eitaa logo
محبت خدا
306 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۰ صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانه‌مان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پرکنم با هر تکانی که شاخه‌های نخلها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخه‌های نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم. حالا بوی آب و خا ک و صدای پای جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتنا ک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: »کیه؟!!!« لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: »عادلی هستم.« چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود نا گهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: »ببخشید... چند لحظه صبر کنید!« شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه‌ای که به گمانم صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پرده‌ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش @mohabbatkhoda
۱۱ شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمه ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن »ببخشید!« وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به ِ ساختمان رسید، ضربه‌ای به در شیشه‌ای زد و گفت: »یا الله ...« کمی صبر کرد، در در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: »ببخشید!« و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب دادم: »خواهش میکنم.« در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه ِ فرو رفتم، اما حال لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خا ک و طنازی نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه‌ای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی‌حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بیحوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتنا ک بود. دیگر هیچ لحظه‌ای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن @mohabbatkhoda
۱۲ در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم. هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژه‌ای به خانواده مان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آ گاه بود. * * * از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشت‌زده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی اش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بالاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت. به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت می تپید و پاهایم سست بود. بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که ً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود عقربه هایش به عدد هشت نزدیک میشد. ظاهرا که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: »چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمیکنی، ملاحظه بچه هاتو نمیکنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!« پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: »کی ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن، ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس میفرسته در ً ِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!« مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداری اش داد: »اصلاحق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، میذاره میره...« پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: »تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غر میزنی که مستأجر نیار، یه روز غرمیزنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم . @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر چه فیض وصلت رابجویم نمی دانم تو را دیدم چه گویم جفا کردم وفا بسیار کردی خطا کردم تو دادی آبرویم الهی هر کجا منزل نمودی نگاه لطف تو باشد به سویم اللهم عجل لولیک الفرج @mohabbatkhoda
💚《 دعایم کن 》💚 سراپا من گرفتارم اباصالح دعایم کن برایت عبد سربارم اباصالح دعایم کن درخت بی ثمر هستم ، برایت دردسر هستم خزانم من چه بی بارم !! اباصالح دعایم کن گنهکارم ، بدم ، بی چاره ام ، آلوده دامانم تمام آلوده رفتارم اباصالح دعایم کن به دنبال تو می گردم ، سراپا غصه و دردم فراقت داده آزارم اباصالح دعایم کن شدم سرگرم دنیا و تو دستم را رها کردی از این دنیا چه بیزارم اباصالح دعایم کن قساوت در دلم آمد ، دلم را کرد ویرانه گناهان کرده ناکارم اباصالح دعایم کن چه بد بوده عملکردم!! خدایی پست و نامردم ببین من را که بیمارم اباصالح دعایم کن خجالت می کشم آقا ، ز روی تو گل زهرا شده شرمندگی کارم اباصالح دعایم کن مرا بسیار بخشیدی ، ز من اصلا نرنجیدی به تو خیلی بدهکارم اباصالح دعایم کن من و پیراهن مشکی دو ماه از سال همراهیم شبیه تو عزادارم اباصالح دعایم کن در این ایام بدحالم ، شده تاریک اقبالم به اوضاع اسفبارم اباصالح دعایم کن گدایم من گدا هستم ، گدای کربلا هستم حسین را دوستش دارم اباصالح دعایم کن نصیبم کن حرم امشب به جان عمه جان زینب هوای کربلا دارم اباصالح دعایم کن. 🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃 @mohabbatkhoda
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸حجاب در دنیا در حال پیشروی است🔸 عده ای می‌خواهند «بی حجابی» را عادی‌سازی کنند. در مقابل، انقلاب اسلامی دارد «» را در عالَم می‌کند، نظام، خوب برخورد می‌کند! ببینید من درعین‌حالی که می‌گویم بدحجابی چه مقدار خطرناک است، اما وقتی این خانم می‌رود برای مسابقات تیراندازی، این نشانه ی پیشروی شما است. چون دارید حجاب را می‌برید داخل محیط هایی که اصلاً نمی‌توانستند حجاب را تحمل کنند! این‌ها با نظر رهبری است و از او است که این کارها را می‌کند. نمی‌خواهد حجاب را دست‌کم بگیرد. اما قومی که اصلاً سرِ پوشیده را خرافات می‌دانستند، وقتی مشاهده می‌کنند که زنی با سرِ پوشیده آمده و بازی می‌کند، درباره او فکر بهتری می‌کنند. حجاب در حال پیشروی است در دنیا. این‌ها را علامت عقب رفت و ابتذال فرهنگی نظام نبینید. رهبری، آدم است. در مبارزات فرهنگی است. @mohabbatkhoda
1387ShourKarbalaa_Maddahi_anjavi.mp3
6.73M
🎙 شور خیلی وقته که دلم بهونه کرده غم عالم کنج قلبم لونه کرده😔 ✅ همخوانی با 🏴 به بهانه و دلتنگی 🆔 @rahpouyan
سلام علیکم🌸 امروز اول ماه صفر هست نماز و صدقه اول ماه رو یادتون نره همه اعضای کانال رو هم دعا کنید 🙏 روزتون خوش عاقبتتون بخیر🙏🌸💞🌺
حضرت امام سجاد عليه السلام أَمّا حَقُّ جارِكَ فَحِفظُهُ غائِبا وَ إِكرامُهُ شاهِدا وَ نُصرَتُهُ إِذا كانَ مَظلوما و َلا تَتَّبِع لَهُ عَورَةً فَإِن عَلِمتَ عَلَيهِ سوءً سَتَرتَهُ عَلَيهِ وَ إِن عَلِمتَ أَنَّهُ يَقبَلُ نَصيحَتَكَ نَصَحتَهُ فيما بَينَكَ و َبَينَهُ وَ لا تُسَلِّمهُ عِندَ شَديدَةٍ وَ تُقيلُ عَثرَتَهُ وَ تَغفِرُ ذَنبَهُ وَ تُعاشِرُهُ مُعاشَرَةً كَريمَةً؛ اما حق همسايه ات اين است كه درغياب او آبرويش را حفظ كنى و در حضورش او را احترام نهى. اگر به او ظلمى شد ياريش رسانى، دنبال عيبهايش نباشى، اگر بدى از او ديدى بپوشانى، اگر بدانى نصيحت تو را مى پذيرد او را در خفا نصيحت كنى، در سختى ها رهايش نكنى، از لغزشش درگذرى، گناهش را ببخشى و با او به خوبى و بزرگوارى معاشرت كنى. خصال ج2 ، ص 569 📜 📜 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۳ در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: »عقل من میگه مردمدار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن...« کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید: »چی شده؟ اتفاقی افتاده؟« و پدر که انگار گوش تازه‌ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: »چی میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بی‌عقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!« عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: »صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره.« سپس نانها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: »توکل به خدا! إنشاءالله درست میشه!« اما نمیدانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانی تر میشد که دوباره فریاد کشید: »تو دیگه چی میگی؟!!! فکر کردی منم شا گردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی ُ ر من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!« نگاهش به قدری پر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: »الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!« با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود. بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر دمپایی لاانگشتی اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: »بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!« بی‌اختیار با نگاهم پله‌ها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: »دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ @mohabbatkhoda