هشتاد درجه تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید ... منتظر تکانی بود ... تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه ... و سرازیر بشه ... - چی شدی مادر؟ ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ... - هیچی ... دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی ...بی حس و حال بود ... تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم ... به سخت ترین شکل ممکن می گذشت ... بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ... من ... چشم ها و پاهام ... همه جا دنبال بی بی .. اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ... که دلم نمی خواست باور کنم ... عید به آخر می رسید ... و عین همیشه ... یازده فروردین ... وقت برگشت بود ... پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ... - وسایل رو ببر توی ماشین ... مگه با تو نیستم؟ ... اما پای من به رفتن نبود ... توی راه ... تمام مدت ... بی اختیار از چشم هام اشک می بارید ... و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ... - چته عین زن های بچه مرده ... یه ریز داری گریه می کنی؟ ... دل توی دلم نبود ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ... هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم ... تا اینکه باالخره کارنامه ها رو دادن ... دارد..... 🌹@Modafeonrohzeynab 🌹
🌹 🌸🌹 🌹🌸🌹 🌸🌹🌸🌹 🌹🌸🌹🌸🌹 🥀 ✨ دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... مادرم رو کشید کنار ... - بردیمش دکتر ... آزمایش داد ... جواب آزمایش ها اصال خوب نیست ... نمونه برداری هم کردن ... منتظر جوابیم ...من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در ... نمی دونستن کسی توی اتاقه ... همون جا موندم ... حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی ... یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم ... نتیجه نمونه برداری هم اومد ... دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن ... سرعت رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد ... فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد ... مادرم توی حال خودش نبود ... همه بچه ها رو بردن خونه خاله ... تا اونجا ساکت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن... تصمیم گیری کنن ... برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم ... همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه ها با من بود ... - تو دقیقی ... مسئولیت پذیری ... حواست پی بازیگوشی و ... نیست ... اما این بار ... هیچ کدوم از این حرف ها ... من رو به رفتن راضی نمی کرد ... تیرماه تموم شده بود ... و بحث خونه مادربزرگ ... خیلی داغ تر از هوا بود ... خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه ... دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار ... و بقیه هم عین ما ... هر کدوم یه شهر دیگه بودن ... و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت ... دکتر نهایتا ... 6 ماه رو پیش بینی کرده بود ... هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن ... هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد ... حرف هاشون که تموم شد ... هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف ... زودتر از همه دایی محسن ... که همسرش توی خونه تنها بود ... و خدا بعد از 9 سال ... داشت بهشون بچه می داد ... مادرم رو کشیدم کنار ... - مامان ... من می مونم ... من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم ... دارد....... 🌹@Modafeonrohzeynab 🌹
animation.gif
449.4K
✨ثواب یهویی✨ 🌿از این گیف اسکرین بگیرید نام هر بزرگواری که آمد 15 صلوات به او هدیه کنید🌿 🌹@Modafeonrohzeynab 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖داستان زیبا از تدریس دکتر حسابی ✨دکتر حسابی روز چهارشنبه به شاگرداش گفت: فردا شفاهی ازتون امتحان می گیرم. بعد دوباره همون لحظه گفت: نه همین امروز اونم کتبی امتحان می گیرم. بعد شاگرد ها اعتراض کردند. بعد دکتر گفت: همین که هست هرکی هم اعتراض داره بره جلوی در وایسه. از 50 نفر فقط 4 نفر رفتن جلوی در. بعد اینکه امتحان تموم شد رو به شاگرداش کرد و گفت: از همتون 10 نمره کم میکنم! شاگردها اعتراض کردند. باز دوباره گفت: نمره ی اون 4 نفر هم 20 رد میکنم. شاگرد ها با شدت بیشتری اعتراض کردند. دکتر حسابی گفت: شما زیر بار ظلم رفتید امروز درس ظلم ستیزی داشتیم. حکایت امروز ما که فقط اعتراض میکنیم نه عمل!🥀 🌸 ☘ •┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈• 🌹@Modafeonrohzeynab🌹 •┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈•
وقت تبادل