eitaa logo
محبت خدا
308 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
۴۸۲ داد و بیداد میکردی؟« سرش را بالا آورد، خواست چیزی بگوید، ولی پشیمان شد که به شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت: »مرد اگه داد و بیداد نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی‌اش تخلیه بشه!« و شاید هنوز عقده ً برخورد تندش با عبدالله به دلم مانده بود که طعنه زدم: »آخه امشب کلاخیلی بداخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن داد میزدی!« خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمیدانست در برابر طعنه تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و من نمیخواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانی ُ پر نازی صدایش زدم: »مجید! از حرفم ناراحت نشو! خب دلم برات میسوزه! وقتی میبینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!« از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد: »الهه جان! تو نمیخواد نگران من باشی! تو فقط نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!« سپس صورت گرفته اش به لبخندی ملیح باز شد و اوج نگرانی عاشقانه اش را نشانم داد: »همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر خودت بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات میلرزه! وقتی میبینم عبدالله یه چیزی میگه که ناراحتت میکنه، به هم میریزم!« ولی از تارهای سفیدی که دوباره روی شقیقه موهای مشکی اش میدرخشید، میتوانستم بفهمم که فشارهای عصبی این مدت، کوه صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم: »آخه تو همیشه خیلی آروم و صبور بودی!« که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت محبت انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گلایه ام را با چه طمأنینه شیرینی داد: »الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش داشته باشی! ولی اگه یه زمانی احساس کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم!« و من هنوز کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن مشکوکش را گرفتم: »پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر ناراحت شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟« و او بلافاصله جواب داد: »یه چیزی ازم خواستن که @mohabbatkhoda
۴۸۳ اگه براشون انجام میدادم، باید آرامش تو رو به هم میزدم. منم گفتم نه!« ولی من با این جملات مبهم قانع نمیشدم و خواستم پاپیچش شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و عاجزانه تمنا کرد: »الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله‌ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه فراموشش کن!« که دیگر نتوانستم حرفی بزنم، ولی احساس بدی داشتم که نگران همسرم شده و میترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی‌آورد و همین دلواپسی زنانه و کابوس حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه‌های شب خواب به چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم آرامش میدادم که چند بار آیت‌الکرسی ُ. خواندم تا بالخره خوابم برد * * * همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته قرآن میخواندم. این روزها بیشتر از گذشته با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم آرامش میداد، هم داروی شفابخش دردهایم بود. بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از زایمان زودرس مصرف میکردم، حالم بدتر از گذشته شده و علاوه بر حالت تهوع و سرگیجه ای که لحظه‌ای رهایم نمیکرد، تپش قلب هم به دردهایم اضافه شده ومدام از داغی بدنم گر میگرفتم. با اینهمه در این گوشه تنهایی، آنچنان با کلام خدا اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم فکر میکردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانهذام را در آغوش بکشم، جست و خیز پُر ناز و کرشمه اش را در وجودم میشمردم. با یک دستم قرآن را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا هر بار که دست و پای کوچکش را میکشید، با تمام وجودم احساسش کنم. چشمم به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور میکردم که او هم آیتی از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش میدانست که این روزها چقدر بیتاب آمدنش شده بودم. هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن مجید بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت چشم بگشاید، @mohabbatkhoda
۴۸۴ ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش میکردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان شیعه و سنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت هدایت کنم. آیه آخر سوره فتح را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد. به خیال اینکه پسر همسایه برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم غریبه در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوشرویی سلام کردند و یکیشان که مسن‌تر بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد: »من حبیبه هستم، زن حاج صالح. اینم دخترمه.« برای یک لحظه متوجه نشدم چه میگوید ً که تازه به خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمیدانستم برای چه کاری به سراغم آمده‌اند ولی ادب حکم میکرد که تعارفشان کنم و ظاهرا صحبتهای مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و داخل شدند. چادرم را روی چوب لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به سمت آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با مهربانی صدایم کرد: »دخترم نمیخواد با این شکم پر زحمت بکشی! بیا بشین!« و من جواب تعارفش را به کلامی کوتاه دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد: »تو رو خدا زحمت نکش! قربون ُ ِ دستت برم!« لحنش به نظرم بیش از حد پر مهر و محبت میآمد و نمیدانستم ً اینقدر مهربان است یاحقیقتا قصدی دارد که اینهمه خوش زبانی میکند. با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم مشغول پذیرایی شدم. چشمان حبیبه خانم با همه خنده‌ای که لحظه‌ای از صورتش محو نمیشد، غمگین بود و دختر جوان بی‌آنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم موج میزد. همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه تمنا کرد: »قربونت برم دخترم! ما امروز به امید اومدیم در خونه ات! به خاطر همین مسافری که تو راه داری، روی ما رو زمین ننداز!« نمیدانستم چه مشکلی برای صاحبخانه پیش آمده که گره اش به دست مستأجر باز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم: »اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم!« نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که @mohabbatkhoda قسمت اول داستان 👇 https://eitaa.com/mohabbatkhoda/8263
❣ 🔅خورشید من از دیار شب کرده عبور... ای کاش کند ز مشرق عشق ظهور... 🔅هر لحظه در انتظار آنم برسد..‌. با خود ببرد مرا به مهمانی نور.‌‌... 🤲🌹 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر تو ای صاحب و مولای ما✋ 💔 دلتنگم و دیدار تو درمان من است.... @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅فرزند ، در خط مقدم 💯حجت الاسلام ذوالنور: 💠 سردار فضلی نقل می‌کرد که ما می‌خواستیم به یک بهانه‌ای در نباشد. چون آقا آن زمان بودند و چون عملیات برون مرزی بود ، احتمال اسارت زیاد بود و تبلیغات علیه نظام می شد ، که پسر رئیس جمهور را کردیم. یکی از برادران گفت : من می‌دانم اگر ایشان نداشته باشد ، نمی‌تواند در عملیات شرکت کند. این موضوع را به یکی از بسیجیان هم سنگرش در میان گذاشتیم و به او چنین کاری را دادیم که هر طور شده عینک ایشان را بشکن . این هم دو دسته عینک ایشان را کاملاً . ولی هنگام به خط شدن ، دیدیم پسر آقا هم در صف حضور دارد ، دیدیم با ، دو سر عینک را به پشت سرش بسته و آماده حضور در عملیات شده است. 📚 شمیم خاطره ها ، ص ۱۹۹ 📚 خاطرات سبز ، ص ۱۳۸ 📷 در تصویر ، شخص عینکی ( چهارمین نفر از سمت چپ ) ، حجت الاسلام سید مجتبی خامنه‌ای می باشد . @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴۸۵ از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد: »این دخترم عقد کرده اس! دو ساله که عقد کرده اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم جون ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش جور نیس!« و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشمان دختر جوان از اشک پر شد و سرش را پایین انداخت تا صورتش را نبینم و مادرش با درماندگی ادامه داد: »چند وقت پیش با پسره اتمام حجت کردیم که باید تا قبل ماه روزه عروسی بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون خراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن امروز فرداس که دیگه پیمونه عمرش پر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب میافته!« از ماجرای غم‌انگیز این مادر و دختر و نگاه اندوه بارشان، دلم به درد آمده و باز نمیدانستم این قصه به من چه ربطی دارد که چین به پیشانی انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد: »حالا هر چی به پسره میگیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر خونه زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!« که کاسه چشمانش از گریه پر شد و اینبار با حالتی عاجزانه التماسم کرد: »دستم به دامنت دخترم! تو رو خدا، به خاطر همین طفل معصومی که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت میمونه! فکر کن خواهر خودت گرفتار شده، براش یه کاری بکن! من میدونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه محتاجیم! اگه شما بزرگی کنید و زودتر از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!« تازه فهمیدم چه میگوید و چه میخواهد که باز سردردم شدت گرفت. دلم میخواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم مقدور نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد: »دخترم! قروبونت برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به شوهرت التماس میکنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره بهش زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمیکنه! حالا من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه دلت به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی!« پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج صالح بود و تخلیه زود هنگام خانه‌اش را میخواست که مجید را به هم ریخته @mohabbatkhoda
۴۸۷ دخترش به دلداری‌اش آمد و دست پشت کمرش گذاشت تا آرام بگیرد و همین صحنه سرشار از احساس، خاطره مادرم را برایم زنده کرد که شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. نگاهم دور خانه میچرخید و نمیدانستم چه کنم، نه میتوانستم بپذیرم خانه‌ای را که با این همه هزینه و زحمت چیده بودم، به این سرعت تخلیه کنم و نه دلم می‌آمد دل این مادر و دختر را بشکنم که حالا با این هم آغوشی پُر مهر و محبت، مرا به یاد گریه‌های گاه و بیگاهم در آغوش مادرم انداخته و پای دلم را بیشتر میلرزاندند. حبیبه خانم با هر دو دستش، اشکهایش را پا ک کرد و لابد نمیدانست من از اهل سنت هستم که با لحنی عاشقانه به پای احساسم افتاد: »دخترم! قربونت برم! فدات بشم! امروز تولد امام جواد !میگن امام جواد گره‌های مالی رو باز میکنه! تو رو به جان جواد الا ئمه در حق این دختر من خواهری کن!« هرچند به این توسلات شیعیانه چندان اعتقادی نداشتم و در مصیبت مرگ مادرم، سوز ِ تازیانه همین توسلها را چشیده بودم، ولی نفهمیدم در منتهای قلبم چه حس غریبی به لرزه افتاد که بی‌اختیار لب گشودم و بی‌پروا رخصت دادم: »باشه حاج خانم! من با شوهرم صحبت میکنم.إنشاءالله که راضی میشه...« و هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که صورتش از شادی درخشید. از روی مبل بلند شد، کنار پایم روی زمین نشست و با حالتی ناباورانه سؤال کرد: »یعنی من خیالم راحت باشه؟!!!« در دلم نیت کردم به هر زبانی که شده، مجید را راضی کنم که دستش را گرفتم و با مهربانی پاسخ دادم: »إنشاءالله که همسرم رضایت میده!« و دختر جوان که حالا نگرانی چشمانش به شادی نشسته بود، با صدایی پر شور و شعف توضیح داد: »خانم! ما قراره برای جمعه دوم خرداد جشن بگیریم! اگه شما لطف کنید دو سه روز زودتر خونه رو به ما بدید، خیلی ممنون میشم. چون باید جهیزیه بچینیم، چند روزی وقت میخوایم.« از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به درخشش افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای عروسی خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم: »باشه عزیزم! ما إنشاءاهلل تا دوشنبه خونه رو تخلیه میکنیم که شما تا پنجشنبه خونه رو آماده @mohabbatkhoda
۴۸۶ صدای داد و فریادش را بلند کرده بود. کمرم را صاف کردم تا قدری دردش قرار بگیرد و با شرمندگی پاسخش را دادم: »حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلا ً خوب نیس! ما تازه اول فروردین اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این خونه! باور کنید منم با این وضعم نمیتونم دوباره اسباب کشی کنم. ما تازه برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون سخته که...« و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمیخواست ناامید شود که باز هم اصرار کرد: »دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از شوهرت حال من و دخترم رو میفهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم داره آب میشه!« نگاهم به دختر جوان افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزه اش از گریه پر شده که جگرم برایش آتش گرفت. با بدن سنگینم به سختی از جا بلند شدم، جعبه دستمال کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم: »تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار میتونم براتون بکنم؟« که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش ایستاده بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم: »خب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای دختر و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید.« و همین جمله کافی بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که سرش را بالا آورد و میان گریه از شوهرش گله کرد: »قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید مستأجر بشیم؟ میگه اگه میخوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات خونه رو بده!« از اینهمه خودخواهی همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که حبیبه خانم با حالتی عصبی، عقده اش را پیش من خالی کرد: »ذلیل مرده خیلی آتیش میسوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل مار افعی که همش نیش میزنه! همین دیروز به دخترم گفته یا بابات خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!« که او هم گریه‌اش گرفت و ناله زد: »ولی میترسم! میترسم یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر عقد کرده‌ام تو خونه بمونه! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست نمیکردم...« و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد. @mohabbatkhoda